back in the old days

تا قبل از اینکه برم دانشگاه آدم خیلی عجیبی بودم. تا زمانی که خودم می خواستم ،به طرز غیر قابل باوری آدم بی تفاوت، سرد و خشکی بودم.این باعث تعجب همه می شد. همه بهم می گفتن چه جوری می تونی این طور باشی ؟ نمی دونستم چراو چه جوری می تونستم اون جور باشم  اما عوض شدم تا این سال های آخر که یه آدم گریه کن و احساساتی و بغضی و در هم و برهم شدم. نمی تونم بگم قوی نیستم دیگه، هستم. ولی در کنارش دوست دارم خود آزاری هم کنم انگار. با گریه ، با اور تینکینگ و با فیک کردن این مساله که من خیلی آدم با احساسی هستم. از پست قبلی تا حالا سر قول خودم مبنی بر گریه نکردن موندم. چند روز اول مثل بچه ها بغضم می گرفت و هی چونم می لرزید . ولی خودم رو جمع کردم. دیگه گریه ام نمی یاد.باور کنید یا نکنید، احساس قدرت عجیبی می کنم و کم کم احساس می کنم دارم به بی تفاوتی اون موقع ها می شم. اصلن معنیش این نیست که دارم احساسات خودم رو سرکوب می کنم و یا لاپوشونی می کنم. بلکه دارم یه مشت احساس شر و ور و دری و وری رو ایگنور می کنم. مثلن عادت کرده بودم بشینم توی خونه و به دوصت پسر ایرانم فکر کنم. به اینکه چه آدم خوبی بود و من چه باهاش بد کردم. بعد بشینم خودم رو با عذاب وجدان آزار بدم. عذاب وجدان داشتن ایرادی نداره تا زمانی که فیک نباشه. من توی ذهنم دسته بندی آدم خوب و بد دارم و نا خودآگاه برای اینکه نخوام توی دسته ی بدها باشم خودم رو با عذاب دادن خودم آروم می کنم. می خواین بدونیین احساس واقعی من چیه ؟خوشحالم ! از ته قلبم خوشحالم برای به هم زدن اون رابطه . چرا باید خودم رو شرمنده نشون بدم وقتی نیستم ؟ فیلم بازی کردن اون هم برای خودت احمقانه ترین کار دنیاس. من شرمنده نیستم. شاید اگه بار دیگه دنیا بیام کارهای بدم رو تکرار نکنم چون ذاتن آدم بدی نیستم ولی حالا این یه بار رو که کردم نمی تونم خودم رو با عذاب وجدان فیک آزار بدم. یا همین پسری که اینجا باهاش دوست بودم. روزها من به خاطر این آدم اشک ریختم. سعی می کردم به خودم بقبولونم که دوستش دارم. چون خجالت می کشیدم از قبول این واقعیت که بی اینکه دوستش داشته باشم باهاش جلو رفتم. اما صورت مساله سادست. دوستش نداشتم همون طوری که اون دوستم نداشت. خوشم می اومد ازش همونطوری که اون خوشش می اومد. اون برد چون زرنگ تر و کارکشته تر از من بود و توی این هیچ ایرادی وجود نداره. من می خواستم به خودم بقبولونم که من دوستش دارم پس باید ناراحت باشم. ولی رک و راست، من نه ناراحت بودم و نه شرمنده. لجم گرفته که اونم از خجالتش در می یام. از وقتی تصمیم گرفتم خودم رو قبول کنم، اون همه احساس گند و گه از وجودم رفته. دیگه ناراحت نیستم. جز برای خودم و برای از دست داده هام. برای اونا حق دارم گریه کنم . نهایتش ماهی یک بار. بیشتر می رم باشگاه و این هم داره بهم کمک می کنه. اما خب فکر رفتن به کلاس کیک بوکسینگ هم داره خفه ام می کنه و اگه بتونم با بی ماشینی یه جوری بهش برسم حتمن این کار رو می کنم. من بی احساس نبودم و نیستم و بقیه همیشه اشتباه می کردن. من مدلم فرق می کرد و این باعث می شد یه جورایی همیشه شرمنده باشم. آدم ممکنه برای یه چیزایی ناراحت  نشه، گریه اش نمی یاد، به تخ/مش هم نیست. چه ایرادی داره ؟ بعضی ها اینجوری ان. من اینجوری بودم. من واقعی اون آدم بود. امیدوارم بشه که پیداش کنم باز.

نظرات 7 + ارسال نظر
پیانیست دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 20:54

من یه عمر برنامه ریزی کردم،همش هم خرص خوردم و استرس داشتم که نکنه برنامهه درست نشه! هی به خودم زجر دادم! ولش کن بابا! ادمایی مث من خودآزارن بنظرم:|

نازی یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 07:16

عاقا توام 22خردادی؟
تبریک میگم، هرچند خودم امسال نوشتم که از 20 سالگی به بعد دیگه تبریک نداره
منم تنها چیزی که میدونستم این بود بود که 30 سالگی ازدواج خواهم کرد شااااید ولی الان در 23 سالگی چند ماهی هست نامزد کردیم ولی واقعا ایده ای ندارم که کِی و چطور عروسی خواهیم گرفت، حتی بعد 4 سال آشنایی هی منتظرم یکیمون بزنه زیرش واقعا نمیفهمم آدما چطور دفتر دستک دارن و زندگیشونو بر اون اساس پیش میبرن!

گربه ماجراجو یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 02:23 http://sweetestdays.blogsky.com

تولدت مبارک گلیدا جان البته با تاخیر امیدوارم امسال پر از شادی و سلامتی باشه برات
راستش در مورد پست آخرت بگم که برنامه ریزی دقیقا هر کاری رو بیمزه میکنه, نمیدونم شاید منم زیاد غافلگیر شدم ولی من یه ماه هم نیست ازدواج کردم و حتی یه ماه قبل عروسیم راجع به لباس عروسیم و مدل مو و آرایشم هیچ تصور و آرزویی نداشتم, حتی الان با اینکه دختر بچه دوس دارم اصلا نمیدونم چه سنی قراره بچه دار بشم و حتی روی خونه ای که توش زندگی خواهم کرد هیچ نظری ندارم
امروز هم که از استادم پرسیدم چیکار کنم ادامه تحصیلم راحتتر باشه, گفت که ولش کن زندگی همین روزاست خودت رو درگیر قراردادهایی نکن که از بیرون بهت اعمال میشه تو باید درست فکر کردن رو یاد بگیری بقیه اش اصلا مهم نیست
منم توی 18 سالگی با مریضی مامانم و یه دوس پسر نامناسب غافلگیر شدم و تموم رویاهام بر باد رفت و دیگه یاد گرفتم رویا نبافم و نقشه نکشم

عزیزم چه کامنت خوبی خوشحالم که آدم هایی پیدا می شن که مثل من فکر کنن

پیانیست پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 08:13

یه فیلم دیدم دیشب،دلم خواست بهت پیشنهادش کنم.نمیدونم دیدیش یا نه چون خیلیم جدید نیست.ولی خب...
اسمش Trainwreck

ندیدم.. مرسی

roxana چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 15:56

جالبه بعی نوشته هات انگار آدم وایساده جلو آینه داره خودشو نگاه میکنه , چیزی که تا حالا ندیدم اما الان با نوشته هات درکش میکنم

پیانیست دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 20:55

آدم خودش باشه حالش خوب میشه
احساس قدرت میکنه

تیلوتیلو دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 05:23 http://meslehichkass.blogsky.com/

از بس همیشه نظرات بسته است انگار آدم به خودش اجازه نمیده چیزی برات بنویسه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.