:دی

چند روزه دستمال توالت خونه تموم شده. من که کات کردم در نتیجه کسی نیست من رو ببره خرید . اون اسپانیایی که مثل من ماشین نداره.عامریکایی هم ماشین بی اف ش رو گاهی اوقات قرض می گیره. امروز دختر اسپانیایی با یه دستمال توالت اومد خونه گفت اوه مای گاد این رو از میس فلانی دزدیدم. بهش گفتم اتفاقن من هم می خواستم از توالتمون بدزدم ولی گفتم شاید دوربینی چیزی اون دور و بر باشه نمی خواستم بخاطره یه دونه دستمال اخراج بشم. دختره گفت اوه مای گاد ! اگه اونجا هم دوربین باشه چی کار کنم ؟ بعد با دستمال به ک/ونش اشاره کرد گفت نمی دونم می گم توی کو/نم یه چیزی بود می خواستم بیارمش بیرون !! دارم همینطور یه بند به حرفش و قیافش و کارش می خندم.آخه  اینجا دزدی واقعن تبعات بدی داره. :دی


it is not working anymore

امروز مجبور شدم به خاطر یه چیز جالبی گریه کنم. یعنی داشتم گریه می کردم معلوم نبود برای چی. هر چی دونه دونه بدبختی هام رو یاد می آوردم می دیدم هیچ کدومه اینا نیستش. بعدش یهویی فهمیدم چرا دارم گریه می کنم. من توی این سال ها خیلی چیزا  سرم اومد و خیلی چیزا از دست دادم. اما فهمیدم خیلی وقته که عقلم رو هم از دست دادم.  کوچیک که بودیم بابام با هامون ریاضی کار می کرد، هی می گفت عقلتون رو به کار بندازین. وقتی یه کار بدی می کردیم می پرسید شماها عقل ندارین ؟ نمی دونم داشتیم یا نه. پدرم اما نداشت. اولیم مواجهه ام با بی عقلی، زندگی با خودش بود. شاید برای همین می پرسید ازمون که ما عقل داریم یا نه ؟ شاید می خواست بدونه ژنتیک می تونه بی عقلی رو منتقل کنه یا نه. شاید نگران بود. به هر حال، حس می کنم اون چیزی که ازش می ترسید اتفاق افتاد.


when you are tired and there in no hope

امروز توی کتابخونه نشسته بودم و  نوشته ی یه آدمی رو می خوندم. نوشته بود غربت یعنی اینکه یک سال بعد از رفتنت به خارج، مادرت آلزایمر بگیره و حتی تو رو هم نشناسه و وقتی تو از پشت اسکایپ قربون صدقه اش می ری بهت بگه "شما کی هستی که اینقدر با من مهربونی ؟ چرا نمی آی پیش ما ؟ "

با خودم فکر کردم دنیا از دور خیلی ساده به نظر می یاد فقط اکه بتونی چند کیلومتر بری بالاتر. یه بچه یه پدر یه مادر، دوباره یه بچه یه پدر یه مادر و دنیا اینجوری زیاد می شه اما گاهی همین دنیای به ظاهر ساده به چه جهنم هولناکی تبدیل می شه. جهنمی که خیلی از ماها تجربه اش کردیم و می کنیم. یاد اون جمله ی تولستوی افتادم که می گه خانواده های خوشبخت همه شبیه به هم هستند، اما  هر خانواده ی بدبخت بدبختی خاص خودش را دارد ! نمی دونم کدوم بدبختی  ترسناک تره ؟ دنیایی که مادرت توش نیست ، یا دنیایی که هست اما دیگه تو رو برای همیشه از یاد برده....


