ازخاطرات پراکنده

پدرو مادر من تو یه شرکت کار می کردن. پنج سال ابتدایی رو باهاشون ساعت شش صبح از خواب بیدار می شدم تا به سرویس ساعت هفت  و نیم صبح برسیم. مامانم یه  بارونی داشت که سرمه ای بود . بلند بود و کمربند داشت. یه مقنعه هم داشت  که وقتی سرش می کرد لپاش تپل تر می شدو همیشه یه رژ لب می زد که خوشگلیش هزار برابر می شد. گفتم که ، ظهر ها یه خانومه مسئول خوابگاه با من سوار سرویس می شه که مهم نیست هوا چه جوری باشه، همیشه یه بارونی تنش هست. همیشه لبخند می زنه و همیشه داره به ساعت طلایی توی دستش نگاه می کنه. از همون روز اول من رو یاد مامانم انداخت. یاد خاطره های هزار سال پیش انگار. یاد وقتایی که زنده بود . یاد وقتایی که هنوز می تونست بر گرده خونه . وقتایی که صدای کفشای پاشنه بلندش می پیچید توی راه پله. چه می دونم . یاد گذشته.یادم اومد مامانم بر خلاف من، هیچوقت اخمو نبود . مهم نبود چی شده یا چی بهمون گذشته .هیچوقت اخم نمی کرد . هیچوقت توی خیابون یا توی ایستگاه اتوبوس، یاد مامان خودش نمی افتاد. هیچوقت الکی گریه نمی کرد.

بعد از چندین  و چند هفته خونه نشینی پی در پی، خلاصه موفق شدم به درجه بیرون رفتن نائل بشم. مبلغ بسیار زیادی بابت نوشیدنی و غذام پرداخت کردم که خب فدای سرم. باورم نمی شه چهار بار، بار تندر رو صدا زدم تا برام نوشیدنی بیاره. رکورد زدم به معنای واقعی کلمه ! از صبح تا شب،  دارم کار می کنم   و پولش رو اگه بابت شکم خودم خرج نکنم  چه کنم ؟ راضی ام . از زندگی ای که برای خودم و با دستای خودم ساختم راضی ام. اما نه اونقدری که بگم همین بسمه. من هیچوقت هیچی بس ام نیست. به قول اون جمله معروف ، نمی میرم، مگر به آرزوهای بزرگم رسیده باشم.

دوستای عزیزم، این شهر کوهستانی نیست اما خیلی پستی و بلندی داره و من یه مقدار اغراق کردم و معنی حرفم این نبود که من واقعن دارم روی تپه زندگی می کنم. یکی ازآپارتمان های خوب این شهر هست و کلی امکانات رفاهی خوب  مثل استخر و جیم داره  .از دانشگاه دور هست و  فقط ملتش همه پولدارن و ماشین دارن و مثل من نیازمند وسایل نقیله عمومی نیستن. همین.


