مرد آرومیه. اینکه گاهی که دارم می خندم و نیشم بازه ولی ول کن نیست و می یاد جای لبم دندونم رو می بوسه مفرحم می کنه.

when if feels too hard to keep trying

دردی که در جمله ی چاره ای جز ادامه دادن ندارم ، هست در جمله ی من دیگه تسلیمم نیست. پشت اون جمله ی اول، داستان های زیادی قایم شدن که همه ازش بی خبرن

از دلم امید خوبی رو مبر..

بست فرند داره اون سر دنیا عروس می شه. براش یه گردنبند خریدم و بردم به مادرش دادم تا براش ببره. یه گردنبند با یه قلب متصل بهش برای دوست خوب روزهای دبیرستان. یه زمانی که حبابم خیلی کوچیک تر بود و هنوز اینجا هم نمی نوشتم اون کسی بود که چیزای زیادی ازم می دونست، رازهای بزرگی رو باهاش قسمت می کردم و اون نگهشون می داشت.. اما من یه بخش دیگه دارم، یه بخش بیشتر ناراحت که حتی اینجا هم ازش چیزی ننوشتم. با اینهمه بخش و لایه و تو در تو ، دیگه حال و روز آدم از این بهتر نمی شه... یه دوستی داریم که دختر خیلی آروم و با نمکیه. جز آدم های نرمالی هست که به عمرم دیدم. داره با شوهرش زندگیش رو می کنه. تحصیل کرده ست ، می گه ،می خنده ،کار می کنه و می ره مهمونی. همه چیز رو با هم و کنار هم گذاشته توی زندگیش.هیچوقت ناراحت نیست. نهایت بد حالیش اینه که خسته ست.  توی جمعی بودیم باهم،  که یه مدل پسری از این ها که نمی دونم اصطلاح امروزیش چی هست، از اینا که کولن مثلن، هنری ان ؟ فیلسوفن ؟ معتادن ؟ چی ان ؟   داشت در مورد تجربیاتش از وید و اینها برامون توضیح می داد. رو به من گفت وقتی بزنی ، کم کم و کم کم لایه های درونت برات رو می شه. اون غمی که ته دلت هست رو می بینی. درؤن خودت رو می بینی. رو به دوستی که بیشتر از همه من رو  توی اون جمع می شناخت گفتم فکر می کنی می تونه اون همه لایه و غم رو کنار بزنه تا من توی خودم رو ببینم ؟ اون وقت اون دختری که بالا توضیح دادم رو به جمع گفت من چرا لایه ندارم ؟ چرا من همینم که هستم ؟ دستش رو گذاشت روی قلبش با هیچان خاصی گفت من همینم.من اما همین نبودم. بیشتر ماها همین نبودیم. من، دوستی که منو بیشتر می شناخت، اون پسر هنری حتی، ما همه لایه داشتیم. لایه لایه غم و اندوه و عادی نبودن. حالا یکی مون مثل اون پسره رفته وید زده، یکی مثل دوستم هر هفته پنجاه تومان می ریزه توی جیب روان شناس. یکی ام مثل من اشکش به گ..زی بنده. مثل امروز که گردنبند رو دادم به مادر دوستم. اومدم سوار ماشینم شدم و زود از اون کوچه اومدم بیرون و شر شر اشک ریختم.. فکر کردم مادرش به زودی سوار هواپیمایی می شه و می ره عروسی دخترش. مادر من برای دیدنم سوار چی بشه؟ کدوم فرودگاه برم دنبالش؟ کجای دنیا برم که نبودنش نباشه؟ کجای دنیا برم که این لایه اندوه، که این زخم خوب نشدنی رو بردارم؟

