توفیق اجباری

یه آدم محترمی هست که یه مدتی به من گیر داده برای آشنایی. من به سه دلیل جوابم بهش منفی بوده همیشه. اول اینکه خوشم نمی آد ازش. خیلی واضح خیلی روشن. از ظاهرش هم هست که خوشم نمی آد. دوم اینکه یه جورایی رابطه فامیلی نزدیکی داره باهامون و اون رابطه ی فامیلی طوری هست که من هیچ جوره دلم نمی خواد خبری برسه بهشون که من با این آقا در ارتباطم. سوم هم اینکه هر بار اومده سراغم یکی بوده توی زندگیم. یه جورایی این سه تا فاکتور روی هم تاثیر گذار بودن و باعث تشدید هم شدن. یعنی شاید هیچ کدوم از اون دلایل به تنهایی باعث رد شدنش نشده. مثلن جا داره بگم اگه قیافه اش رو دوست داشتم شاید نه تنها هیچوقت این پست رو اینجا نمیگذاشتم بلکه باهاش رو هم ریخته بودم! :دی

آدم محترمی هست انصافن، با سواد و با مطالعه. سی و خورده ای هم سنش هست. چند باری سر این قضیه که باید با هم بریم بیرون ، بحث بدی شد بینمون و اون بهم گفت که تو آدم گریزی  تو ترسویی و من هم شرم و حیا رو گذاشتم کنار و بهش گفتم که بابا جان شاید من با کسی هستم یا شاید خوشم نمی آد از شما. بعدش اون بهم گفت "الان احساس می کنم تمام این رابطه رو بالا اوردی روی سرم". منم گفتم از نظر من رابطه ای نبوده که بخوام هضمش کنم یا بالا بیارم. خلاصه مدتی بی خیال شد ولی باز دوباره همه چیز از اول شروع شده . قبلن توی شبکه های اجتماعی پیغام و پسغام می گذاشت ولی الان چون تقریبن از خیلی جاها اومدم بیرون یاد گرفته زنگ می زنه. یعنی یازده شب که می شه شام رو خورده و جیشش رو کرده صاف گوشی رو بر می داره شماره ی من رو می گیره خیال کرده معشوقشم. چند بار جوابش رو دادم دیدم داره باز دچار سوء تفاهم می شه دیگه جواب ندادم. باز همچنان به کارش ادامه می ده. یه بار وسط حرفش گفتم پشت خطی دارم و قطع کردم ولی باز شب مسیج داد اگه آزادی زنگ بزنم! نمی‌دونم واقعن آدم باید چکار کنه. شاید درست این باشه که بهش بگم من با کسی هستم اما خب به خاطر اون رابطه ی فامیلی ترجیح می دم چیزی ندونه. از طرفی اما فکر می کنم اصلن به اون چه ارتباطی داره که من با کسی هستم یا نه . فرض که اصلن نبودم پس باید حتمن باهاش می رفتم بیرون؟ خب آدم با رفتارش داره محترمانه عدم علاقه اش رو به ادامه ی رابطه نشون می ده دیگه چرا حتمن باید یه سری مسائل رو به زبون آورد اون هم برای آدمی که سن و سالی رو رد کرده و دیگه بچه نیست. واقعن انگار گذر زمان خیلی روی مردها تاثیر نمی گذاره. انگار همشون هنوز همون پسر بچه های هجده ساله ان که سال ها پیش دوسشون داشتیم و یه روزی دیگه ازشون خسته شدیم.