I Fuc/king miss you

دلم می خوادش. خیلی زیاد. می خوام برم توی بغلش. ببوسمش و بوسیده شم اونجوری که خسته شم تکیه بدم به شونه اش. دلم خیلی می خوادش و نیست. چند روز دیگه بر می گرده و من قبلش بهش گفته بود دیگه نمی تونیم ادامه بدیم. دیشب برام نوشته بود من دوستت دارم لطفن نرین توش. نمی خوام برینم توش. خودش ریده بوده از اول. رابطه ای که پای یه نفر دیگه توش بوده باشه از اول رابطه بشو نیست. تازه اونی که اضافه شده منم. اونی که پاشو گذاشته وسط منم. تقصیری ندارم. نمی دونستم. همین حالاش هم گذشتن از این رابطه ، یا هر رابطه ی دیگه ای پشتم رو نمی لرزونه. هیچ کدومه اینا مهم نیست. مهم اینه که حس خواستن، همین هر از چند گاهی هم شاید ، من رو زنده نگه می داره. این خواستن زیادم، یه جوری که انگار می خوام از توی خودم بیام بیرون که انگار قلبم تنم همه چیزم بدن و وجود اون رو لازم داره . باشه یا نباشه، من ازش ممنونم که این حس رو دارم بهش. مرسی که اون شکلی بود که من بخوامش. که این خواستن این شکلی رو حتی برای مدت کوتاه توی من زنده کنه. من به چیزهای کوتاه، به نداشتن به نبودن عادت دارم.

قبلن ها فکر می کردم دو سال از مرگ کسی گذشته باشه، یعنی خیلی سال می شه که مرده. حالا می بیبنم بیشتر از چهار سال گذشته و من هنوز از تشییع جنازه اش بر نگشتم خونه.

im sick of liking you

دیشب از اف بی پاکش کردم. نمی دونم دیده یا نه. صبح که اومد آفیسم پرسید داری پریود می شی ؟ به دروغ گفتم نه. یادم می یاد اون موقع ها که فلوکستین می خوردم هم از این تایم یک هفته ای در امان نبودم. دکترم بهم گفته بود دو تا بخور. نخوردم. می دونم که هیچ کدوم از کارهام بی دلیل نیست. اما همه ی کارهایی که با مصلحت اندیشی توی ایام دیگه انجام نمی دم توی این یه هفته انجام می دم. امروز رفتم اتاقی که حقوق ها رو می دن و قراردادها رو می بندن که در مورد مالیاتم سوال کنم. دو تا زن اونجا کار می کنن که یکی شون خیلی پیر اما سر پاست. صورت خیلی چین و چروک داری داره و یکم پشتش خمه اما همیشه ناخن کاشته و یه لاکی هم زده و بسیار تر و تمیز لباس می پوشه. اون یکی هم یه زن اسپانیش مو فر فری هست . روابطشون با بقیه و با خودشون دو تا و کارشون که در ارتباط با پول و مالیات هست و پیری اون یکی  و کلن اتاقشون یه ترکیب خنده داری داره. اولین بار با اون رفتم اونجا تا در مورد قرار دادم سوال کنم. وقتی وارد شدیم هر دو تا باهم اسمش رو صدا کردن و سلام گفتن. اینم باهاشون می گفت و می خندید. یه ترکیب خنده داری شده بود. امروز بعد از این که کارم رو کردم اونی که خیلی پیره یواش بهم گفت فکر می کنم تو دوست دختر فلانی باشی آره ؟ گفتم نو آیم نات. گفت یو شود بی ! پرسیدم چرا اون وقت ؟ گفت چون خیلی پسره خوبیه تازه "he is available" بعد هم زد زیر خنده! با خودم فکر کردم ورژن عامریکایی دانشگاه خودمون. گفتم i am not available ! خندیدن و تبریک گفتن. دیدم خیلی جدی گرفتن گفتم شوخی کردم خوشگلا.

خلاصه که حالم بده .  من قرص هام رو می خوام.

همیشه از موهای فرم متتفر بودم. از بچگی تا چند سال پیش. بعد دیگه باهاش کنار اومدم و دیدم حالا خیلی هم بد نیست. اینجا که اومدم مشکلم باهاش برطرف شد. فکر کردم حالا پف کنه خوب نمونه که چی مثلن ؟ راضی بودم ازش خلاصه تا اینکه رفتم یه مو صاف کن برقی خریدم. فکر کنم ما می گیم بهش اتوی مو چه می دونم والا اینجا می گن straightener . وقتی خریدم مطمئن بودم می برم پسش می دم. تازه با خودم گفتم موی به این قشنگی رو ببرم صاف کنم که چی بشه ؟ تازه هی می گفتم اینجا بلوندها معمولن موهای صاف دارن بعد این باعث می شه که من خاص باشم. ولی من باید هر چند ماه یه تغییری به خودم بدم حالا ایران بودم که هی رنگش می گردم اینجا دیگه وسعم نمی رسه فعلن. خلاصه اومدم استفاده کردم خیلی آسون بود و سریع بدون بدبختی موهام صاف شد. فرداش رفتم دانشگاه هر کی منو دید گفت وای چقدر موهات خوب شده !! خب این حس بهم دست داده که چقدر موهام بد بوده قبلن. وگرنه خب ملت همه هی صاف و فر می کنن مگه کسی چیزی بهشون می گه؟ بالخره مدل مو بودش دیگه لازم بگن چقدر موهات رو صاف کردی خوب شده ؟ حق داشتم حالا ازت متنفر باشم زشتو ؟

it took all strength I had not to fall apart/keep trying to mend the pieces of my broken heart