حنا دختری در مزرعه

خلاصه اینکه یه دونه سرویس برای اینجا راه افتاد و من از کابوس پول تاکسی و یا پیاده روی های روزی دو ساعت نجات پیدا کردم. هر چهل دقیقه یه دونه از این اتوبوس کوچولوها که تو کارتون های دهه ی شصتی  می اومد حنا دختری در مزرعه یا پینو کیو رو سوار می کرد می برد مدرسه یا مزرعه، می یاد از جلوی خونه ام رد می شه و من واقعن نمی دونم عام/ریکا این اتوبوس ها رو از کجاش در می یاره . صبح ها بیشتر مواقع من تنها مسافر اتوبوس هستم و روی صندلی جلو با راننده از تپه های سرسبز و درخت ها و رودخونه ها و یه سری منطره که شبیه به بهشت هست رد می شیم و من رو جلوی دانشگاه پیاده می کنه و می گه روز خوبی داشته باشی. اکثر اوقات راننده ی صبح یه زن چاق سیاه پوست هست که بعد از اینکه من رو سوار کرد ایستگاه بعدی به مدت پنج دقیقه ماشینش رو نگه می داره، پیاده می شه و به جایی تلفن می زنه و چیزی رو که احتمالن انسولین هست به خودش می زنه و راه می افتیم. موقع برگشتن راننده یه پیرزن با موهای بلند سفید هست. صداش شبیه به صدای دوبلور مادربزرگ توی خونه ی مادربزرگه می مونه فقط یه کمی نازک تره. ولی همون مدل حرف زدن و همون لرزش صدا رو داره. بعد از ظهر ها من آخرین مسافرم ولی تنها مسافر نیستم. معمولن یه پیر مرد کور، یه دختر با موهای قرمز کوتاه و خانومه مسئول خوابگاه هم با من سوار می شن. همیشه وقتی نزدیک به ایستگاه خونه ی من می شیم، پیرزن راننده یه اسمی رو بلند تکرار می کنه که من نمی فهمم چیه ولی بعدش می گه ساااااری و اسم ساختمون من رو می گه و منم می گم یس و تشکر می کنم و پیاده می شم. صبحم با اینا شروع می شه و روز کاریم با این آدم ها تموم. بقیه روز رو مجبورم خونه نشینی کنم و نمی تونم برم باشگاه یا تا دوازده شب دانشگاه بمونم. روی بلندترین تپه ی دنیا زندگی می کنم ، از همه دورم ، کسی رو ندارم و روزهام با تنهایی عجیبی  می گذره. یه دریاچه اطراف خونه م هست، اگه برم هر روز از اونجا آب بکشم می تونم با ضریب اطمینان بالایی بگم که می شه یه دونه دیگه  کارتون آموزنده و جاودانه از زندکی من برای بچه ها تولید کرد .

who am i ? that the secret i never tell

یه زمانی بود برای نوشتن تلاش می کردم. برای بهتر نوشتن، برای پیدا کردن کلمه ها. دوست داشتم قشنگ بنویسم. جمله هام تو یاد مردم بمونه. هزار بار بخوننش و هی تکرارش کنن. نویسنده شدن جدی جدی آروزی من بود. اینجا تمرینش رو می کردم. از یه جایی به بعد، یادم نیست کجا و چه روزی-و دلم هم نمی خواد برگردم اون یکی وبلاگم رو بخونم ببینم کجا- ( خدایی من چرا اون وبلاگم رو ول کردم به امون خدا اومدم اینجا می نویسم؟)-فقط دلم خواست احساسم رو ، افکارم و هر چی توی ذهنم هست رو بنویسم بی اینکه  لازم باشه زیاد روی جمله پردازی هاش کار کنم. صرفن می خواستم از شر افکارم راحت شم. یا می خواستم چند نفر رو توی دنیا پیدا کنم که هم ناشناس باشن، هم بفهمن، هم قضاوت نکنن، هم داستان زندگی من رو بدونن که بلکه از این تنهایی محض با خودم و سرگذشتم نجات پیدا کنم. با اینکه قصه ی زندگی من داستان قشنگی نبوده و نیست، نمی دونم چرا دلم نمی خواد با خودم ببرمش توی گور. نمی دونم این حس که دلت بخواد روزها و لحظه هات رو کلمه کنی و بدی دست ناشناس های دنیا تا بخونن و ازت بدونن، از کجا می یاد؟ حقیقت اینکه غصه ها و ناراحتی های ما، هرچقدر هم که برای خودمون کشنده و زجرآور، برای باقی دنیا چیزی جز شر و ور و چس ناله های بی معنا و بی مفهوم نیست. درست مثل بچه دار شدن میمونه.دوست داری چیزی رو از وجودت روی زمین باقی بگذاری برای روزگاری که خودت وجود نداری. وقتی همه ی اینها رو فهمیدم، تصمیم گرفتم اگه می نویسم لااقل برای سبک تر شدن باری باشه که دارم با خودم این طرف و اون طرف می کشم . من نویسنده نمی شم، هیچوقت. نه استعدادش رو دارم، نه وقتش رو نه ذوق و شوقش رو. اگر این آرزو رو داشتم، شاید برای این بوده که نمی تونستم آرزوهای دست یافتنی تری داشته باشم، چرا که خیلی چیزهای معمولی زندگی های آدم های معمولی، برای من نشدنی بود و هست. اما شکست اصلی اونجا بود که فهمیدم حتی اینجا هم اونی که باید باشم نیستم. نمی دونم چه جوری خودم رو معرفی کردم ولی اونی نیستم که هستم. من اصلن معلوم نیست کی ام و چی می خوام. انگار یه ترکیب نیمه کاره باشم از هزار تا آدم نصفه و نیمه.  یه ترکیب سطحی از همه ی صفات خوب و بد دنیا. همه ی عمرم خیال می کردم خیلی آدم خاصی هستم، نبودم. آدم باید یاد بگیره زور الکی نزنه. خوش به حال اونایی که زور بیخودی نزدن...

