tell me another story

امروز داشت می گفت یه جا رفتیم مهمونی. صاحب مجلس مامانت رو می شناخت. شروع کرده بود به تعریف کردن از مامانت. پرسیدم چی می گفت؟ گفت می گفتن که چقدر مادرت خانوم بوده. پرسیدم دیگه چی می گفتن؟ یه سری حرفهای کلی زد. بازم پرسیدم دیگه چی می گفتن؟ بازم حرفای کلی. چقدر نیاز دارم به جزییات، به شنیدن مشخصات مادرم از زبان دیگران. به اینکه برام بگن اون چه شکلی بود و چه حرفایی به اونا زده بود و چه خاطره های خوبی ازش دارن. خاطرم شده مثل یه آلبوم قدیمی که از زیر خاک ها بیرون آوردنش، همش گنگ و تیره و مربوط به روزهای نامعلوم، پر از کله های بریده از تنه ی توی عکس ها. آدم هایی که نباید می بودن و بودن. جای خالی بعضی ها توی خیلی از عکس ها. خاطرم آشفتست. خاطرات بدی دارم و این رو نمی شه کاریش کرد.

دوست دارم از روزهای خوب مادرم بشنوم. وقتایی که حالش خوب بود و نه چند سالی که رنج کشیدنش و مردنش رو دیدم. سال های بدون دردش و روزهایی که مثل خانوم زندگی کرده بود. که چقدر خوبه برام خاطره های همه پر از خوبی مادر منه. کاش مثل یه دختر بچه ی کوچیک کسی منو روی پاهاش می خوابوند و برام دوباره از اول قصه تعریف می کرد. داستان زندگی خودم رو وقتی خیلی از اتفاق ها نیفتاده بود.

و نوشتن یه مشق بی فایده. " کاش نمرده بودی" روزی صد بار، نقطه سر خط.

روزهاشان پرتقالی باد

دوست کیست؟ دوست کسی است که وقتی داری یه کاری انجام می دی توی زندگیت که اگه خانوادت بفهمن ممکنه پوستت رو بکنن، اونا بشینن به حرفات گوش کنن و به نظرشون کارت اشتباه نباشه که بلکه قابل درک هم باشه.امان از این دوستای قدیمی. امان از غم دوریشون.

keep calm and hate them all

امروز از وسط کار اومدم خونه نشستم گریه کردم. براش به اندازه ی کافی دلیل موجه داشتم. اولش اینکه توی پی ام اس به سر می برم که خب خودش گویای همه ی چیز هست. دلیل بعدی این بود که غذاام خوشمزه نشده بود. از وقتی اومدم اینجا تنها چیز خوشمزه ای که خوردم همبرگرهای رستورانا بوده. یعنی نشد خودم بتونم یه غذای خوشمزه درست کنم و خب این گریه هم داره. چند روز بود دلم سالاد ماکارونی خواسته بود. رفتم همه چیزهاش رو خریدم ولی به جای مایونز یه سس سفید دیگه خریدم. و همین سس باعث شد طعم غذا رو دوس نداشته باشم. مزه ی کشک و پنیر می ده به جای سس. سس هم اینقدر بدمزه؟ سسی که مزه ی کشک بده نباید براش گریه کرد؟ دلیل بعدی م هم این بود که احساس کردم خارجی ام. همیشه بقیه خارجی بودن و ما خوشحال بودیم که خارجی دیدیم. از امروز فهمیدم من خارجی ام و کسی بابتش نه هیجان زده می شه نه خوشحال. اصلن کسی احساسی نداره. هزار تا کار داشتم که باید انجام می دادم. هر جا می رفتم خارجی بودم.احساس می کردم همه می گن این خارجیه اومد. اومدم خونه گریه کردم.از پنجره ی دفترم دیدم ایرانی ها نشستن دارن می گن و می خندن و دست همه شون یه ماگ قهوه هست. خودم رو زود قایم کردم. دیدم حوصله ی داخلی ها رو هم ندارم. همش می شینن حرفای مفت می زنن.از دختر ع/رب و عجم و چینی و بنگلادشی و هیچی نمی گذرن. از نظرشون همه کیس مناسبی هستن. می یان می پرسن اون کی بود از دفترت در اومد؟ فلانی اهل کجاست؟ یعنی دیگه فقط عمه ی من رو مونده پسند کنن.  هر بار هم از من می پرسن خب جا افتادی؟ مگه فسنجونم که جا بیفتم؟ تازه یه ماهه اومدم. یا می پرسن خب چه خبر؟ این وری ها ازت نمی پرسن چه خبر ؟ اصلن براشون مهم نیست که تو چه خبرایی داری یا نداری.   احساس می کنم از همه ی آدماشون متنفرم.