می دونم که همه ی آدمای دنیا از دندون پزشکی می ترسن و کسی خوشش نمی یاد ولی من یه جور عجیبی با هاش مشکل دارم همیشه. و تا کارد به استخونم نرسه نمی رم درست کنم این لامصب رو. جالب اینجاس که من دو دندون خراب داشتم از بچه گی. هر بار هم می رم همونا رو پر می کنم دوباره چند سال بعد می رم خالی می کنم دوباره پر می کنم. یعنی با این دو تا دندون اسیرم. اولین بار یادمه سیزده چهارده ساله بودم که دندونم درد گرفت. از درد می پریدم روی تخت مادر و پدرم. می گفتن بیا بریم دکتر و من دختر به اون گنده گی رو اون فنر ها می پریدم بالا و پایین  و گریه می کردم. پارسال همون دندون رو رفتم عصب کشی کردم. این چند روز هم اون یکی دندون دوباره درد گرفته بود تا اینکه بالاخره امروز نوبت عصب کشیم رسیده بود. خواسته بودم کسی باهام نیاد چون اینجوری راحت ترم. بعد از اینکه آمپول به اون گنده کی رو زد توی فکم اومدم بیرون نشستم تا بی حسیم اثر کنه. فقط چند دقیقه طول کشید که فهمیدم باید برم توی دستشویی و بالا بیارم ! بعدش می خواستم فرار کنم که منشی نگذاشت و گفت عیبی نداره و من رو فرستاد داخل. دیگه با هزار بدبختی عصب کشی کردم برگشتم خونه و متظرم فردا برسه تا بقیه اش هم تموم شه. امید که از شر این عصب و عصب کشی و اینا خلاص شم و به زندگی عادیم  و لا اقل بی درد دندون برگردم.

امروز از صبح که بیدار شدم ،شستم و سابیدم و پختم و خوردم. گریه نکردم. ناراحت نبودم اما عصبی چرا. وقتی عصبی ام گشنه ام می شه... هوس سالاد الویه کردم. دو ساعت طول کشید تا حاضر شد همه چیش، حالام تو یخچال هست داره خنک می شه.می خوام برم از اتاق بیرون اما برادرم داره تلفنی با دختره حرف می زنه. دلم نمی یاد برم بیرون تا مجبور شه هی الکی بگه چی ؟ چی؟ اینقدر بگه چی تا دختره بفهمه من اومدم و اونجام.

اومدم تو اتاق هی زنگ زدم خونه ی خاله ام. زنگ زدم و بر نداشت. چند روز پیشا بیرون بودم که  زنگ زده بود و من  جواب ندادم. شب که زنگ زدم بهش قهر بود. دعوام کرد. مسخره بازی دراوردم تا آشتی کرد و خندید. امروز اون بر نمی داشت. می دونستم خونه نیست که بر نمی داره. اما لازم داشتم جواب بده. لازم داشتم صدای زنی رو بشنوم از خون مادرم ، یه صدا تقریبن شبیه به صدای مادرم. خیلی ها صداشون رو اشتباه می گرفتن. به نظر ما بچه ها اما این ها دو صدای متفاوت بودن که محال بود بشه اشتباه گرفتشون با هم. امشب اما با یه غمی توی دلم آماده بودم همه چیز رو با هم اشتباه بگیرم. که بگم شبیه که نه ، اما نزدیک که بودن. اون همه آدم که اشتباه نمی کردن. تازه حالا اصلن متفاوت، دیگه کی رو داشتم زنگ بزنم بهش؟ بر نداشت. فکر کردم چه بی انصافم که گاهی محبت های اون رو بی جواب می گذارم. که فکر می کنم می خواد منو کنترل کنه تا مطابق با میل اون رفتار کنم. زنگ زد. بی حرف اضافه شروع کرد به محبت. گفتم امروز همش غذا خوردم. گفت خوب کردی ظرف هاش رو بگذار می یام می شورم. گفت برات فسنجون می پزم. گفت بیا بریم استخر . قطع که کردم نشستم پشت در گریه کردم. الان هم حوصله ندارم بنویسم چرا. حوصله ندارم توضیح بدم که چمه. کلمه ندارم. جمله ندارم. یه مشت دری و دری ام. یه مشت حرف تکراری. یه مشت درد بی درمون. چند روز پیشا به شوهر دوستم گفتم تا حالا افسرده شدی؟ داشت رانندگی می کرد. فکرش با رانندگیش قاطی شد. نمی دونست شده یا نه.از تو آینه نگاه کرد و  گفت فشار روحی که هست بالاخره. گفتم چرا مردا افسرده نمی شن؟ گفت می شن. گفتم شده تا حالا بشینی یه روز تو خونه همش گریه کنی ؟ گفت نه و خندید. خنده ی آروم. توی چمران یهو صدام زد که اونور خیابون رو نگاه کنم. یه پیرمردی تنها داشت می رقصید. گفت" افسرده بود ها دیدیش؟ مردا اینجوری افسرده می شن." هنوز دارم فکر می کنم دوست دارم مرد باشم یا زن. گریه کنم از غصه یا برقصم؟

هر کی می گه ایرانی ها فلان، یا می گه ترک ها فلان ! هیچوقت مجبور نشده با یه چینی سر و کله بزنه !

