افسانه ی پیرزن رکاب زن

گفته بودم بیا دنبالم بریم توی جاده ها.کمی بعد تر توی راه  داشتم براش از یه نظریه می گفتم. اینکه می گن هر آدمی به دلیلی سر راه مون قرار می گیره. که قراره از هر آدمی یه پیغامی بگیریم،  چیزی رو ازش یاد بگیریم.

توی یکی از شهرهای اطراف، خوردیم به ترافیک وشلوغی محلی ها. گفت اینجا چهارشنبه ها بازاره. مردم امدن خرید کنن.به کیسه های توی دست مردم که پر بود از گیلاس و بادمجون نگاه می کردم. به اون همه رنگ توی زندگی آدم ها.

با دیدن کسی ، چند دقیقه ماتم برد. زل زدیم به کسی که می دیدیم. پیرزنی که روی یه چهار چرخه سوار شده بود. موهای زن سفید بود. صورتش بیرنگ بود ،  چروک و لاغر. نشونه ای از شادی و نشاط توی چهره اش پیدا نبود.لبخندی نداشت و نگاهی به اطراف نمی کرد.  پیرزن عزیزم، سرش به سمتی خم تر بود.همراهم  آروم گفت لابد سکته کرده. .. چشمم رو از صورتش برداشتم. به پاهاش نگاه کردم که داشت رکاب می زد. آروم و پر زحمت بود اما برای حرکتش کافی بود. پشت چهارچرخه ی زن یه سبد بود و توی سبدش پر از زندگی بود. زندگی چی می تونه باشه جز کیسه های خرید پیرزن رکاب زن؟ توی تمام زندگی ام، صحنه ای قشنگ تر از چیزی که دیدم پیدا نمی شه. شبیه به خواب و افسانه بود. اینکه درست لحظه ای که باید تسلیم سرنوشت و اقبال، توی بستر نمناک و غم دیده و خیس از اشکت رو به قبله ی خدا ندیده دراز بکشی و سوال کنی که پس کی میمیری، راه بیفتی و رکاب بزنی و مهم نباشه که حتی سرت رو نمی تونی صاف نگه داری، یعنی داری ک/ون سرنوشت رو پاره می کنی. باید عکاس می بودم و این صحنه رو ثبت می کردم؟ نمی شد. زندگی ثبت شدنی نیست. زندگی آدم ها توی لنز برو نیست. باید گشت و آدم ها رو دید و به یاد سپرد. از خودم سوال می کنم تو کی بودی پیرزن رکاب زن؟ از توی کدوم قصه در اومدی و سر راه من سبز شدی؟ آرزو دارم توی جهان من بمونی و نمیری. آرزو دارم با تو ، پشت تو و رو به دنیای تو رکاب بزنم و هیچ وقت خسته نشم. آرزو دارم توی روزهای بدم، وقتی درمونده و از چهار چرخه افتاده و له ام به یاد بیارمت. کاش جعبه ای برای گنجینه هام داشتم و تو رو توش نگه می داشتم. تو و چهار چرخه ات و کیسه های کدو و بادمجونت رو. اما تو توی هیچ جعبه ای جا نمی شی ، که تمام اون بازار و اون خیابون و اون شهر برای رکاب زدن تو کوچیک بود. امروز، توی اون لحظه کجای جهان باید می بودم که از تو بهتری رو ببینم؟

بعد از بهتم، غرور و شادی باهم خزید توی پوستم. مفتخر از وجود پیر زنی  که توی دنیای گهم، با سبدی از میوه  داشت رو به جلو رکاب می زد گفتم اگه من به جاش بودم تا به حال کنج خونه پوسیده بودم. گفت طبق اون چیزایی که داشتی می گفتی لابد این زن رو هم به دلیلی دیدی پس.

توی دلم گفتم خیال می کنم زنده موندم تا روزی اینجا باشم و این زن رو ببینم.احساس می کنم راضی ام. احساس می کنم سربلندم. احساس می کنم کسی به جای همه ی سال های من ، داره رکاب می زنه و می ره. احساس می کنم یه نفر داره انتقام می گیره.به نظرم یه نفری هست که اونقدری که باید ، قوی و کله شق هست و زانو نزده. زنده باد پیرزن رکاب زن.

نظرات 6 + ارسال نظر
esmaeil یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 14:27

مهسا یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 17:17

بعد اها یادم رف،این پست عااالی بود.انقد عالی که تصویرش تو ذهنم ثبت شد.

:)

مهسا یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 17:13

من هنوز به خاطر عمل چشمم نباید به موبایل و کامپیوتر نگا کنم...اما خب همینطور تار دارم میخونم و اشک میریزم..و اینکه چه خوب کاری کرد سارا ادرس شماها رو گذاشت توی وبلاگش.بتا بر تنبلی این اولین کامنتیه که دارم برات مینویسم.

عزیززززم. ممنونم دوستم

نازی جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 17:42

برا پست بعدی من فک میکنم این حس وطن پرستی نشونه از بزرگ شدن آدماس و به نظرم قابل تقدیره

جدی ؟ چه خوب :)

کوکو پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 08:32 http://zarrafeam.persianblog.ir

چقدر این پست خوب بود

:) خیلی خوب بود سارا

میرا پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 08:31

گیلدا چه خوب که این صحنه رو دیدی و چه خوبتر که با ما به اشتراک گذاشتی عجیب منم محتاج شنیدن همچین چیزی بودم....

خوشحالم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.