bit///ch///y///ness

دوستم طبقه ی بالای من زندگی می کرد. رفته بودم خرت و پرت هام رو بگذارم خونه اش که با ماشینش برام بیاره. بار آخری که از خونه اش اومدم بیرون بهش گفتم در رو باز بگذار تا هر بار در نزنم. نیم ساعت بعدش دوباره رفتم بالا یه ضربه ی آروم به در زدم و بازش کردم که دیدم دوس/ت دخترش اونجاست و خب این اولین مواجهه ی دختر بیچاره با من بود ! یکی که در خونه ی دوس/ت پسرش رو باز کرده و پریده تو. با یه لبخند گل و گشاد بهش گفتم: هی ، ها آر یو ؟ بی لبخند عین حرفم رو تکرار کرد و به کارش که جمع و جور کردن وسیله ها بود ادامه داد. یه دختر چینی بیست و دو سه ساله. قیافه ی خیلی معمولی و هم قد و قواره ی خودم. تا آخر مکالمه ی من و دوستم به من نگاه نمی کرد و داشت کار خودش رو می کرد. طبق معمول اولش خواستم اهمیت ندم. من با اینکه از درون آدم بی اعتماد به نفس و لت و پاری ام اما ظاهرم و بی تفاوتی توش برای خیلی از دخترها تو مایه های یه کابوس هست اونم وقتی من با دوس/ت پسرشون دوستم. احساس کردم درست دارم به همه ی چیزهایی تبدیل می شم که ازشون متنفر بودم یه زمانی. از این دختر ها که با بی اف های همه ی مردم دوستن! شِت ! ولی این آدم دوست چندین و چند ساله ی من هست و من هیچ هیستوری و سابقه ای باهاش ندارم. به هر حال ترجیح دادم مثل آدم رفتار کنم و شک رو از دل دختر بیچاره ببرم و خودم هم ;کمتر شبیه بیچ ها به نظر بیام ! تا آخر اون روز سعی کردم سر صحبت رو هر نحوی باهاش باز کنم و صد هزار مرتبه به درگاه خداوند باری تعالی شکر که بنده ی خدا چینی بود و ایرانی و بدقلق  نبود. اولن که مثل ربات کار می کرد. چن باری به دوستم گفتم مرتیکه اینقدر از این کار نکش. اونم می گفت بابا بهش می گم کار نکن ولی چینی هست دیگه گوش نمی ده که.انواع و اقسام راه های دوست یابی رو امتحان کردم و در حدی که بهش گفتم باید بیای برات غذای ایرانی درست کنم و یه بار من بیام تو غذای چینی بپز و از این حرف ها!!اینقدر خودم رو به موش مردگی زدم تا  خلاصه دختره شروع کرد به حرف زدن و ارتباط برقرار کردن. توی حرف هاش چند باری خیلی صمیمانه و بی هیچ طعنه و کنایه ای از رابطه ی ما پرسید و منم بهش گفتم که همکلاسی بودیم. می گفت پدرش بسیار نگران هست که دخترش داره کسی رو از میدل ایست می بینه. به جای اینکه بهش بگم بابای بدبختت حق داره آخه مگه آدمیزاد قحط اومده که تو داری این رو دیت می کنی گفتم نگران نباش این پسر خوبی هست. بعدش هم بهم گفت بیا باهم بریم ناهار بخوریم و من رو برد یه رستوران تایلندی که تو یه کاسه بزرگ نودل  و مرغ و سبزی و از این چیزها خوردیم و بعدش هم من رو رسوند خونه. خوشحال بودم که مایه ی دردسر برای دوستم نشدم. که می تونم تا حدی امیدوار باشم که دختره نگران وجود من نیست. در واقع من وجودی ندارم اصلن که بخواد نگرانش باشه. من زندگی خودم رو می کنم و توی هزار تا بدبختی هم باشم این دوستم به تخ/م چپش هم نیست که من چمه. فقط هست و دوست ندارم توی این تنهایی از دستش بدم. همین که می دونم وقت گرفتاری غرورم نمی شکنه اگه بهش زنگ بزنم برام کافیه. دوس/ ت دخترش هم روی سر من جا داره اصلن. حالا دختر چینی که اینجا نیست، در واقع باید بگم دوس/ت دخترهااااااش روی سر من جا دارن !!

