امروز داشت می گفت یه جا رفتیم مهمونی. صاحب مجلس مامانت رو می شناخت. شروع کرده بود به تعریف کردن از مامانت. پرسیدم چی می گفت؟ گفت می گفتن که چقدر مادرت خانوم بوده. پرسیدم دیگه چی می گفتن؟ یه سری حرفهای کلی زد. بازم پرسیدم دیگه چی می گفتن؟ بازم حرفای کلی. چقدر نیاز دارم به جزییات، به شنیدن مشخصات مادرم از زبان دیگران. به اینکه برام بگن اون چه شکلی بود و چه حرفایی به اونا زده بود و چه خاطره های خوبی ازش دارن. خاطرم شده مثل یه آلبوم قدیمی که از زیر خاک ها بیرون آوردنش، همش گنگ و تیره و مربوط به روزهای نامعلوم، پر از کله های بریده از تنه ی توی عکس ها. آدم هایی که نباید می بودن و بودن. جای خالی بعضی ها توی خیلی از عکس ها. خاطرم آشفتست. خاطرات بدی دارم و این رو نمی شه کاریش کرد.
دوست دارم از روزهای خوب مادرم بشنوم. وقتایی که حالش خوب بود و نه چند سالی که رنج کشیدنش و مردنش رو دیدم. سال های بدون دردش و روزهایی که مثل خانوم زندگی کرده بود. که چقدر خوبه برام خاطره های همه پر از خوبی مادر منه. کاش مثل یه دختر بچه ی کوچیک کسی منو روی پاهاش می خوابوند و برام دوباره از اول قصه تعریف می کرد. داستان زندگی خودم رو وقتی خیلی از اتفاق ها نیفتاده بود.
و نوشتن یه مشق بی فایده. " کاش نمرده بودی" روزی صد بار، نقطه سر خط.
امروز فهمیدم پدر دختری که می شناختمش خودکشی کرده.یه مرد شصت ساله. آزرده خاطری و بهت اسم حالی بود که داشتم. بعدش این رو جایی خوندم. نامه ی پدری رو به مرگ، برای دختر خونده اش.
"کلی، عزیزم،
خیلی متاسفم که آن طور که دلم میخواهد شاهد بزرگشدنات نخواهم بود. لطفا نه زندگی را مقصر بدان و نه هیچ کس دیگر را، چرا که به سادگی، بسیاری از فاکتورهای زندگی به شانس وابسته است، همین! ای کاش تو مرا در حال رنج کشیدن نمیدیدی و شرایط طور دیگری بود، ولی کاری نمیتوان کرد.
بیشتر پدر و دخترها دهههای درازی دارند که دور میز آشپزخانه بنشینند، از گرمای لیوان قهوه در دستشان لذت ببرند و پدرها، دختران خود را نصیحت خواهند کرد اما ما چنین فرصتی نداریم. قرار نیست من تو را اولین روز مدرسه برسانم، یا پس از اولین قرار عاشقانهات به دنبالت بیایم، وقتی دلشکستهای در آغوشت بگیرم و روز فارغالتحصیلی با تو شادی کنم. "
روی این کره خاکی درد و رنج تمومی نداره. بچه ها رنج پدر مادرها رو می بینن و اونا رنج کشیدن بچه ها رو. ولی ماها همچنان عطش زایمان و تولید مثل داریم. یکی مثل خودمون، دو تا مثل خودمون، ده ها نفر مثل خودمون.
یه سری جاها هستن توی دنیا که اگه سر ماجراجویی داشته باشی باید لااقل یه بار بری توش. یکی از اونجاها توالت عمومی دیصکو هستش. می شه یه کتاب نوشت به اسم دخترکانی که توی توالت دیسکو دیدم مثلن. من کتابم رو ننوشتم. رفتم شاشیدم و اومدم بیرون. البته به سختی. چون با قد ها و هیکل های بزرگ پشت در توالت جلسه داشتن و برای من با پنجاه کیلو وزن و صدای نازک حدود دو دقیقه طول کشید تا اکس کیوزمی هام اثر کنه ، دیده بشم، کسی از جاش جم بخوره و من بیام بیرون. حیف این کتاب باید بایگانی بشه چون دیگه نمی رم هیچوقت اونجا. خواستم ندیده نمرده باشم همین.
یه جمله ای امروز خوندم توی اف بی. یکی نوشته بود "بعضی کارها آخر و عاقبت نداره ولی امان از اول و وسطش. به به !" حکایت زندگی الانه منه.