who am i ? that the secret i never tell

یه زمانی بود برای نوشتن تلاش می کردم. برای بهتر نوشتن، برای پیدا کردن کلمه ها. دوست داشتم قشنگ بنویسم. جمله هام تو یاد مردم بمونه. هزار بار بخوننش و هی تکرارش کنن. نویسنده شدن جدی جدی آروزی من بود. اینجا تمرینش رو می کردم. از یه جایی به بعد، یادم نیست کجا و چه روزی-و دلم هم نمی خواد برگردم اون یکی وبلاگم رو بخونم ببینم کجا- ( خدایی من چرا اون وبلاگم رو ول کردم به امون خدا اومدم اینجا می نویسم؟)-فقط دلم خواست احساسم رو ، افکارم و هر چی توی ذهنم هست رو بنویسم بی اینکه  لازم باشه زیاد روی جمله پردازی هاش کار کنم. صرفن می خواستم از شر افکارم راحت شم. یا می خواستم چند نفر رو توی دنیا پیدا کنم که هم ناشناس باشن، هم بفهمن، هم قضاوت نکنن، هم داستان زندگی من رو بدونن که بلکه از این تنهایی محض با خودم و سرگذشتم نجات پیدا کنم. با اینکه قصه ی زندگی من داستان قشنگی نبوده و نیست، نمی دونم چرا دلم نمی خواد با خودم ببرمش توی گور. نمی دونم این حس که دلت بخواد روزها و لحظه هات رو کلمه کنی و بدی دست ناشناس های دنیا تا بخونن و ازت بدونن، از کجا می یاد؟ حقیقت اینکه غصه ها و ناراحتی های ما، هرچقدر هم که برای خودمون کشنده و زجرآور، برای باقی دنیا چیزی جز شر و ور و چس ناله های بی معنا و بی مفهوم نیست. درست مثل بچه دار شدن میمونه.دوست داری چیزی رو از وجودت روی زمین باقی بگذاری برای روزگاری که خودت وجود نداری. وقتی همه ی اینها رو فهمیدم، تصمیم گرفتم اگه می نویسم لااقل برای سبک تر شدن باری باشه که دارم با خودم این طرف و اون طرف می کشم . من نویسنده نمی شم، هیچوقت. نه استعدادش رو دارم، نه وقتش رو نه ذوق و شوقش رو. اگر این آرزو رو داشتم، شاید برای این بوده که نمی تونستم آرزوهای دست یافتنی تری داشته باشم، چرا که خیلی چیزهای معمولی زندگی های آدم های معمولی، برای من نشدنی بود و هست. اما شکست اصلی اونجا بود که فهمیدم حتی اینجا هم اونی که باید باشم نیستم. نمی دونم چه جوری خودم رو معرفی کردم ولی اونی نیستم که هستم. من اصلن معلوم نیست کی ام و چی می خوام. انگار یه ترکیب نیمه کاره باشم از هزار تا آدم نصفه و نیمه.  یه ترکیب سطحی از همه ی صفات خوب و بد دنیا. همه ی عمرم خیال می کردم خیلی آدم خاصی هستم، نبودم. آدم باید یاد بگیره زور الکی نزنه. خوش به حال اونایی که زور بیخودی نزدن...