:)

اولین باری که دیدمش توی کمپینگ بودیم کنار یه دریاچه. حوصله ام سر رفته بود از حرف های مسخره ی بقیه و مشاعره و این چرت و پرت ها. اون خیلی مست بود ولی اصلن حرف نمی زد. نیومد توی جمع. تمام مدت یه کیسه ی آشغال دستش بود داشت آشغال های اون دور و بر رو جمع می کرد. دیشب توی مهمونی هم خیلی مست بود. وقتی همه جمع کرده بودیم که بریم، دیدم داره همه ی ظرف ها و آشغال ها رو جمع می کنه. وقتی باهاش می رم بیرون غذا می خوریم هم همین کار رو می کنه. زودتر همه ی طرف ها رو جمع می کنه. هر جا می ریم آشغال ها رو جمع می کنه. از کارش خنده ام می گیره. ازش چند بار پرسیدم که چرا این کار رو می کنه؟ خودش هم نمی دونه.

صبح باهاش خوبم شب بد. شب بدیم صبح خوب. یه مدل آرامش عجیبی داره. یه بی خیالی که مختص خودش هست. که شاید دلیل اصلی خیلی از مشکلات من باهاش هم همینه. و دلیل آرامشم باهاش هم. دیشب یکی داشت ازش تعریف می کرد. گفت این خیلی آدم نایسی هست. کاری به کار کسی نداره. گفت من باهاش فوتبال بازی می کنم و فوتبال مثل زندگیه. اگه عصبی باشی داد می زنی . اگه آروم باشی هم آرومی. گفت توی فوتبال هم همین جوریه. کاری به کار کسی نداره. کسی رو نمی زنه اگه هم بزننش راهش رو می کشه میره. گاهی اینقدر می بوسمش که لب و دهنم از اون ته ریشش درب و داغون می شه. یه لحظه هایی هم احساس می کنم که دیگه هر چی بوده بینمون تموم شده. دوست بهم گفت تو دیوانه ای. بهش گفتم می دونم. و آی اینجوی ایت.

:)

در ازای یک هفته مصیبتی که قبل از پریود شدنم می کشم، اون وسط مسط ها چند ساعتی در روز هم دچار خوشبینی و شادمانی بی سبب می شم. یه نوعی احساس رضایت از زندگی بهم دست می ده که خیال می کنم چه همه چیز رو به راهه. درست بر عکس وقتایی که دپرسم و همه چیز رو بدتر از چیزی که هست می بینم، همه چیز رو پرفکت و بر وفق مراد می بینم. مثلن امروز که دچار این حس شده بودم به سرم زده بود که چقدر اوضاع مالیم خوبه!! توی کردیتم پول دارم حقوقم رو سر ماه می گیرم، برم یه کردیت دیگه هم بگیرم بعدش هم اسکالرشیپ ها رو ببرم و بعد هم می تونم یه ماشین قسطی بخرم و از اون ور هم برم اروپا رو بگردم. دچار یه وجدی شده بودم از این توهمات. ولی بعد از اینکه حالم سر جاش اومد به این نتیجه رسیدم که حالا درسته که اوضاع اینجوری ها هم نیست اما اوضاعم بهتر شده از قبل و در این شکی نیست. شکایتی ندارم. یعنی داشته باشم هم کسی نیست اهمیت بده. بعدش فکرم رفت پیش دور و بری هام اینجا. دیدم چقدر باهاشون فاصله دارم. یعنی اگه بخوان مدال سخت کوشی به ایرانی ها ی اینجا بدن من باید صاحب اون مدال باشم. وقتی می بینم با چه پشتوانه های مالی زیادی اومدن اینجا ،از  اون دو قرون دلاری! که ته حسابم پس انداز کردم خنده ام می گیره. حالا درسته که مادرم اونقدری بهم داده بود که بتونم تا چند سال تو ایران و بعد هم برای مهاجرت به اینجا خودم رو جمع و جور کنم اما در مقایسه با اعداد و ارقام اونها یه چیز مسخره ای به حساب می یاد. لکسوس هایی که یهو می خرن، تحصیلشون بدون فاند و کمک هزینه، عکس های انچنانی از خونه های ایرانشون. همه هم بچه های دکتر و سفیر ! من در مقایسه با خودم پیشرفت کردم و ازش راضی ام. اما نمی دونم چرا هر جا که پا می گذارم بقیه ها از من اوضاعشون بهتره. مشکل از پامه. هی دوست داره بره دور تر و دورتر. قربونش برم الهی.