first step

امروز سعی کردم با یه پسر عامریکایی سر صحبت رو باز کنم . می خواستم بدونم اینایی که وقتی آدم رو می بینن اینقدر یخ برخورد می کنن اگه بری باهاشون صحبت کنی چه جوری جوابت رو می دن. نه که حالا خیلی حرف زدنم هم توپه اعتماد به نفس هم دارم. البته خب خیلی پیشرفت کردم توی حرف زدن دیگه در حدی که تلفن هم می زنم اینو ور اون ور ! این وسط یه رل مدل هم برای خودم انتخاب کردم که سعی می کنم ادای اون رو دربیارم توی حرف زدن. اونم کسی نیست جز همین دختر هم اتاقیم که لهجش از همه ی آدمای کره زمین پیچیده تر به نظر می یاد. ولی یه ادا و اطوار به خصوصی داره موقع حرف زدن تو مایه های الینا گیلبرت که خب خوشم اومد و اون رو الگوی خودم در زندگی قرار دادم. بعد رفتم توی آفیس دیدم پسره نشسته داره با لپتاپش کار می کنه. خیلی کول رفتم جلو بهش گفتم 'تو اینجا اوکیی؟؟ آخه هوا خیلی سرده.' پسره سرش رو آورد بالا گفت آیم فاین. بعد زل زد توی تخم چشمام بی اینکه چیزی بگه. می خواستم بگم خب باشه دیگه و برم توی افق محو شم اما ادامه دادم. ازش پرسیدم زمستون اینجا هوا چه جوری می شه؟ اونم با آره و نه جواب داد. دیگه بس بود. یه مدل اوکی شبیه به این دختره گفتم رفتم پشت میز خودم بشینم که دیدم شروع کرده به سوال پرسیدن. بعد بین جایی که من می شینم با جای اون یه دیوار هست و  منم تا دهن اینا رو نگاه نکنم که نمی فهمم چی می گن که! به خصوص وقتی ایده ای ندارم در مورد موضوع. برای همین از پشت میزم بلند شدم رفتم جلوش گفتم وات دید یو سِی؟ سوالش رو تکرار کرد منم جواب دادم. پرسید که کجا زندگی می کنم و آیا راضی هستم یا نه؟ معاشرت تموم شد رفتم سر جام نشستم دیدم باز صداش می یاد. وای خدا یعنی نمی تونی همه ی سوال هات رو یک جا بپرسی؟ دوباره عنر عنر رفتم جلوش مدل اون دختره گفتم اکس کیوز می  وات ؟ خلاصه امروز توی چرخه ی ادای اون دختره و وات و هوای اینجا و پشت میزخودم تا جلوی میز اون یارو گیر بدی کرده بودم. به هر حال زمان می بره تا آدم بتونه  از این سر اتاق تا اون سر اتاق با یه نِیتیو بشینه معاشرت کنه. سخته خب.

اما ما چنین فرصتی نداریم، به همین سادگی !

امروز فهمیدم پدر دختری که می شناختمش خودکشی کرده.یه مرد شصت ساله. آزرده خاطری و بهت اسم حالی بود که داشتم. بعدش این رو جایی خوندم. نامه ی پدری رو به مرگ، برای دختر خونده اش.

"کلی، عزیزم،
خیلی متاسفم که آن طور که دلم می‌خواهد شاهد بزرگ‌شدن‌ات نخواهم بود. لطفا نه زندگی را مقصر بدان و نه هیچ کس دیگر را، چرا که به سادگی، بسیاری از فاکتورهای زندگی به شانس وابسته است، همین! ای کاش تو مرا در حال رنج کشیدن نمی‌دیدی و شرایط طور دیگری بود، ولی کاری نمی‌توان کرد.
بیشتر پدر و دختر‌ها دهه‌های درازی دارند که دور میز آشپزخانه بنشینند، از گرمای لیوان قهوه در دست‌شان لذت ببرند و پدرها، دختران خود را نصیحت خواهند کرد اما ما چنین فرصتی نداریم. قرار نیست من تو را اولین روز مدرسه برسانم، یا پس از اولین قرار عاشقانه‌ات به دنبالت بیایم، وقتی دل‌شکسته‌ای در آغوشت بگیرم و روز فارغ‌التحصیلی با تو شادی کنم. "

روی این کره خاکی درد و رنج تمومی نداره. بچه ها رنج پدر مادرها رو می بینن و اونا رنج کشیدن بچه ها رو. ولی ماها همچنان عطش زایمان و تولید مثل داریم. یکی مثل خودمون، دو تا مثل خودمون، ده ها نفر مثل خودمون.