new problems are born

بله. خونه ی جدیدم قشنگ و مرتبه . دور و برش سر سبزه . پنجره های قشنگ داره. از دیروز توی تختم ولو شدم و نمی تونم کاری کنم. بله احساس می کردم اومدم هتل و  اینا قسمت های خوب قضیه هست. قسمت بسیار جالب ماجرا از دیروز شروع شد وقتی که  فهمیدم اتوبوس های دانشگاه به این مسیر برای کل تابستون قطع می شه و من ماشین ندارم و طبق گوگل مپ، تا دانشگاه درست یک ساعت و دو دقیقه راه هست. نمی دونم بخندم گریه کنم یا خودکشی. به هر حال نه خندم گرفت، نه گریه ام گرفت و نه خودم رو کشتم. تمام دیروز و امروز رو دراز کشیدم و فیلم دیدم چون واقعن به این مغز ناقصم چیز دیگه ای خطور نمی کنه. خلاصه امروز خودم رو راه انداختم این دور و اطراف یه چرخی زدم و قرار هم هست که فردا صبح بیدار شم و با پای پیاده راه بیفتم برم دانشگاه چون رسمن راه دیگه ای ندارم. یعنی قشنگ گیر افتادم ولی نو وریز.. آی تینک ترابلز لاو می. همین خوبه. زندگی بی عشق نمی شه اصلن.

he made me feel pain

دیگه حقیقتش این هست که ازش خوشم می اومد. یه چیزی داره توی خودش که اسمی نداره و من خوشم می یاد از همونش. همیشه وقتی می خواستم راجع بهش با دوستم حرف بزنم بهش می گفتم ویردو. یعنی آدم عجیب غریب.ماجرا از اینجا شروع شد که وقتی بهم زدیم، یه باری توی یه جمعی بودم که چند تا  از دوستای صمیمیش داشتن در موردش می گفتن که این بای پولار هست. به عنوان دختری که پنج ماه باهاش بودم، نمی تونم این مساله رو تایید کنم. اما می تونم این رو بگم که یه چیزیش هست. در یه حالتی می تونم این رو بگم که بای پولاری هست که قرص می خوره. من همیشه به قرص خوردن این آدم مشکوک بودم. بارها اینجا نوشته بودم که این آدم به شدت خنثی و ریلکس هست. ناراحت نمی شه. عصبانی نمی شه و تغییر مود نمی ده و حالا داره به بیماری ای  متهم می شه که تغییر مود ویژگی اصلیش هست. من همیشه بهش شک داشتم. به اون همه آرامش که خیال می کنم آدمیزاد معمولی نمی تونه داشته باشه. ولی همه ی این خیال پردازی ها رو که بگذاریم کنار، باید بگم آدم بی خیال و بی درد و غصه ای هست که دنیا رو دایورت می کنه به یک سمتش. و من کی ام ؟ من بای پولار اصلی هستم که متاسفانه درمان هم نکردم. چطور می شه یه روز ازش متنفر باشی فردا دلت تنگ شه، پس فردا به زور اسمش رو یاد بیاری و یه هفته کلن فراموشش کنی و باز دوباره فکر کنی عاشقش هستی. امروز دلم براش تنگ شده بود. برای رابطه مون. توی خواب و بیداری بودم. با خودم تکرار کردم کاش هنوز بودی. کاش مجبور نمی شدم اونجوری کنارت بزنم. ویردو جونم، مریض خل و چلم، دلم برات تنگ شده. از طرف یه خل تر از خودت.