I dont need food anymore

امروز دلایل زیادی برای توی رختخواب موندن داشتم. یکیش اینکه چشمم افتاد به تقویم اینا و فهمیدم دو روز دیگه کلاسا شروع می شه.  این ترم با برنامه ریزی عالی ادوایزرم هر روز هفته رو کلاس دارم. یعنی مثل یه دانشجوی لیسانس هر روز باید برم سر کلاس درس بشینم. چنان غمی به دلم افتاد که کل دست و پام از حرکت ایستاد و نتونستم حتی بخشی از خودم رو از زیر پتو بیرون بکشم. دلیل دوم برفی هست که بیرون باریده. من خودم عاشق برفم اما نه توی دمای منهای نه درجه. برای من که سردترین جایی که توش بودم تهران بوده، روزای برفی اینجا شبیه به جهنمی می مونه که همه چیزش یخ زده. دیشب هم خونه ایم با یکی از دوستاش اومدن خونه و در اتاق من باز بود. دوستش از دور بی اینکه سلام بگه سوال کرد که می تونم بیام داخل ؟ بهش گفتم البته که می تونه بیاد. اونم اومد و دیگه بیرون نرفت. یعنی همین جا نشست و بعدش خوابش برد. اهل مکزیک بود و هر چیزی که برام تعریف می کرد توضیح می داد که این ورژن کوتاه شده و درانک از زندگیش و اون اتفاق هست. صبح سر و صدای زیادی کرد و هی خودش رو می کشید روی زمین. می خواستم بهش بگم که اون صداها منو از خواب می ندازه ولی نمی دونستم دقیقن چی باید بهش بگم. برای همین بیشتر خودم رو انداختم زیر پتو و همون جا موندم. کمی بعد اونم بی صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چندین باز اسمش رو بهم گفت و ازم خواست که اگه کاری دارم حتمن بهش بگم و تا جایی که ازش بر بیاد کمک می کنه. نه اسمش رو یادم مونده و نه شماره اش رو بهم داد. امروز لازم ندارم که کسی کمکم کنه. یه جور خوبی غمگینم. تا وقتی از غمگینی بی حدت غمگین نباشی، حتی اکه از غصه هم بمیری مرگت مرگ بدی نیست. امروز برای من از اون روزاست. که خیال می کنم سرمایه ی منم توی زندگی همین توانایی غمگین بودن اما زندگی کردنه. فکر می کنم که من بی همه ی چیزایی که به من گذشته ارزشی ندارم. شاید احمقانه باشه اما الان خوشحالم که می تونم تا این حد غمگین باشم و نمیرم. می دونم غصه های من مثل گازی می مونه که توی اتاقی در بسته داره نشت می کنه. امروز تلاشی برای باز کردن پنجره ها نمی کنم. می شینم توی همین اتاق و قهوه ام رو می خورم و می گذارم که این اندوه  همه جای اتاق پخش شه و کم کم نفسم رو بگیره.