گزارش یک تنهایی

مردی یه روز زندگیش رو ترک می کنه و 27 سال بعدش رو توی جنگل زندگی کرده. تنها و بدون ارتباط با هیچ کسی. اون از خونه های اطراف مواد غذایی و روزنامه و کتاب می دزدیده و در نهایت یه روز به خاطر گزارش های مکرر مردم اون منطقه به پلیس بعد از مدت ها دستگیر می شه. اون می گه که از پدر و مادرش و هیچ کسی دیگه ای خبری نداره و نمی دونه که مردن یا زنده ان. توی گزارش نوشته بود که براش تشخیص اوتیسم دادن بنابراین رفتارش با توجه به اختلالش طبیعی بوده. یه روزنامه نگاری سعی می کنه باهاش ارتباط برقرار کنه و در مورد احساسش توی این مدت بدونه. مرد در نهایت بعد از اصرارهای خبرنگار بهش می گه:

" البته که خودم رو تجزیه و تحلیل می کردم. تنها شدن باعث شد قوه ی ادراکم تقویت شود. اما دشواری ماجرا آنجا بود که وقتی این ادراک را متوجه خودم کردم، هویتم رو از دست دادم. بدون مخاطبی که برایش نقش بازی کنم، وجودم به صرفِ بودن تقلیل پیدا کرد.نیازی نداشتم خودم را تعریف کنم و توضیح بدهم، در نتیجه بی ربط و رها شدم. ماه عقربه ی دقیقه شمار و فصل ها، ساعت شمار زمان دنیایم بودند. دیگر نامی نداشتم و احساس تنهایی هم نمی کردم. اگر بخواهم شاعرانه و رمانتیک بگویم: "آزاد ِ آزاد بودم" ".

این مرد هر کسی که بوده تجربه ی تنهایی محض رو به بهترین شکلِ ممکن منتقل کرده و وقتی می تونه بعد از سالها تنهایی هنوز احساسش رو اینطور بی نقص و کامل با کلمات بیان کنه نشون می ده که اون سالم و هوشیاره. اون تنهایی رو فهمیده و برای آدم ها تعریفش کرده . همون قدر ناب و همونقدری که واقعن هست، ترسناک و غم آلود.



اگه یه روزی یکی ازم بپرسه دوس داشتی چه جور خانواده ای می داشتی ، بهش می گم از این خانواده شلوغا که مثلن 4 تا خواهرن یکی از یکی خوش برو رو تر و درست حسابی تر. همه خوش قد و بالا و خوش هیکل و درس خونده و به به و چه چه. از اینا که شوهرای خوشتیپ گیرشون می یاد و آخر هفته همه با هم یه جا جمع می شن و تفریح می کنن. به موقع تفریح می‌کنن، به موقع درس می خونن، به موقع ازدواج می کنن، به موقع بچه دار می شن به موقع هم می میرن . از اینا که آب تو دلشون تکون نخورده. از اینا.

آیدا در جمع

این چند ماه دو نوع ورزش رو امتحان کردم. ایروبیک و پیلاتس. جلسه های اول ایروبیک انگار بعد از سالها از خواب عمیقم بیدار شده بودم. 20 نفر هماهنگ می رفتن سمت چپ اونوقت کله ی من، سمت راست، از توی آینه بزرگ باشگاه پیدا بود. پای همه عقب بود مال من جلو. ملت دستاشون بالا بود مال من تازه داشت می اومد پایین. مربی دائم اسمم رو صدا می کردو همینطور که داشت با آهنگ قر می داد و دامن کوتاهش تو هوا تکون می خورد می گفت بییییی یاااااااا .. نمی فهمید اگه می تونستم که خب خودم می اومدم! به هر حال جلسه های آخر بهتر شدم.. و از اون مهمتر اینکه بدنم خیلی زود شروع کرد به عضله سازی و این رو خیلی دوست داشتم. دیگه می تونستم بیشتر با بقیه هماهنگ باشم و کمتر حیثیتم می رفت.

جز شنا بدنم 27 سال بود به خودش حرکتی ندیده بود. جلسه های آخر بهتر شدم و بعدش رفتم سراغ پیلاتس. توی پیلاتس بهترم. برای رفتن سراغ این ورزش هم برنامه ی خاصی نداشتم. یه روز رفتم نزدیک ترین باشگاه و پرسیدم توی نزدیک ترین ساعت چه کلاسی دارن و رفتم همین رو ثبت نام کردم و یه تشک پهن کردم و دراز کشیدم! و فکر کردم چقدر از این ورزش مدل یوگایی ها که باید بشینی و فکر کنی و تصور کنی و نمی دونم بریزی بیرون بدم می آد. و چه اشتباهی کردم که اومدم اینجا.