به به

یه سری جاها هستن توی دنیا که اگه سر ماجراجویی داشته باشی باید لااقل یه بار بری توش. یکی از اونجاها توالت عمومی دیصکو هستش. می شه یه کتاب نوشت به اسم دخترکانی که توی توالت دیسکو دیدم مثلن. من کتابم رو ننوشتم. رفتم شاشیدم و اومدم بیرون. البته به سختی. چون با قد ها و هیکل های بزرگ پشت در توالت جلسه داشتن و برای من با پنجاه کیلو وزن و صدای نازک حدود دو دقیقه طول کشید تا اکس کیوزمی هام اثر کنه ، دیده بشم، کسی از جاش جم بخوره و من بیام بیرون. حیف این کتاب باید بایگانی بشه چون دیگه نمی رم هیچوقت اونجا. خواستم ندیده نمرده باشم همین.

یه جمله ای امروز خوندم توی اف بی. یکی نوشته بود "بعضی کارها آخر و عاقبت نداره ولی امان از اول و وسطش. به به !" حکایت زندگی الانه منه.

I love loose knit sweater

مرض لباس خریدن گرفتم. داشتم البته ولی نه اینکه جایی نمی رفتم همش توی خونه بودم دیگه می خریدم چی کارشون می کردم؟ الان ولی این پلیورهای رنگارنگ رو می بینم که همه مدلی ازش دارن که می شه با بوت های بلند ستشون کرد ، با قیمت های مناسب منتها من اوضاعم زیاد جالب نیست فعلن. حالا فروشگاه کم بود تازه دستم به خرید های اینترنتی از ایبی و آمازون باز شده صبح تا شب دارم صفحاتشون رو رفرش می کنم یه جوری که انگار درهای شفا و معجزه رو برای من توی صفحه ی آمازون قرار دادن. حالا از اون ور دلم نمی گیره برم حساب بانکیم رو چک کنم ببینم چه خبره توش. فردا می خوان حقوق ها رو واریز کنن هی هولم  که نکنه برای من رو نریزن وبعد من برم با پرینت حساب قبلی خودم رو به رو شم ؟

الو مایکروسافت؟

امروز کارم شروع شده بود تقریبن. لازم داشتیم چیزی جایی فیکس بشه که توضیحش از حوصله ی این وبلاگ خارج ِ. استادم گفت امروز کار تو این هست که یه چیزی براش طراحی کنی. بعد ایده ی ذهنی خودش رو هم گفت. بعد بهم گفت من می رم تو هم بشین فکر کن. ببین که می تونیم چی بسازیم برای این قسمت. ادامه داد برای ساخت می تونیم از چند تا از آندرگرد ها استفاده کنیم که بیان به کمکت. آخه می دونم که دخترا زیاد تو این چیزا خوب نیستن. خندیدم گفتم باهات موافق نیستم در حالیکه توی دلم داشتم زار می زدم که حتی ایده ای هم ندارم ! خلاصه استادم رفت و من رو توی آزمایشگاه با در و تخته و چوب و پاره آهن و یه سری وسایل دیجیتال تنها گذاشت تا من فکر کنم. واقعن به چی باید فکر می کردم؟ به مفهموم انتزاعی توی سر استادم؟ داره بهم حقوق می ده که به هر چی اون می خواد فکر کنم بنابراین باید مشکلاتش رو حل کنم. چند تا عکس گرفتم و فرستادم به چند نفر که می دونستم یه چیزایی بلدن، از جمله داداش خودم. داداشم بلافاصله عکس یه بشقاب پر از ماکارونی فرستاد که فعلن مشغولم. چند تا هم ایده ی ترسناک گرفتم. مفصل با چند درجه ی آزادی ؟ کام آن. همون موقع اون بشری که اون بار رفتم باهاش بار پیغام زد که چرا دفترت نیستی؟ گفتم که آزمایشگاهم. پشت در بود! گفت در رو باز کن. این آدم داره دکترای سازه می گیره سال دوم هست. ولی ندیدم بشینه درس بخونه یا نگرانی داشته باشه. همیشه ناهار ها می ره بیرون و به منم می گه بیا. شب ها هم می گه بیا بریم استار باکس. بهش یه بار گفتم که اگه قرار باشه اینجوری پیش برم تا آخر ماه نمی رسم حتی پول اجاره خونه رو بدم ! در رو باز کردم و بی خیالانه اومد تو. بهش گفتم یه مشکلی دارم و باید همچین چیزی بسازم. چند تا سوال مسخره پرسید. لجم گرفت از سوالای بی ربطش. در عرض نیم ثانیه بعد چیزی که می خواستم رو از تو نت پیدا کرد. یعنی یه دستگاه با همون کارایی ها. بهش گفتم بیخود نیست که می گن همیشه تنبل ها بهترین ایده ها رو دارن. گفت دست شما درد نگنه دیگه. وقتی به استادم نشون دادم وسیله رو خیلی ذوق زده شد. گفت همون چیزی هست که می خواستم. خیلی کارت رو خوب انجام دادی. توی دلم گفتم شاید  نتونم اون ایده ی فضایی تو رو اجرا کنم. شاید اصلن به ذهنم نرسه دنبال چی باید بگردم. عوضش دوستای بیخیالی دارم که از تنبلی و گشادی همیشه راه های خوبی دارن . هاهاها.