be careful who your friends are

یه چیزایی رو از سر گذروندم و فراموش کردم. نمی دونم چرا ولی دیگه بهشون فکر نمی کنم. چیزایی که خب خاطرات شیرینی نیستن چرا که علت های تلخی دارن ولی با وجود یه سری شرایط و آدم ها از تلخی شون کم شد و حالا فراموش شدن. هر موقع با هم خونه ای تهرانم حرف می زنم یه سری از اون خاطرات رو به یاد می یارم. امروز در مورد خرید وسایل خونه مون حرف می زدیم. یادم می یاد اون و دوست پسرش خیلی چیزها خریدن و چهار طبقه آوردن بالا. مثل دو تا میز تحریر و دو تا تخت. همه دست دوم و از یه محله ی خطرناک. منم می خواستم یه چیزایی برای خونه بخرم. مثل یه میز نهار خوری . چون روی زمین می نشستیم و غذا می خوردیم و من این کار رو برای مدت طولانی اصلن دوست نداشتم. برای همین توی دومین دیتم با یکی از خوشتیپ ترین پسرهایی که باهاشون بیرون رفتم، رفتم همون محله و یه میز نهار خوری چهار نفره خریدم. یعنی هنوز خودم باورم نمی شه که من این کار رو کردم. دانشجوی دکترای مملکت رو که خیلی به خودش و تیپش می نازید بردم داغون ترین محله ی تهران تا میز نهار خوری بخرم و اصلن هم برام مهم نبود که بعدش چی می شه و راجع به من چی فکر می کنه. انگار اون موقع هدفم فقط خرید میز بود و برام اون آدم  و سرمایه گذاری روش مهم نبود.در نهایت یه میز نهار خوری  و یه میز تلویزیونی  خریدم و یه وانت کرایه کردیم و مجبور شدیم دو تایی جلوی وانت بشینیم. اون یه قد خیلی خیلی بلند و هیکل تقرین درشتی داشت ولی من که خب چس مثقال جا بیشتر اشغال نمی کنم بنابراین جا شدیم ولی به طرز خیلی خنده داری. چون هر بار که راننده دنده عوض می کرد این بدبخت به عذاب می افتاد.توی راه هم راننده خیال کرده بود ما زن و شوهریم و لابد این چهار تا پاره چوب دست دوم  هم جهاز منه. دیگه حساب کنید که اون مفلوک چقدر خجالت کشیده.  آخرش میز و صندلی رو چهار طبقه آورد بالا و رفت. یادم می یاد اون شب تا جون داشتیم با هم خونه ایم خندیدیم. به وضعیت داغون خودمون . به کارایی که مجبوریم گاهی با بقیه بکنیم. به هر حال نمی دونم چرا کارایی که با بقیه می کنم دیگه برام خنده دار نیست. بیشتر گریه داره. شاید چون دیگه یه هم خونه ای تعطیلی مثل اون ندارم .دو سال باهاش زندگی کردم و ازش خیلی چیزا یاد گرفتم. مطمئنم که نا خواسته روم خیلی تاثیر گذاشت. آدم  بی خیالی بود. یادش بخیر.

