ازخاطرات پراکنده

پدرو مادر من تو یه شرکت کار می کردن. پنج سال ابتدایی رو باهاشون ساعت شش صبح از خواب بیدار می شدم تا به سرویس ساعت هفت  و نیم صبح برسیم. مامانم یه  بارونی داشت که سرمه ای بود . بلند بود و کمربند داشت. یه مقنعه هم داشت  که وقتی سرش می کرد لپاش تپل تر می شدو همیشه یه رژ لب می زد که خوشگلیش هزار برابر می شد. گفتم که ، ظهر ها یه خانومه مسئول خوابگاه با من سوار سرویس می شه که مهم نیست هوا چه جوری باشه، همیشه یه بارونی تنش هست. همیشه لبخند می زنه و همیشه داره به ساعت طلایی توی دستش نگاه می کنه. از همون روز اول من رو یاد مامانم انداخت. یاد خاطره های هزار سال پیش انگار. یاد وقتایی که زنده بود . یاد وقتایی که هنوز می تونست بر گرده خونه . وقتایی که صدای کفشای پاشنه بلندش می پیچید توی راه پله. چه می دونم . یاد گذشته.یادم اومد مامانم بر خلاف من، هیچوقت اخمو نبود . مهم نبود چی شده یا چی بهمون گذشته .هیچوقت اخم نمی کرد . هیچوقت توی خیابون یا توی ایستگاه اتوبوس، یاد مامان خودش نمی افتاد. هیچوقت الکی گریه نمی کرد.

بعد از چندین  و چند هفته خونه نشینی پی در پی، خلاصه موفق شدم به درجه بیرون رفتن نائل بشم. مبلغ بسیار زیادی بابت نوشیدنی و غذام پرداخت کردم که خب فدای سرم. باورم نمی شه چهار بار، بار تندر رو صدا زدم تا برام نوشیدنی بیاره. رکورد زدم به معنای واقعی کلمه ! از صبح تا شب،  دارم کار می کنم   و پولش رو اگه بابت شکم خودم خرج نکنم  چه کنم ؟ راضی ام . از زندگی ای که برای خودم و با دستای خودم ساختم راضی ام. اما نه اونقدری که بگم همین بسمه. من هیچوقت هیچی بس ام نیست. به قول اون جمله معروف ، نمی میرم، مگر به آرزوهای بزرگم رسیده باشم.

دوستای عزیزم، این شهر کوهستانی نیست اما خیلی پستی و بلندی داره و من یه مقدار اغراق کردم و معنی حرفم این نبود که من واقعن دارم روی تپه زندگی می کنم. یکی ازآپارتمان های خوب این شهر هست و کلی امکانات رفاهی خوب  مثل استخر و جیم داره  .از دانشگاه دور هست و  فقط ملتش همه پولدارن و ماشین دارن و مثل من نیازمند وسایل نقیله عمومی نیستن. همین.


نظرات 4 + ارسال نظر
جولیک دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 21:43 http://platelets.blog.ir

من اولش تندر رو خوندم tondar :))

:دی

صبا یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 13:33 http://kojastkhaneyebad.blogsky.com

اگه منم میتونستم مثل تو سرسخت باشم
به جای دست رو دست گذاشتن و تو سوراخ موش قایم شدن و مثل ترسو ها فرصت زندگی رو از دست دادن!!
نمیدونم باید چه کار کنم

:)

mary جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 20:59

خیلی کم پیش میاد کسی رو پیدا کنم که از لحاظ رفتاری شبیه خودم باشه
نمیدونم خوبه یا بد ! ولی یه وقتا این قضیه خوشحالم می کنه . این تشابهات هر چند ریز رفتاری
خوبه که هستی :)

مرد میانسال جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 07:53 http://ansd.blogsky.com/

سلام
به امید رسیدن به آرزوهای بزرگ...

اوهوممم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.