اول از همه مربیمون تونست توجهم رو جلب کنه. یه دختری هم سن و سال خودم با صورت سفید و موهای خیلی کوتاه و بازوهای عضله ای. مثل اون مربی زومبا که می اومد می رقصید و موهای شرابی و ابروهای تتو و یه خروار عشوه و قر داشت، نبود و جلوی آینه لبش رو غنچه نمی کرد و چشم و ابرو نمی اومد و این برای من کافی بود تا بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم.

کم کم که پیش می رفت منم بیشتر خوشم می اومد و الان می تونم بگم این ورزش جز رشته های مورد علاقه م هست. یه جور درد خاصی توی همه ی عضلاتم می یاره که دوست دارم. احساس می کنم اون انرژی نهفته توی وجودم رو راه میندازه و  می‌گذاره که بهتر فکر کنم و بهتر رفتار کنم. توی بعضی قسمت هاش اوضاعم بد نیست ولی توی یه سری ها هم داغونم ولی خوبیه بزرگ این کلاس اینه که مربیم من رو به اشتباه "آیدا " صدا می زنه . اوایل که می گفت "آیدا صاف‌تر بشین" یا "آیدا شکمو منقبض کن"، من به خودم نمی گرفتم ولی بعد با توجه به نگاهاش که صاف رو من بود  کم کم احساس کردم لابد با من ِ دیگه و به تدریج به این اسم عادت کردم و اصراری هم نداشتم که من رو درست صدا کنه چون در واقع فرقی هم نمی کنه زمانی که می خوان ایراد آدم رو جلوی جمعی بگیرن حتمن با اسم خودمون صدامون کنن!

با اینکه هیکل نسبتن خوبی دارم اما بدن بسیار سفتی دارم و کمرم فاقد هر نوع انعطاف هست تقریبن و این قضیه توی حرکات کششی داره من رو خفه می کنه چرا که اصلن نمی تونم به قدر کافی خم شم و این معمولن صدای مربی رو در می یاره . امروز کش ِ پیلاتس ِ خودش رو پرتاب کرد سمت من و گفت با این امتحان کن. منم کش خودم رو نشونش دادم و با اشاره بهش گفتم که خودم دارم و این اعضای بدنم هستن که شبیه به تیر آهن هایی شدن که یک عمر توی دانشگاه درسش رو خوندم. تیر آهن هایی که به هم متصل شدن و خب زمان می بره تا کمی نرم بشن و از دست کش ِ تو هم کاری بر نمی یاد. لااقل فعلن.. شاید اصلن نباید این رشته رو می خوندم و یا شاید باید کمی بدنم رو توی این سالها تکون می دادم. به هر حال من همیشه برای زیر سوال بردن ِ خودم آماده ام.