one reason why I love running

امروز دومین  نفر رفته بودم توی کلاس. همکلاسی ار.دنی م که حجاب می کنه نشسته بود توی کلاس. به محض اینکه منو دید یه چشم غره ی بزرگ زد و همزمان هم لبخند روی لبش بود. برای همین ازش پرسیدم واتس دت فیس؟ گفت آیم انگری ویت یو. بعد هم خندید. منم خندیدم. امشب داشتم از توی لابی دانشگاه رد می شد که از دور دیدمش. دوباره عین اون حرکت صبح رو انجام داد. یعنی در حالیکه داشت می خندید روش رو کرد اون طرف و یه چشم غره ی فیک زد. برای همین منم داد زدم که هی مااای فرند! اونم جواب داد من دوست تو نیستم. گفتم هستی . در حالیکه داشت خیلی شمرده انگلیسی حرف می زد گفت من با خودم دوست نیستم چطور می تونم دوست تو باشم؟ گفتم هم با خودت دوستی هم من. بعد هم بغلش کردم و گفتم شب بخیر. اصلن نمی دونم چطور شد این کار رو کردم. شبایی که می رم برای دویدن کلن فازم عوض می شه. وگرنه که باید بهش می گفتم  راست می گی منم هم از تو بدم می یاد هم از خودم هم هر جنبده یی که این دور و برها می پلکه.

باد و طوفانی که هم تصمیم کوچت میوزند/ از تمام رد پاهاشان پشیمان میشوند

یه تیکه فیلم توی صفحه ی کسی دیدم از بارون امروزه یا دیروز شهرم. بارون و رعد و برقی که همیشه اول پاییز های زندگی من رو گلی و خیس می کرد. بارون و هوای خنک، از فرسنگ ها فاصله از توی منیتور خورد توی صورتم. حسش کردم. دلم نخواست اونجا باشم. چون اونجا بودم. بخشی از من همیشه پشت پنجره ی اتاقم نشسته و داره بارون رو نگاه می کنه. داره به صدای رعد و برق گوش می ده.  داره به سال ها غصه فکر می کنه. من هیچوقت اون خونه رو ترک نمی کنم. روح من با خونه ی مادرم گره خورده. با پنجره ی اتاقم. با بارون های پاییز و حضور پسرها. اینا تنها چیزایی هستن که از تمام گذشته ام می خوام. کاش آدمیزاد صاحب اختیار گذشته هاش بود لااقل. که دردی اگر کشیده، بشه که روزی به دلخواه فراموشش کنه. کاش می شد مثل کلاسی که تعطیل شده و تو تکلیفت رو انجام دادی، کوله ات رو برداری و بگی آقا من غصه هام رو خورم، می تونم بقیه ام رو جمع کنم و برای همیشه برم؟