از دیشب که داشتم فیلم نگاه می کردم دلم می خواست کرانچی این دختر عامریکایی که روی کانتر بود رو بخورم. خودم رو قانع کردم که بهتره این کار رو نکنم. امروز که از خواب پاشدم یادم اومد توی روزای تعطیل همیشه یه چیزی مامانم درست می کرد که روزای دیگه نمی کرد. از خواب که بیدار می شدیم می دونستیم بعد از خواب ظهر یه چیزی برای خوردن داریم. بعد از مامانم هم همیشه یقه ی یه نفر رو می گرفتم که بیا بریم بیرون یه بستنی بخوریم. توی همین فکر ها بودم  که در عرض چند ثانیه رفتم کرانچی رو برداشتم و باز کردم و یه مشت ریختم توی دهنم! می دونستم عذاب وجدان می گیرم اما برام مهم نبود چون نمی خواستم دوباره مثل دیشب خودم رو پشیمون کنم. بهش تکست زدم که کرانچیت رو خوردم. اشکالی نداشت؟ توجه کنید که ننوشتم می خوام بخورم. یعنی براش نوشتم که اول خوردم حالا دارم ازت اجازه می گیرم.نوشت لول ! هر چقدر دوست داری بخور. حالا نشستم مشت مشت کرانچی می ریزم توی دهنم و می گم چقدر خوبه آدم خجالتی نباشه و همیشه کارایی که دوست داره رو انجام بده.

هیچوقت نتونستم به این فکر نکنم که مردم در مورد من چی می گم. توی یه برهه ای از زمان، زندگی ما خیلی بهم ریخت و تمام چیزایی که همیشه سعی می کردم از همه پنهان کنم رو شد. مثل یه ماهی زشت بودم که توی یه آکواریوم پر از آت و آشغال گذاشتنش وسط شهر تا همه ی مردم بیان تماشا کنن. اون روزها سخت ترین و پر فشار ترین روزای زندگی من بود. داشتم توی اون آکواریوم و جلوی چشم بی رحم هزار تا آشنا و غریبه دست و پا می زدم و این هنوزم منو به گریه می اندازه. مادرم نبود و ما تنها بودیم. غم ، ترس و تنهایی یه ترکیب عجیبی می شه که محال هست که باهاش برخورد کنی و عوض نشی . یعنی دقیقن همون طوفانی که موراکامی ازش می گه.همه ی اینها توی من میل بزرگ شدن و پیشرفت کردن و یه جاه طلبی عجیبی جا گذاشت. که دوست نداشتم دوباره اون اتفاق ها برام بیفته. دوست نداشتم دوباره جلوی چشم بقیه اونجوری آسیب پذیر باشم و دلم نمی خواست هرگز اون حد از ترس رو تجربه کنم. فکر می کنم برای پوشوندن چیزایی که بهم گذشته،نه فقط از چشم بقیه که حتی از چشم خودم، باید چیزای زیادی به دست بیارم. باید زندگیم رو شلوغ کنم و از هر چیزی چند تا داشته باشم. دوست ندارم اون دختر آسیب پذیر با مشکلات عدیده ی خانودگی باشم که مادرش رو از دست داده و تنهاست. دوست دارم چند سال آینده بگن ایشون: شهردار، دکترای عمران، رییس اداره ی راه و ترابری، استاد دانشگاه ، پزشک عمومی، ورزشکار، بدن ساز،  دندان پزشک، سه بار شوهر کرده، پنج بار عمل زیبایی کرده،سفر کرده به همه ی کشورهای دنیا، یه بار رفته کره ی ماه برگشته، خیر مدرسه ساز و بیمارستان ساز، مسول امور زنان سر پرست خانوار، مالک رستوران های زنجیره ای کرانچی، سخنران برتر کار آفرینی و غیره .. هستند. می بینی ؟ باید از اتاقم می اومدم بیرون. باید از مرزها می اومدم بیرون و جلو می رفتم. باید چیزای دیگه ای پیدا می کردم که من باشم. یه من جدید. خوشحالم که لااقل برای چیزی که خواستم قدم برداشتم. برای اینکه خل نشم خیلی کارها باید می کردم. وسطش فهمیدم نمی تونم خل نشم. چون خل بودم از اول. ولی چون راهش بامزه بود ادامه دادم. بازم ادامه می دم تا ببینم چند سال آینده چه اتفاقایی می افته.با ما همراه باشید.