حسنی به مکتب نمی رفت

این هفته امتحان دارم. پروژه دارم. کار دارم. ولی تمام امروز رو خواب بودم. تا یک ظهر خوابیدم بعدش رفتم دانشگاه 1 ساعت ول چرخیدم وبعد با دوستم رفتیم غذا خوردیم و بعد من برگشتم خونه دوباره خوابیدم اون وقت ساعت ده شب یهویی تصمیم گرفتم برم باشگاه. من معمولن همین ساعت ها می رم همیشه چون تا ده می مونم دانشگاه کارهام رو می کنم بعدش می رم باشگاه تا یازده دوازده و نصفه شب هم بر می گردم خونه. ولی نه امروز که تمام روز رو بیکار بودم. می دونستم قراره بارون بیاد برای همین چتر گرفتم دستم رفتم توی آسانسور یه پسره باهام سوار شد و بعد با تعجب گفت داری می ری بدویی؟ توی این بارون؟ گفتم مگه بارون می یاد ؟ گفت نه داره طوفان می یاد. گفتم نمی دونستم. گفت واقعن ؟ گفتم آره. می خواستم بگم تمام امروز رو توی توهم و خواب به سر کردم. برای همینِ که نمی دونم دور و برم چه خبره. خلاصه اومدم خونه و چه خوب که نرفتم. همه چی داره از روی زمین کنده می شه قشنگ.

the other day

نمی دونم چه جوری در مورد این کشور و خیابون ها و ایاب و ذهابش توضیح بدم. برای همین هم توضیح نمی دم. فقط به همین بسنده می کنم که یه ایستگاه و شاید دو ایستگاه زودتر پیاده شدم. اشتباهی رفتم توی یه مجتمع مسکونی دیگه. همه جا سبز بود. خونه های رنگی و کوچیک کوچیک. موبایلم 4 درصد بیشتر شارژ نداشت. فقط تونستم بفمم جای اشتباهی پیاده شدم و از روی گوگل مپ فهمدیم که سیزده دقیقه با خونه ی جدیدم فاصله دارم. راه افتادم. اون روز نا امید و خسته بودم و بعدش این راه رفتن توی خیابون های نا آشنای خالی از آدمیزاد و بی موبایل، یه حس ترس عجیبی بهم می داد که نا امیدی و خستگی رو کمرنگ می کرد. راضی از این گم شدن، به راهم ادامه دادم. مدارکم ناقص بود. بهم گفت برو فلان جاکارت رو  انجام بده. گفتم ماشین ندارم و وقت با اتوبوس رفت و آمد کردن  رو هم ندارم. جودی، زنی که کنار دستم ایستاده بود و حالا دستش رو به سمتم دراز کرده بود، بهم گفت که معذرت می خواد از اینکه یه غریبه هست ولی می تونه من رو برسونه و کمکم کنه. سوار ماشین جودی شدم. دو تا عصا روی صندلی جلو بود و با چند تیکه سیب پوست کنده. جودی یه زن بلوند کمی چاق پنجاه و خورده ای ساله بود با یه معلولیتی توی پا که نمی تونست خوب راه بره. خوش صحبت بود و واضح حرف می زد. وقتی بهش گفتم توی فهمیدن حرف بعضی از آدمای اینجا مشکل دارم ، لهجه اش رو عوض کرد و ادای اون ها رو دراورد و بهم حق داد که نفهمم. گفت که  توی کالج موسیقی خونده ولی هیچوقت نتونسته توش پیشرفت کنه چون فکر می کرده هر جا بره ردش می کنن. ازش پرسیدم پشیمونی ؟ گفت "هل یسسس". ولی حالا توی رادیو کارمی کرد. جایی که به صداش و لهجه ی خوبش نیاز بود. سرعت ماشین بیست کیلومتر بود بر ساعت. توی مسیرهای سبز می رفتیم و یه تیکه ابر هم توی آسمون نبود. حالم خوب شده بود. بغضم رفته بود. نمی دونم چرا. با یه غریبه توی ناکجا آباد بودم. جلوی به مدرسه نگه داشتیم. گفت که یه دختری رو هر روز می بره می رسونه خونه. یه کار پاره وقت. دختر سوار شد .یه مو نارنجی کک و مکی با نمک بود. رفتیم رسوندیمش جلوی کلاس گیتار. جودی من رو چند جا رسوند و باهام اومد تا کمکم کنه. کارم انجام نشد. هر دو خندیدیم. گفت چه روز کریزی ای بوده. گفتم آره. گفت "من معمولن پیش نمی یاد با ادم جدیدی آشنا بشم، امروز همه ی این اتفاق ها افتاد تا تو رو ببینم." گفتم به نظرم همینطوره. برام از داستان خودش و شوهرش و جداییشون گفت. داستان آشنایی دخترش و شوهرش که قراره تو آگست باهم ازدواج کنن. اینکه خیلی وقت می شه که پسرش رو ندیده و اینکه شوهرش درست بعد از جداییشون با زن دیگه ای ملاقات می کنه. همیشه همینطوره. بی دلیل و یهو، می افتم تو داستان زندگی یه سری آدم ناشناس. درست مثل اون زن آرژانتینی که توی مهمونی شام پیشم نشسته بود.از خودش، کارش و زندگیش برام گفت. موهای مجعد و بهم ریخته و توی هوا معلقی داشت. آروم بود و آروم حرف می زد. انگار از فضا اومده بود.  آخرش بهم گفت تا اینجای راه رو اومدی و این خودش یعنی خیلی. بهم تاکید کرد که از لحظه لحظه ی زندگیت لذت ببر.