its better when we are together

هیچ وقت دلم نمی خواست یه خواهر دو قلو داشته باشم. یا شاید اصلن دلم نمی خواست خواهر داشته باشم. دلم یکی خیلی شبیه یا حتی کمی شبیه به خودم رو نمی خواست. هفته ی پیش که بعد از ده سال خاله ام رو دیدم فهمیدم چقدر شبیه به مادرم هست. حالت چشم هاش وقتی از از غم و خوشحالی نمی تونه به چشمهات نگاه کنه. مدل خندیدن و راه رفتن و یا شاید من دارم اشتباه می کنم چون تا قبلش اصلن اینجوری فکر نمی کردم و هیچوقت کسی بهشون نگفته بود که به هم شبیه هستند. اما به نظر من این شباهت ظالمانه بود و خوب نیست که وقتی تو نیستی کسی شبیه به تو بخنده. کنار خاله ام احساس امنیت داشتم و خوب بودم. گرچه عدم احساس امنیت سال هاست که با منه و بودنش دیگه اذیتم نمی کنه و بهش عادت دارم ولی حس می کردم پیش کسی ام که منو دوست داره، هر طوری که باشم و هر کاری که بکنم و این خوب بود. بعد از یک هفته برگشتم و جای اینکه پر از انرژی باشم خواب آلود و دپرسم و دارم با خودم فکر می کنم اگه این تابستون بیام ایران موقع برگشتن پدرم در می اد چون دیگه معلوم نیست دوباره کی بتونم برادرها و خاله ام رو ببینم. مثل آواره ها زندگی کردن هم مزیت های خاص خودش رو داره. کم کم یاد می گیری وابسته نشی و کمتر از همه چیز دردت می یاد. ولی یک هفته زندگی کردن با خاله ام و دراز کشیدن کنار شومینه و میوه خوردن و فیلم دیدن یادم آورد منم کس و کاری دارم که دلم براشون تنگ می شه که دوستم دارن و دوستشون دارم و نمی تونم ازشون بگذرم و حالا حالا ها باید غم و غصه ی دوری رو به بقیه چیزا اضافه کنم. با استادم قرار دارم، خوابم می یاد و غیر متمرکز و بی خیالم شبیه به آدم هایی که دراگی چیزی زدن. به جای اینکه نگاه کنم ببینم چی کار داشتم و چی کار نداشتم  دارم ناخنم رو سوهان می کشم و قهوه می خورم. خود درمانی فایده نداره  دیگه ، من به شفا نیاز دارم.

خوبی از خودتونه

یه دختر جدید اومده اینجا. نفهمیدم از کجاس دقیقن ولی زبونش اسپانیایی هست و مادرش اهل صوریه. با پدرش اومده بود. پدرش گفت جراح پلاستیکم. یه مرد تپل با نمک  و مهربون که از فاصله ی صد هزار کیلومتری هم می شه تشخیص داد پدر خوبیه.دختره می گفت همه ی خانواده یه طرف بابام یه طرف.  امروز که از دانشگاه بر می گشتم دیدم یکی برام بوق می زنه و نگه داشته. حقیقت اینکه اینجا کسی از این کارها برای آدم نمی کنه ! هی نگاه کردم و متعجب که یعنی کی می تونه باشه ! دیدم پدر این دخترست. بهم گفت دخترم سر کلاس هست  ساعت شش تعطیل می شه. گفتم چه خوب و خداحافظی کردیم. شب که دختره رو دیدم بهش گفتم بابات رو دیدم. گفت آره بهم گفت ولی اسمت رو یادش نمی اومد. گفت اون دختر بلوندی که خیلی نایس بود. آره خب. بین دو تا سیاهپوست و یه اسپانیایی من بلاندی حساب می شم ! نایس هم که بله.