به نظر من که یه گروه از گنگسترهای مسلح،  از یه گروه پسربچه ی دوازده تا هجده ساله ای که دارن تو یه کوچه ی تاریک از روبه روت می یان کمتر خطرناک  و ترسناک اند.

داستان یک روز مزخرف

در واقع، فرقی نمی کنه که روزو شب  قبل رو چطور گذرونده باشم. گاهی صبح ها که از خواب بیدار می شم انگار از خود جهنم برگشتم. حالا مثلن شب قبلش خیلی با خودم و برادر هام و دوست پصرم و جهان و کائنات و همه و همه در صلح و آشتی بودم. صبح اما ، دشمن قسم خورده ی همه ی آدم ها از خواب بیدار می شم. انگار که یک روز دیگه به من بخشیده شده تنها به این شرط که پاچه ی همه رو گاز بگیرم یه دور. بعد به خودم گیر می دم. به قیافه ام ، به ریختم به همه ی وجودم  و به همه ی کارام. بعد هی گشنه ام می شه میشینم غذا می خورم. توی خونه غذا تموم شه زنگ می زنم بیارن. میارن اما می بینم دوست دارم نیمرو بخورم. به سرم می زنه گیاه خوار شم،  انواع و اقسام سبزی ها رو خرد می کنم به عنوان سالاد می خورم شب که می شه بازم گشنمه و هوس کباب کردم. زنگ می زنم به برادرم که داری می آی برام یه سیخ کباب می خری؟ هر چی پیک و موتوری و رستوران هست تو این شهر، دیگه حداقل یه بار رو اومدن دم در خونه ی ما. یعنی توی خورد و خوراک خودم هم موندم. نمی دونم گیاه خوارم، گوشت خوارم چی ام اصلن من ؟ صبح تا غروب گیاه می خورم شب در حالی که از گشنگی رنگ به صورت ندارم ، گوشت تعذیه می کنم. دوست دارم یه مدت، یه ماه یه سال یه قرن، این توانایی به من داده شه که مدام گریه کنم. هر کی مرد من گریه کنم. هر کی شکست خورد من گریه کنم. هر کی دلش گرفت من گریه کنم. اما یه روز که دارم با گریه تقویم رو ورق می زنم ببینم امروز آخرین روز از گریه هامه. دیگه از فردا هر چی بشه من گریه نمی کنم. که دیگه سهم اشک های من از این دنیا تموم شده. که این اشک هم به لیست دراز نداشتن های من اضافه شده. صبح پا می شم گریه ام می گیره شب می خوام بخوابم گریه ام می گیره. و هیچ کدوم هم بی دلیل نیست. دلایل حذف شدنی نیستن اما گریه چرا. واقعن سر در نمی یارم دیگه آدمی که داره به گ.. می ره ، آدمی که به گ.. رفته اصلن، واسه چی باید گریه کنه همش؟

به دنیا اومدم تا عاشقت باشم / یا عنوان ندارم

پاشدم به زور و اصرار خاله ام که بیا بریم خیلی خوبه، رفتم ماساژ صورت. کیلو کیلو روغن مالیدن به صورتم که بوش هنوزم توی مشامم هست. بوی شاهدونه و جعفری و تره فرنگی و یه ترکیبی از بوهای گیاهی عجیب و غریب می اومد. عود هم روشن کرده بودن و یه موزیک آروم هم  گذاشته بودن. طبق اکثر اوقاتی که توی این شرایط قرار می گیرم احساس کله پوکی کردم. تو فرصتی که خانوم ماساژور بیاد بالای سرم داشتم توی دلم به خودم بد و بیراه می گفتم که برای چی پاشدی اومدی؟ خانوم ماساژی تپل و گرد مانند بود و خب بانمک.وقتی شروع کرد به مالیدن و پخش روغن ها روی صورتم خوشحال بودم که رفتم. صرف نظر از بوی انواع و اقسام علف هایی که به دماغم می خورد احساس خوبی داشتم. انگار کسی مغزم رو داشت از توی لپ ها و گونه هام بیرون می کشید و حس بی مغزی، حس خوبی بود. وسط های کار فهمیدم که خانوم ماساژور دختر یکی از قدیمی ترین پزشک های متخصص زنان توی شهرمون هست که بیست و هشت سال پیش من رو به دنیا آورده بود. چند سال پیش که شنیده بودم دکتر فلانی مرده با خودم فکر کرده بودم که اولین کسی که من رو دید حالا دیگه مرده. وقتی مشت های محکم ماساژ رو صورتم فرود می اومد به این فکر می کردم که آدم هر جا بهش می گن باید پاشه بره ! بعضی دیدارها به آدم یاد آوری می کنن که ما به دنیا اومِدیم و برای اثبات این ادعا شاهد هم داریم.