به طرز عجیبی به جای اینکه مردها و پسرها رو دیت کنم، با زن های سن و سال مادرم مواجه می شم. هر جا تنهام و گم شدم ،سر می رسن و پیام های خوشحال باش و لذت ببر می دن. هزاران هزار داستان بلدم. همه از زن هایی که خودشون راه و مسیر رو ساختن. گاهی فکر می کنم شاید همه ی اینها یه نشونه برای این باشه که قرار تا آخر عمرم تنها زندگی کنم. فکر نمی کنم دوست داشته باشم که اینطور بشه اما در حال حاضر خیلی نا امیدم. نا امیدم از داشتن یه رابطه سالم و درست و حسابی. و خسته ام از رابطه های دری وری و به درد نخور. جدی جدی دوست دارم آدم بشم. دوست دارم یه کسی رو برای خودم داشته باشم. خسته شدم اینقدر آدم های مختلف دیدیم یکی از یکی گ.ه تر. دیگه اسم هاشون هم قاطی می کنم باهم. بهتره تا اطلاع ثانوی بیکار بشینم و امیدوار باشم که قرار نیست توی تنهایی بپوسم.

ترس ترس ترس ترس ترس

از سفر برگشتم. دوستم می گه دمت گرم که تک و تنها توی زندگیت همه جای این کشور رو گشتی. می دونم هنوز بهترین جاهای دنیا رو ندیدم. اما می دونم بعد از دیدن این کا/لیفرنیای لعنتی می تونم بگم یکی از بهترین جاهای دنیا رو دیدم. با کلی آدم جدید معاشرت کردم هرچند هنوز نتونستم برای خودم یکی رو پیدا کنم. توی مهمونی شام کاری که بودیم، همکارم که یه پسر هندی بود بهم گفت همه دارن به تو نگاه می کنن. درانک بودم. گفتم کدوم ؟ گفت همه . گفتم خوب  من می خوام یکی رو برای خودم انتخاب کنم. قیافش رفت توی هم. می دونستم گیر کرده. می دونستم چقدر جنتلمن هستو می دونستم نمی خوامش. اما نباید اونجوری برخورد می کردم. بهش گفتم اینترستد نیستم. ناراحت شد. دونه دونه عکس آدم های توی موزه رو نشون می داد و همه رو می شناخت. گفتم تو چه جوری اینارو می دونی ؟ گفت تو هیچی در مورد من نمی دونی. گفتم مثلن چی هستی ؟ نابغه ؟ خندید. گفت کاش دیشب دعوتت می کردم بار. گفتم نمی اومدم. لعنت به من که رنجوندمش. توی هواپیما یه زن چینی سوار شد. انگلیسی نمی دونست. سن زیادی نداشت. اما دندون هاش بدجوری یکی در میون و داغون بود. نمی تونست حرف بزنه و سوال کنهو با ایما و اشاره و لبخند. مهمون دار کمکش کرد و بهش لبخند زد. دلم سوخت. اشکم راه افتاد. نمی دونم برای چی ؟ برای هزینه های گرون دندون پزشکی  توی این کشور؟ برای ندونستن زبان انگلیسی؟ یا برای سرگردونی و تنهایی آدما ؟ برای نداشتن پول ؟ برای زود پیر شدن ؟ برای بدبختی های بشریت که تمومی نداره؟ برای قلب شکسته ی پسر هندی ؟ برای نژاد پرستی خودم ؟ برای تنهایی خودم ؟ یا شاید برای ترس. می دونی وقتی تنها سفر می کنی به نا کجاآبادها، بی اینکه کسی رو بشناسی، یه ترسی باهاته همیشه. باهات می یاد سواز هواپیما می شه و باهات پیاده می شه. می یاد هتل کنارت می خوابه. می یاد توی مهمونی شام عامر/یکایی ها کنارت کز می کنه. من شجاعم. به این معنا که همه ی وجودم پر از ترس هست. که همیشه ترسیدم اما راه افتادم. راه افتادم چون جای موندنم رو از دست دادم. به حضور ترس کنار خودم عادت کردم. اما این ترس گاهی به شکل یه زن چینی که تنهاست و دندون هاش ریخته و زبان نمی دونه می یاد می شینه دو تا صندلی اون طرف تر. شجاعت به شکل اون زن پیر و سکته کرده ای می یاد که یه بار توی ایران دیده بودمش و داشت رکاب می کرد و توی سبد جلوی دوچرخه اش کلی میوه داشت.انگار داشت زندگی رو می برد این ور و اون ور. من هر دوتای این هام. من یه روحم در هر دو بدن.