self-deception has its benefits

نمی دونم والا چه گناهی به درگاه پروردگار کرده بودم که این آخر عمری باید صدای صک/س کردن این دخترای بیست و یکی دو ساله ی عامریکایی رو بشنوم. دیگه من به اندازه ی کافی بهشون حسادت می کردم همینم مونده بود که صدای خوش گذرونی و آه و نا له شون از وسط هال بیاد توی اتاق من. رفتم زیر پتو گریه کردم. چرا ؟ به خاطر بیست و یک سالگی خودم. به خاطر بیست و یک سالگی همه ی دهه ی شصتی های بدبخت. به خاطر اون همه شستشوی مغزی که شدیم. به خاطر همه ی حساب کتاب هایی که پس دادیم. به خاطر همه ی اون شرط و شروط های احمقانه ای که خودمون به خودمون تحمیل کردیم. برای همه ی آثاری که هنوز روی روح و روانمون مونده. برای زنجیری که انداختن گردن ما. اینایی که من باهاشون سر و کار دارم جز درس خونده هان. اونایی که کو/نشون رو هم می یارن که بیان دانشگاه یه لیسانسی و در نهایت فوق لیسانسی بگیرن. به موقع  اونشون بله. به موقع می زان. به موقع ازدواج می کنن.  به موقع می رن سر کار. ماشینشون به جا. ورزش به جا. درس به جا. مهمونی و مسافرت سر جاش. تازه اینا بیست و یک سالشونه. همینه همشون چهار سال بعد یه دونه بچه دارن معلوم نیست باباش کدوم خریه. بچه ها همه ماشالا خوشگل و سالم مثل دسته ی گل ! حالا ما ؟ نه از خوابیدنمون چیزی فهمیدیم نه بیداری. همش با ترس و لرز و بدبختی. بیست و هشت سالمه هنوز احساس می کنم برای ازدواجم زوده. چرا ؟ خب چون تازه دارم مثل بیست و یک ساله های اینا زندگی می کنم. تازه اگه هنر کنم و بتونم. با این زنجیر توی گردنم چه کار کنم؟ با این مغز شستشو شده چه کنم؟ ما مثل اینا نمی شیم. سطح دغدغه شون قسم می خورم زیر صفر. هیچ نوع نگرانی ندارن. از هیچی نمی ترسن. براشون هیچی آزار دهنده نیست و همه چیز روی روال. توی حالت طبیعی. واقعن نمی شه حسرت نخورد. مثل آدم رو به قبله ای ام که آرزویی ندارم جز یه روز زندگی بی دغدغه و غم و غصه و فکر و خیال مثل اینا. بعدش که بالطبع زندگی خودم بیشتر از همین حالاش ارزش ادامه دادن نخواهد داشت. حالا همه رو گفتم اینم بهتون بگم دوست پصرش یکی از این دو رگه های سیاه و سفیده که چشمای آبی داره. یارو رو انگار از توی فیلما بیرون آورده بودن . حالا حق داشتم گریه کنم ؟  :دی

dreaming dreams no mortal ever dared to dream before*

برای اینکه از شر ناگت مرغ و خیارشور خلاص شم چاره ای ندارم جز اینکه از زیر پتو بیرون بیام و چراغ رو روشن کنم و برم توی آشپزخونه. اما الان، جز همین زیر پتو و این تاریکی چیز دیگه ای نمی خوام و چنان راضی ام به این توی تخت موندن انگار تمام حساب هام رو با دنیا تصفیه کردم و کار دیگه ای نداریم با هم.ساعت شش غروبه و من از ساعت دو بعد از ظهر اینجا دراز کشیدم. احساس می کنم دارم درمان روحی می شم این زیر. فقط دلم یه رمان فازسی نوشته شده هم می خواست که برم زیر پتو و بخونمش که میسر نیست. صبح یه پیراهن قرمز خریدم با یه گوشواره قرمز. اما از وقتی اومدم خونه نگاهشون نکردم. توی این مال که امروز قدم می زدم یکی از این مخ زن هایی که به زور می خوان جنسشون رو به آدم بفروشن خفتم کرد. یه چیزی گرفت سمتم خب اگه ایران بود یا روم رو می کردم یه طرف دیگه و رد می شدم یا اینکه ازش می گرفتم و سریع رد می شدم اما چون نمی دونستم اینجا هم مخ زن داره خیال کردم اگه بگیرم ازش و رد شم ممکنه با پلیس بیفته دنبالم. برای همین مجبور شدم ازش بپرسم واتز دیس و این شد که در گفتمان باز شد. یه لهجه ی اسپانیایی داشت و ازم پرسید اسمم چیه و از کجام و روزا به صورتم چیا می مالم؟ گفتم خیلی چیزا می مالم. اسمم رو با یه آوای نزدیک به واقعیت صدا کرد و پرسید آر یو این های اسکول؟ خنده ام گرفت. می خواستم بگم این پوست بیچاره برای های اسکول بودن زیادی پیره. گفت چند سالته؟ گفتم بیست و هشت. وقتی خیالش راحت شد که  به سن قانونی رسیدم گفت بیا بریم توی مغازه یه گیفتی برات دارم. نمی دونم چی می خواست بهم بندازه. شکر خدا موبایلم زنگ خورد و گفتم باید برم. گفت باشه بمونه برای بعد. هفته ی دیگه می رم خونه ی خاله ام. بعد از حدود ده سال می بینمش. خوشحالم. هر هفته زنگ می زنه می گه باورم نمی شه داری می آی. خودمم باورم نمی شه. باید باور کرد. همه چیز رو. همه چی ممکنه. همه چی ممکنه حتی زیر همین پتو و توی همین تاریکی. چقدر تاریکی خوبه گاهی وقتا. آدم توش احساس امنیت می کنه. یه جای خیلی خیلی دورم. از همه دور و با همه غریبه ام. همین رو می خواستم. چند ساعت آرامش و دوری. رسیدم بهش.