روز های آبی

به همراه خاله ام رفته بودم دریا. اونجا پر از آدم بود . زن ها همه چیزشون بیرون بود و داشتن خودشون رو تیره می کردن. همون اول خاله ام گفت واه واه من اگه مرد بودمااااا. گفتم خب چی؟ گفت هیچی آخه می گم یعنی سفید قشنگ تر نیست؟ !  خالم خیال می کنه هنوز زن های سفید و چاق جذاب ترن . راه افتادیم دنبال یه تخت تا وسیله هامون رو بگذاریم روش . همه تخت ها پر از زن و دخترهای برنزه و لخ/ت بود. گاهی خاله ام خیره می شد بهشون با لب و لوچه ی آویزوون و هر از گاهی تاسف. دستش رو می کشیدم که بیا آخه آبرومون رو بردی.

رفتیم توی آب بدون اینکه جایی برای وسیله هامون پیدا کنیم. همون جا نزدیک ترین قسمت به دریا گذاشتیمشون. از توی آب دیدم که یه تخت داره خالی می شه. به خاله ام گفتم کاش می تونستیم بریم و اون تخت رو صاحاب شیم. خاله ام با جدیت تمام مصمم بود که بره و تخت رو بگیره. بنابراین گفت پس من با یه زیر آبی الان می رسم لب ساحل. بی اینکه تکونی بخوره و یا سانتی متری جابجا شه، نزدیک به چند ثانیه زیر آب مونده بود. توی اون تایم، دیدم که زن قد بلندی اومد و روی تخت دراز کشید. بعد از اینکه خاله ام از زیر آب اومد بیرون  و من رو  دید سوال کرد که تکون نخوردم از اینجا ؟ و بعد از خنده غش کرد و گفت فکر کردم که دارم می رسم . گرنه بازم می تونستم زیر آب بمونم. فکر می کنم یه چیزایی ارثیه و من از خالم چیزای زیادی رو به ارث بردم. خیلی وقت ها دراز کشیدم و خیال کردم دارم می رسم. و اینکه بی موقع می خندم. اما کمی بعد خالم بلند شد و این بار  به سمت ساحل حرکت کرد و تونست یه تخت برامون تصاحب کنه. غافل از اینکه موقع جابجایی لباس ها ،شلوارش رو توی مسیر می ندازه. موقعی که داشتیم آماده می شدیم، وقتی مانتوش رو بی شلوار پوشیده بود و داشت اطراف رو جستجو می کرد ،به پاهای سفیدش نگاه کردم و   نزدیک بود گریه ام بگیره. فکر کردم کسی که جدیدن اینقدر مقید به حجاب شده رو چطور می تونم بی شلوارو با این پاها ببرم تا خونه ؟ روی مایوی خیسم مانتو و دامنم رو پوشیدم و توی ساحل به دنبال شلواری سیاه گشتم. که در نهایت پیدا شد. موقع برگشت ماشینم توی ماسه ها گیر کرد. موهای سرم خیس و باز بود و شالم می افتاد. چرخ های ماشین اون تو گیر کرده بود و خاله ام هی  شالم رو میگذاشت روی سرم. دوست داشتم خودم رو خفه کنم. در نهایت راه افتادیم. خاله ام رو رسوندم خونه اش و خودم هم رفتم خونه. روی تخت دراز کشیدم. دماغم گرفته بودو تمام راه عطسه کرده بودم. گوشهام وصل به تنم، اما در جایی کیلومتر ها دور تر از صورتم احساس می شدن. صدای ناشی از نفس کشیدنم شبیه به صدای شکستن کاسه و بشقاب توی آشپزخونه بود. به دستهام نگاه کردم، به بازوهام. سیاه شده بودم.