تو نباشی من از اعماق وجودم دورم/زیر بی رحم ترین زاویه ساتورم

لپ تاپم رو با خودم بردم توی تخت تا سریال نگاه کنم. اخلاق لپ تاپ بردن توی تخت  رو از وقتی رفتم تهران یاد گرفتم. با اینکه اونجا هم برای خودم یه میز تحریر فراهم کرده بودم اما صندلیش راحت نبود برای همین کم کم کوچ کردم به تخت. از صبح تا شب روی تختم بود و یه روز که لپ تاپم روی شکمم بود و تکیه داده بودم به دیوار پشت تخت فهمیدم که پایان نامه ام رو هم همین جا تموم کردم. دیشب اما یهو خوابم گرفت. خیلی عمیق و نمی شد که چشم هام رو باز نگه دارم. گذاشتمش زمین و سریع خوابم برد. بیدار که شدم هوا روشن بود ،پرنده ها داشتن می خوندن و آسمون صاف بود. ساعت هنوز 6 هم نشده بود. سعی کردم دوباره بخوابم. طول کشید اما خوابم برد. توی خواب چراغ های خونه مون خاموش بود و معلوم نبود روز ِ یا شب. حتی مطمئن نبودم که اونجا خونه مون باشه. مادرم اونجا بود. نفس عمیقی کشیدم. یه نفس ِ راحت.  همه ی دردها و رنج ها تموم شده بود. بهش گفتم "مامان تو خوب شدی". من آدم مطمئنی نیستم. توی عمرم حتی یه جمله هم با اطمینان نگفتم. اما این رو مطمئن بودم. بهش گفتم تو خوب شدی و دوباره یه نفس راحت کشیدم. همه چی تموم شده بود و زندگی دوباره ادامه داشت. موقعی که توی برزخ از دست دادن مادرم بودم اون خوب شده بود و برگشته بود. توی هر لحظه ای که از خوابم می گذشت داشتم مقایسه می کردم. زندگی بدون اون و زندگی دوباره با اون. دوباره و دوباره نفس راحت کشیدم. توی دلم ذوق کردم و گفتم اوف چقدر سخت گذشت. زندگی بدون نبود تو خیلی داشت سخت می گذشت. خوشحال بودم و مادرم توی خواب صامت بود. هیچی نمی گفت. تایید نمی کرد. تنها کسی که داشت حرف می زد من بودم. یا با بقیه و یا توی دلِ خودم. خوشحال و راضی بودم و زندگی داشت توی خوابم خوب می گذشت. چشم که باز کردم بازم هوا روشن بود. نفس کشیدم. یادم اومد چهار سال گذشته و همه چیز تموم شده و قرار نیست چیزی برگرده سر جای ِ اولش و حتی من خیلی خوش شانس بودم که تونستم توی خوابم دو تا نفس راحت بکشم. مادرم آدم ِ راستگویی بود. اهل گول زدن خودش و ما نبود. وقتی دکتر بهمون گفت دیگه وقت زیادی نمونده مادرم به ما نگفت که میتونه بیشتر زنده بمونه و به اندازه ی کافی قوی هست. همه واقعیت رو قبول کردیم و اندوه خیلی آروم به خونمون تزریق شد و بعد از اون روز گلبول های اندوه بیشترین بخش وجودم شدن. برای همین بود که توی خوابم حرف نمی زد. وقتی بهش گفتم همه چیز تموم شده و تو خوب شدی بدون حرفی فقط نگام کرد. ولی من اینقدر توی اون خوشی ِ خیالی غرق بودم که نفهمیدم. پشیمون نیستم. خوشبختی یعنی یه نفس راحت بکشی وقتی که بفهمی دردهات تموم شدن و من دیشب توی خواب خوشبخت شدم و شکایتی ندارم.