*edgar allan poe

با اینا زمستونو سرد می کنم

داشتم به عکس برادرم توی اینستاگرام دوست دخترش نگاه می کردم. گرفتار یه حس عجیبی شدم. یه دلتنگی عمیق ِ عمیق. باورم نمی شه چهار ماه شده که رفتم. برام شبیه به خواب و خیال می مونه. می دونستم که می تونم. که اگه بخوام می شه و شد. ولی باورم نمی شه این دوری. خودم  انتخاب کردم که دور باشم. که زندگیم این باشه. دلم تنگ شده براشون. برای چشماشون. برای مهربونیشون. می دونم که از دور اونا هم دو تا پسرن شبیه به بقیه ی پسرها. از نزدیک اما شبیه به یه تکه از خودم می مونن. یه جور عجیبی دلم می خوادشون. کاش بتونم روزی براشون کاری کنم. کاش بتونم به زندگیم سر و سامون بدم تا به زندگی اونا هم سر و سامون بدم. می گم سر و سامون خودم خنده ام می گیره. زندگی من از اولش بهم ریخته بود.به قول ال من شانس نرمال زندگی کردن رو از دست دادم و این هیچوقت عوض نمی شه و پشت این جمله ی به ظاهر ساده درد خیلی عجیبی پنهان شده که من خوب می فهممش..  درست شدنی نیست. بازگشتی در کار نیست. براش دارو و درمانی ندارن. اگه دچارش شدی باید بسوزی و بسازی. دارم می سوزم و می سازم. دلم تنگه. برای همه چیز.امشب از اون شباس که دلم برای زنده ها بیشتر از مرده ها تنک شده. از همه بیشتر برای چشمای داداشام. خاله ام و داییم. حتی اون پسر دایی کوچیکم. که شبای یلدا با مامانم می رفتیم خونشون و اون هنوز خیلی کوچیک بود. می رفت روی میز ناهار خوری می ایستاد و شعر فرهاد رو می خوند و می گفت با اینا زمستونو "سرد" می کنم و ما می خندیدیم. دوست دارم روی اون مبل سه نفرمون با داداشام بشینم  وسطشون و دستای لاغرم توی دستای بزرگشون گم و کور شه. همیشه به این فکر کردم که روزی اینا بزرگ می شن و دیگه مجبور نیستم نگرانشون باشم. بعدش فهمیدم هیچ وقت اون روز نمی رسه. که اونا هم نگران منن و همیشه به شیوه ی خودشون از من محافظت کردن. و شاید بهترین حقیقت تلخ زندگی من این باشه که من با وجود این دو تا تربچه هیچوقت تنها نبودم . می دونم شاید هیچوقت نشه دوباره با هم زندگی کنیم. ما سه تا. ما سه تا بچه.می دونم که زندگی من بالا و پایین زیادی خواهد داشت و هیچوقت مثل آدما نمی تونم با کسی زندگی کنم. می دونم که شاید با آدم های زیاد دیگه ای باشم. در آینده شاید با آدمایی برم و توی یه خونه زندگی کنم. اما اینو مطمئنم که این دوتا بهترین هم خونه های جهان بودن و هستن و خواهند بود.