we are not lucky enough to forget

پست سارا رو خوندم یاد مامان خودم افتادم. من  نمی تونم زندگیم رو به دو بخش تقسیم کنم. با مادرم و بی مادرم. چرا که اون روزهای مریضی، اون لاغر شدن ها،اون ریختن موها خودش یه بخش بزرگ و جداگانه بوده که حتی به مرگ و زندگی هم ربط نداشت. علائم از کار افتادن یه بخشی از بدن که یعنی داریم به روزهای آخر می رسیم. من هم  باهاش  به اون آخر خط رسیدم فقط مامانم رفت و من موندم ظاهرن. اون لاغر شدن های لعنتی، اون گود رفتگی چشم ها، اون ورم ها و  اون زرد شدن ها و اون تغییر قیافه که سرآخر نتونست از خوشگلی مادرم کم کنه اما از مال من کم کرد. گاهی فکر می کنم چه جوری دووم آوردم و با چه رویی الان از خودم انتظار دارم مثل آدمیزاد باشم؟ اصلا چه جوری توقع دارم نرمال باشم؟ مگه می شه همه ی این چیزها رو دیده باشی و خیال کنی یه روزی حالت خوب می شه؟ ّبه قول مردیت توی گری ز آناتومی

Old wounds never heal, and the most we can hope for is that one day we’ll be lucky enough to forget