تا یادم نرفته است بنویسم / حوالیِ خواب های ما سالِ پربارانی بود

نمی دونم اینکه فرو کردم تو مساله ازدواج و حواشیش از کجا می آد. اما به گمونم علتش این باشه که هیچوقت اینقدر نزدیک نبودم به این قضیه و تصمیم گرفتن در موردش. شاید وقتی سال‌ها با کسی دوستی می کنی و بعد تصمیم به ازدواج می گیری اوضاع خیلی فرق کنه با وقتی که کسی پا پیش می گذاره و تو مجبوری قبل از اینکه اون رو یه دوست ببینی یه همسر ببینی.  من به نسبت خودم -و نه در مقایسه با کسی- با آدمای تقریبن زیادی آشنا شدم. با بعضی ها یه مدت خیلی کوتاه و با بعضی ها  کمی بلند تر. اون سال هایی که تهران زندگی کردم _انگار دارم حرف 100 سال پیش رو می زنم ! _ بهم کمک کرد که علایق مختلفم رو امتحان کنم. آدمای کچل و مودار ، با سیبیل، بی سیبیل، قد بلند و قد کوتاه، پولدار، بی پول، خوش اخلاق، بد اخلاق و سگ اخلاق، یه دروغگویی که نامزد داشت ولی خیلی خوشتیپ بود، یه راستگویی که داشت ورشکست می شد و یا یکی که گرایش /جنصیش یه کم فرق داشت. هر کدوم دنیای خودشون رو داشتن. دنیایی که در نهایت من علاقه ای نداشتم بهش وارد شم و اون رابطه تموم می شد. من دختر ِ قیافه ی خوب داری بودم که گاهی ازش برای آشنایی با آدمایی که برام جالب بودن استفاده می کردم ولی هیچکدوم اونی نبودن که به نظر می رسیدند و تلاشهای من به عن تبدیل می شد. مثل اون خوشتیپ دروغگو که به نظر نمی رسید نامزد داره و یا اون پسر قد بلند و هیکلی که نمی شد حدسی در مورد گرایشاتش زد و یا حتی خود من که به نظر نمی رسید آدم کولی نباشم. رابطه ها بی هیچ سر و تهی تموم می شدن و حتی نمی شد توشون شکست عشقی خورد و من هیچ وقت سر در نیاوردم مشکل از کجاست . که چرا من سراغ آدمای اشتباه می رم و هر چی هم آدم بی ربط هست می یاد گیر می ده به ما. قبل ترها فکر می کردم من عاشق می‌شم و ازدواج می کنم، یه عشق سوزان و قلب تپنده ی من برای مردی با شونه های بزرگ ، صی/نه های پهن و موهای جو گندمی. من فقط روی شونه های اون اشک می ریختم و اون همین که دستش رو توی موهای طلایی رنگ شده ی من می کرد، من آروم می شدم. درد و درمانم این مرد می شد. یه زندگی توام با عشق و دردهای ناشی از اون و منی که رام شده بودم در نهایت.

بعد تر ها اما فهمیدم که دوست ندارم روی شونه های کسی اشک بریزم. (وا یعنی چه عاااخه ؟) این تصویر در و پیت و رو حوضی از کجا توی رویاهای من راه پیدا کرده بود؟ من بغض می کنم و می پرم توی اتاق و در رو می بندم .خودم هم پشت در می مونم که کسی تو نیاد و من رو نبینه. وقتی بر می گردم بیرون داداشم که معمولن کنترل به دست روی کاناپه نشسته در حالیکه یه چشمش به من و یه چشمش به تلویزیون هست می پرسه چیه باز گریه کردی؟ و قبل از اینکه من جوابی بدم به ادامه ی برنامه ش توجه می کنه. من اینجوری گریه می کنم، مدل من همینه و قرارم نیست عوض شه.

به علاوه من عاشق نمی شم.انگار از من گذشته باشه.  اگر هم عاشق بشم باهاش ازدواج نخواهم کرد. زندگی کردن با کسی که عاشقشی به نظر سخت می یاد و تحمل بار یه عشق برای شونه های باربرده ی من زیادی سخته. مگر اینکه روزی روزگاری دوباره به هفده سالگیم برگردم و لپ هام از دیدن ریش پر پشتش توی عکس گل بندازه.

