امروز از صبح که بیدار شدم ،شستم و سابیدم و پختم و خوردم. گریه نکردم. ناراحت نبودم اما عصبی چرا. وقتی عصبی ام گشنه ام می شه... هوس سالاد الویه کردم. دو ساعت طول کشید تا حاضر شد همه چیش، حالام تو یخچال هست داره خنک می شه.می خوام برم از اتاق بیرون اما برادرم داره تلفنی با دختره حرف می زنه. دلم نمی یاد برم بیرون تا مجبور شه هی الکی بگه چی ؟ چی؟ اینقدر بگه چی تا دختره بفهمه من اومدم و اونجام.
اومدم تو اتاق هی زنگ زدم خونه ی خاله ام. زنگ زدم و بر نداشت. چند روز پیشا بیرون بودم که زنگ زده بود و من جواب ندادم. شب که زنگ زدم بهش قهر بود. دعوام کرد. مسخره بازی دراوردم تا آشتی کرد و خندید. امروز اون بر نمی داشت. می دونستم خونه نیست که بر نمی داره. اما لازم داشتم جواب بده. لازم داشتم صدای زنی رو بشنوم از خون مادرم ، یه صدا تقریبن شبیه به صدای مادرم. خیلی ها صداشون رو اشتباه می گرفتن. به نظر ما بچه ها اما این ها دو صدای متفاوت بودن که محال بود بشه اشتباه گرفتشون با هم. امشب اما با یه غمی توی دلم آماده بودم همه چیز رو با هم اشتباه بگیرم. که بگم شبیه که نه ، اما نزدیک که بودن. اون همه آدم که اشتباه نمی کردن. تازه حالا اصلن متفاوت، دیگه کی رو داشتم زنگ بزنم بهش؟ بر نداشت. فکر کردم چه بی انصافم که گاهی محبت های اون رو بی جواب می گذارم. که فکر می کنم می خواد منو کنترل کنه تا مطابق با میل اون رفتار کنم. زنگ زد. بی حرف اضافه شروع کرد به محبت. گفتم امروز همش غذا خوردم. گفت خوب کردی ظرف هاش رو بگذار می یام می شورم. گفت برات فسنجون می پزم. گفت بیا بریم استخر . قطع که کردم نشستم پشت در گریه کردم. الان هم حوصله ندارم بنویسم چرا. حوصله ندارم توضیح بدم که چمه. کلمه ندارم. جمله ندارم. یه مشت دری و دری ام. یه مشت حرف تکراری. یه مشت درد بی درمون. چند روز پیشا به شوهر دوستم گفتم تا حالا افسرده شدی؟ داشت رانندگی می کرد. فکرش با رانندگیش قاطی شد. نمی دونست شده یا نه.از تو آینه نگاه کرد و گفت فشار روحی که هست بالاخره. گفتم چرا مردا افسرده نمی شن؟ گفت می شن. گفتم شده تا حالا بشینی یه روز تو خونه همش گریه کنی ؟ گفت نه و خندید. خنده ی آروم. توی چمران یهو صدام زد که اونور خیابون رو نگاه کنم. یه پیرمردی تنها داشت می رقصید. گفت" افسرده بود ها دیدیش؟ مردا اینجوری افسرده می شن." هنوز دارم فکر می کنم دوست دارم مرد باشم یا زن. گریه کنم از غصه یا برقصم؟
به همراه خاله ام رفته بودم دریا. اونجا پر از آدم بود . زن ها همه چیزشون بیرون بود و داشتن خودشون رو تیره می کردن. همون اول خاله ام گفت واه واه من اگه مرد بودمااااا. گفتم خب چی؟ گفت هیچی آخه می گم یعنی سفید قشنگ تر نیست؟ ! خالم خیال می کنه هنوز زن های سفید و چاق جذاب ترن . راه افتادیم دنبال یه تخت تا وسیله هامون رو بگذاریم روش . همه تخت ها پر از زن و دخترهای برنزه و لخ/ت بود. گاهی خاله ام خیره می شد بهشون با لب و لوچه ی آویزوون و هر از گاهی تاسف. دستش رو می کشیدم که بیا آخه آبرومون رو بردی.
رفتیم توی آب بدون اینکه جایی برای وسیله هامون پیدا کنیم. همون جا نزدیک ترین قسمت به دریا گذاشتیمشون. از توی آب دیدم که یه تخت داره خالی می شه. به خاله ام گفتم کاش می تونستیم بریم و اون تخت رو صاحاب شیم. خاله ام با جدیت تمام مصمم بود که بره و تخت رو بگیره. بنابراین گفت پس من با یه زیر آبی الان می رسم لب ساحل. بی اینکه تکونی بخوره و یا سانتی متری جابجا شه، نزدیک به چند ثانیه زیر آب مونده بود. توی اون تایم، دیدم که زن قد بلندی اومد و روی تخت دراز کشید. بعد از اینکه خاله ام از زیر آب اومد بیرون و من رو دید سوال کرد که تکون نخوردم از اینجا ؟ و بعد از خنده غش کرد و گفت فکر کردم که دارم می رسم . گرنه بازم می تونستم زیر آب بمونم. فکر می کنم یه چیزایی ارثیه و من از خالم چیزای زیادی رو به ارث بردم. خیلی وقت ها دراز کشیدم و خیال کردم دارم می رسم. و اینکه بی موقع می خندم. اما کمی بعد خالم بلند شد و این بار به سمت ساحل حرکت کرد و تونست یه تخت برامون تصاحب کنه. غافل از اینکه موقع جابجایی لباس ها ،شلوارش رو توی مسیر می ندازه. موقعی که داشتیم آماده می شدیم، وقتی مانتوش رو بی شلوار پوشیده بود و داشت اطراف رو جستجو می کرد ،به پاهای سفیدش نگاه کردم و نزدیک بود گریه ام بگیره. فکر کردم کسی که جدیدن اینقدر مقید به حجاب شده رو چطور می تونم بی شلوارو با این پاها ببرم تا خونه ؟ روی مایوی خیسم مانتو و دامنم رو پوشیدم و توی ساحل به دنبال شلواری سیاه گشتم. که در نهایت پیدا شد. موقع برگشت ماشینم توی ماسه ها گیر کرد. موهای سرم خیس و باز بود و شالم می افتاد. چرخ های ماشین اون تو گیر کرده بود و خاله ام هی شالم رو میگذاشت روی سرم. دوست داشتم خودم رو خفه کنم. در نهایت راه افتادیم. خاله ام رو رسوندم خونه اش و خودم هم رفتم خونه. روی تخت دراز کشیدم. دماغم گرفته بودو تمام راه عطسه کرده بودم. گوشهام وصل به تنم، اما در جایی کیلومتر ها دور تر از صورتم احساس می شدن. صدای ناشی از نفس کشیدنم شبیه به صدای شکستن کاسه و بشقاب توی آشپزخونه بود. به دستهام نگاه کردم، به بازوهام. سیاه شده بودم.