:)))))))))))))))))))))))))))))

امروز میتینگ داشتم با استادم حدود دو ساعت توی اتاقش بودم داشتیم در مورد همه چیز از کار و درس ویزا و ریسرچ و غیره حرف می زدیم. بعدش حرف رسید در مورد چیزایی که لازم بود برای ریسرچ بخرم که گفتم همه ی لینک ها رو برات ایمیل کردم و اونم گفت باشه بگذار بهش یه نگاهی بندازیم. خلاصه چند تا لینک رو باز کرد و نظرش رو گفت و بعد از اون گفت راستی " you sent me some thing really interesting, do you want to see that"  اولش نفهمیدم منظورش چیه ؟ بعد یهو لینک رو باز کرد بعد فکر می کنین چی دیدم؟ کله ی رنگی شده ی اون با کت و شلوار و لپ های قرمزی که براش کشیده بودم و صورت محو شده ی خودم !!! یعنی همون عکسی که گذاشته بودم توی وبلاگم :))))))))))

قیافه ی استادم وقتی داشت عکس رو به من نشون می داد واقعن جالب بود. در طول یک ساعت باقی مونده همش به اتفاق پیش اومده می خندیدم. نمی دونم دقیقن طی چه فر آیندی اون لینک رو برای مرده ایمیل کرده بودم. بعدش هم گفت لابد می خواستی  برای دوستت بفرستیش. حالا دیگه نمی دونم قیافه ی خودم موقع دیدن اون عکس روی کامپیوتر استادم چه شکلی شده بود. ولی فقط یادم می اومد مثل عقب مونده ها هی می گفتم آی دون نو :)))))))))))) یعنی مثلن استاده اون شب توی خونه نشسته بوده داشته دونه دونه لینک ها رو باز می کرده و متریال های لازم رو چک می کرده یهو منو دیده با کله ی  نصفه و نیمه با یه پسری که روی صورتش لپ قرمز کشیدم :))))) اگه ایران بودم می تونس به یه گند بزرگ تبدیل شه ولی خب کی اینجا به این شر و ورا اهمیت می ده.

هر چقدر جونم می کنم باز هم عقبم و به کارام نمی رسم. همزمان خوابم می یاد و گرسنه هم هستم. یاد بوفه ی دانشگاه تهرانمون بخیر با اون املت هاش که برامن به قول خودش سفارشی هم می زد و توش رو پر از روغن و رب می کرد. ولی عوضش آدم سیر می شد. نمی دونم چرا اینقدر پیشرفتم کند شده. مثل لاک پشت در حرکتم و بقیه ازم جلو زدن. شاید یه دلیلش اینه که هر  روز کلاس دارم و این مساله داره کلی ازم انرژی می گیره. آخه مگه من دانشجوی لیسانسم ؟  این ادوایزر من با این برنامه ریزی هاش کلن گند رو برداشته مالیده به روان من. باید بجنبم تا راه بیفتم. فقط نمی دونم چرا حال و حوصله اش رو ندارم. دلم اون بالش  و پتو های رنگی و نرم جلوی شومینه ی خونه ی خاله ام رو می خواد که برام سریال بگذارن و منم اونجا دراز بکشم میوه بخورم و فیلم ببینم. همین. نه می خوام دکترا بگیرم، نه می خوام دوست پسر داشته باشم نه می خوام پیشرفت کنم نه هیچی. دوست دارم همه ی صداهای توی سرم، همه ی خواسته های توی دلم، همه ی جاه طلبی ها و همه ی بلند پروازی هام خفه خون بگیرن تا من به آرامش برسم. امروز داشتم فکر می کردم با این شیوه ای که من برای زندگی ام انتخاب کردم هیچوقت روی آرامش رو نمی بینم. شاید.