الکی

چه دراز شده پست قبلم. هاهاها

دست خراب است چرا سر کنم/ آس نشانم بده باور کنم

به نظر من با یه مقدار سلیقه و پول عکس های عروسی همه ی دخترهای عالم می تونه قشنگ باشه. یعنی ذات عروسی گرفتن و عکس های آتلیه ای اینه که چیزهایی رو نشون بده که در عالم واقع وجود ندارن و یا وجود دارن اما به شکل دیگه و عموما زشت تری. دخترک های معمولی ِ تکیه داده به شانه های یک جنتلمن که خب  حالا دیگه معمولی هم به نظر نمی یان و حقشون هم هست. یک شب خاص بودن بدیهی ترین حق هر آدمیزادی هست. روز عروسی روز مسابقه ی کی خوشبخت تر شدست. اون روز همه خوشبختن . این قضیه به تمام مراسم قبل از عروسی هم قابل تعمیم هست. تمام اینایی که برای ازدواجشون ذوق زده ان و خوشحال، یعنی یه پله ی بزرگ از همه ی اونایی دیگه ای که براشون فرقی نمی کنه یا دوست ندارن جلوترن. اینا هنوز فرصت دارن که "نفهمن" زندگی فارغ از کی و کجاش واقعن چیز گهی هست و اگه تا حالا نفهمیدن می تونن با درصد بالایی امیدوار باشن که هیچ وقت دیگه ای هم نمی فهمن . من اما سال ها پیش ، چون توی مسابقه ی "مردم من خوشبخت ترم" زورم به هیچ کس نمی رسید خودم رو از این چرخه حذف کردم و فقط تماشاچی شدم. تا این وسط یه سری عکس دیدم که خوشم اومد و چون صاحب عکس ها رو تا حدی می شناختم باعث شد که بیشتر به همه چیز دقت کنم. مراسم بسیار خودمونی بود. میز شام بسیار شیک بود. دخترک یه پیراهن بلند سبز پوشیده بود که برای قد بلندش واقعن مناسب بود و یه تاج گل هم گذاشته بود.شبیه به عروس ها نبود بیشتر شبیه به دخترای زیبا و قدرتمندی بود که می تونن توی جنگل آزادنه بِدَون وهر چیزی که می خوان رو از این دنیا بگیرن و این همون چیزِ مهم ِ توی دنیاست که من به خاطرش می تونم تا حد یه حسود درجه ی یک پیش برم. زیبایی آزادی و قدرت.."قدرت".. در جواب به کامنت یکی که از عکس هاش تعریف کرده بود هم نوشته بود که" خوشحالم که از عکس هام تعریف می شه و راستش این تنها استایلی بود که همیشه برای مراسمم تصور می کردم". در واقع از واژه " دیریم " استفاده کرده بود و من چند بار با خودم تکرار کرده بودم دیریم..

من توی خرداد امسال بی هیچ رویا و آرزویی بیست و هشت ساله شدم. تا حالا برای خیلی چیزا تلاش کردم. نهایت تلاشم رو و در نهایت همون جایی برگشتم که از اول بودم. دیگه علاقه ای ندارم از هیچ قله ای بالا برم و چیز خاصی رو بدست بیارم. یه جور دست کشیدن از جنگیدن باشه انگار. نمی دونم چه گهی دقیقن. دنیا خیلی مزخرفه اما می دونی چیش از همه بیشتر روی اعصاب ِ آدمه؟ اینکه فارغ از همه ی بلاهایی که سرت آورده همیشه یه نشونه توی زندگیت برات می گذاره که وقتی بهش برخوردی بگی پس خودم مقصرم. خودم نخواستم. خودم نتونستم. اون همه بدبختی که سرت آوار شده توی گذشته انگار اصلن مهم نباشه دیگه. انگار که تقصیر تو باشه که از رویا پردازی دست کشیدی و چون رویا نداری پس دیگه نمی تونی مثل پری هایی باشی که تو جنگل فرار می کنن.. چون دیگه بعد همه ی این اتفاق ها اصلن نمی دونی که چی می خوای و دوست داری کی باشی و چی کار کنی...با فرض اینکه اگر من بتونم خودم روغرق در خوشبختی تصور کنم پس حتما این اتفاق برام می افته هم ، من از الان بازنده ام چون چیزی به مغزم نمی رسه. می خوام هم که نرسه.. توی دنیا انگار نمی شه از یه چیزایی فرار کرد. می ری و سال ها دوره خودت می چرخی و همه چیز داغ و تازه سر جای خودشون هستن تا تو برگردی. نه می شه فراموش کرد نه می شه باهاش ساخت نه می شه دیگه مثل آدم زندگی کرد.انگار مردم دارن روی پاهاشون راه می رن و من روی دستام. اینقدر سخت اینقدر ناجور.   دوستان خر من از کره گی دم نداشت.