i am fu...ing dark and cloudy

پسرهایی که اینجان گاهی پدر و مادرهاشون می یان دیدنشون. معمولن تو این وقت ها یه مهمونی می گیرن و همه رو دعوت می کنن. اونوقت مامانا همیشه اونجا از یکی خوششون می آد که به پسرشون پیشنهاد می کنن این رو بگیر. چند تا خانوم سن و سال دار هم توی این شهر زندگی می کنن که عاشق مهمونی دادن به سبک بیست سال پیش عیران هستن. هی چای بیارن و هی شعر های دو قرن پیش رو بخونن و خیال کنن خیلی داره به همه خوش می گذره. من توی هیچ کدوم این مهمونی ها نمی رم. وقتی می شنوم مادر یه پسری اومده هول می شم. حتی اگه اون پسر رو توی عمرم ندیده باشم. از این چند تا خانوم هم می ترسم. نمی رم مهمونی هاشون. تنها دختری هستم که اونا هنوز نمی شناسنش. اگه جایی جمع باشیم و ان ها هم بیان، با همه دختر ها سلام گرم و روبوسی و با من یه سلام ساده. منم همون دور می ایستم. اونا هم خیال می کنن من جزامی چیزی دارم که نمی رم جلو.

می دونم همه ی عالم دوست دارن با قهرمان های داستان ها و فیلم ها همزاد پنداری کنن. اما به جان خودم من زیادی شبیه به مردیت گری هستم. دیروز، توی اون اپیزود لعنتی، که مادر درک اومده بود، مردیت بعد از اینکه سعی می کنه وانمود کنه که شاد و خجسته است ولی شکست می خوره، به مادره می گه :i am not happy and bubbly,. i am dark and cloudy.

دردم رو توضیح نمی دم. که چرا اینجوریه. حوصله ی کاویدن خودم رو ندارم. فضا رو باز می گذارم تا بقیه دخترها خودشون رو نشون بدن. و به مادر پسرهای اینجا بگن "خاله جان" و خاله جان گاهی براشون کامنت بگذاره که توی این  لباس محشر شدی فلانی جان. فقط این رو می دونم که اگه قرار بود سردختر های عجیب و  غیر عادی عالم شاخ در بیاد ، من الان دو تا شاخ بزرگ داشتم. الان هم دارم.نامرییش رو. کم کم می فهمن که من با همه فرق دارم. حتی خودم هم دیگه دارم باور می کنم که بابا من راستکی فرق دارم با همه. مادرا دخترای فرق دار رو نمی پسندن برای پسرهاشون. توی دلم دارم فکر می کنم اگه مامانم این حرفا رو می شنید چی می گفت؟ اینکه دخترش خیال می کنه باید از مامان پسرا دوری کنه چون دارک و کلاودی هست ؟ تقریبن مطمئنم مامانم از این موضوع زیاد ناراحت نیست. مامانم هم دارک و کلادی بود. می دونم سرزنشم نمی کنه. حتی اگه تا آخر عمر آبم با پسرها توی یه جوب نره. می دونم مامانم با من توی همین صف می ایسته. می دونم به من افتخار می کنه. می دونم از این رفتار من شرمنده نیست.