lose the battle but win the war

همون قدر که مامانم عاشق میوه بود من از میوه و میوه خوردن بدم می یاد. اون انگور می دید نمی تونست نخره. یا مثلن هندوونه. من یادم نمی یاد آخرین باری که این دو میوه رو خوردم کی بود. شاید چهار پنج سال پیش که زنده بود و خودش خرید می کرد .. نمی دونم. همیشه به من اصرار می کرد باید میوه بخوری. هر جام درد می گرفت می گفت می دونی چرا ؟ چون میوه نمی خوری. اینجا پاییز و زمستون نداره. همیشه همه ی میوه ها رو دارن تقریبن. برای تابستون بیشترین میوه ای که دستم به خریدش می ره توت فرنگی و برای زمستون پرتقال هست. امروز که رفته بودم خرید بین میوه ها گیر کرده بودم. هزار مدل هلویی که وجود داره جلو چشمم بود. بالخره از یه مدلش دو تا دونه خریدم. الان داشتم می خوردمش فهمیدم که برای خوردن یه سری چیزها یاید عاشقشون باشی! یا لااقل باید یه چاقو داشته باشی خوردش کنی. اون صدای گاز زدن به میوه و بعدش که آبش می پاشه به لب و لوچه و لباس آدم واقعن قابل تحمل نیست. یعنی مثل انسان های اولیه میوه می خورم. همیشه از آدم هایی که سیب گاز می زنن لجم می گیره. کلن آدم هایی که سیب می خورن رو درک نمی کنم. اصلن نمی تونم باور کنم یکی سیب بخوره. بعد فکر کن اون پسر عامریکایی اومده بود جلو آفیس من سیب گاز می زد. به هر حال من دارم سعی می کنم این خاطره رو از ذهن خودم پاک کنم. اونم تا من رو دید سیب رو گرفت پایین و لب و لوچه اش هم کثیف نبود برای همین من زیاد منزجر نشدم. ولی دارم فکر می کنم پسری که سیب می یاره دانشگاه چه جور آدمی می تونه باشه؟  یعنی باهاش دوست شم می خواد بره در یخچال رو باز کنه یه سیب برداره گاز بزنه و بعد آبش رو از صورتش پاک کنه ؟ درست همون جوری که من امروز این هلوی مزخرف رو خوردم ؟ نمی دونم واقعن . زندگی پیچیدست. توی همه چیزش یه گیر و گوری پیدا می شه. یه هفته ست ندیدمش. می دونم که هر روز نمی یاد دانشگاه چون کار بیرون می کنه ولی من تا دو سه روز دیگه باید حتمن ببینمش وگرنه همین چس رابطه ای هم که داریم به ف./اک می ره.اصلن نمی دونم چه جور آدمی می تونه باشه. به نظر باید خیلی مثبت باشه. ولی یه تتوی بزرگ روی بازوش داره که یه تضاد بزرگ شاید باشه با شخصیت مثبتی که از خود ش نشون می ده. منم که مرده ی تضادم. مرده ی هر چیزی ام که سر به راه راست نداره. که سر به سرانجام و عاقبت نداره.

امروز

بچه ام امروز اومده بود جلو در آفیسم منتظر بود. منم اون ور پولارم اومده  بود امروز،  نمی رفتم بیرون ببینمش. بعد از نیم ساعت رفتم بیرون که دیدم رفته. رفتم طبقه ی پایین واسه خودم یه چی توز خریدم اومدم بالا دیدم برگشته. تا اومدم سلام بهش بگم خودش صدام کردم (بگردم الهی ) . بعد منو دعوت کرد به مسابقه ی فوتبال خودش با عیرینین گایز ! بعد ازم پرسید آیا خودم هم بازی می کنم فوتبال ؟ چه توقعاتی کیوتی دارن از آدم بیچاره ها. مجبور شدم دعوتش رو رد کنم. از تیم مقابل یا به قول خودش عیرینین گایز! فقط هم همون دوست قبلی خودم رو می شناخت. هاهاها. اولین اسمی که گفت همون بود. بعد هم یه سری حرف های الکی زد و تهش گفت خواستی بری قهوه بخوری لت می نو ! نمی شد بگی بیا بریم قهوه بخوریم یعنی ؟ حتمن من باید لت یو نو ؟ نمی دونم باید ببینم فرداها چی پیش می یاد.

you look like my next mistake

خیلی معمولیه. به قول دوستم این بدبخت اگه عیرانی بود تا حالا صد بار با شات گان زده بودیش. ولی کاراش با نمکه. البته به عنوان اولین پسر عامریکایی که روم کراش داره. آروم و مودبه. لهجه اش عمریکن ولی بسیار قابله فهمه که همین خیلی کار منو راحت کرده. راه به راه در آسانسور رو برام نگه می داره. اینا گاهی اینقدر با ادبن دوست داری بزنی پس کله اشون بگی بابا ولم کن دیگه. و برای همین نمی تونی بفهمی کی بهت گیر داده  و کی فقط داره از ادب زیاد رنج می بره. حتی امروز صبح هم که اومد توی دفتر Graduate student ها با هام دست داد و دوباره اسمم رو پرسید بازم گذاشتم پای ادبش . ولی وقتی دیدم نیم ساعت بعد اومده جلوی در آفیسم داره میوه می خوره فهمیدم یه خبرایی هست وگرنه چیزی که توی  برهوت تابستونی دانشگاه زیاده جا برای سیب خوردنه. خلاصه دوباره اومد چهار تا سوال دری وری ازم پرسید و منم سعی کردم یکم اون قیافه ی عنقم رو به علاقمند تغییر بدم. زندگی trade off هست. لااقل برای من همیشه بوده. یه چیزی می دی یه چیزی به دست می یاری. قربون خودم برم چقدر من از خود گذشته و فداکارم.

این دو کلمه ی انگلیسی هم نوشتم از سر  عقده ای بازی نیست مردم. حوصله نداشتم بنویسم دفتر دانشجویان تحصیلات تکمیلی ! اون یکی هم نوشتم دیگه .

یه عمره آرایش می کنم لباسای قشنگم رو می پوشم گلدون می خرم کاغذ دیواری می خرم تابلو می خرم ، نه یکی نه دو تا نه سه تا، که هزار تا. اما نمی شه. تابلویی به این دیوار وصل نمی شه. میخی نمی ره به این دیوار. دیواری نداره این خرابه. ..

" خیلی وقتها نمی‌شود یک ویرانه را درست کرد. بس که گذشته چیزی باقی نگذاشته که بشود به آن یک تابلوی کوچک آویخت. یک تابلوی کوچک حتی."

روزنگار خانوم شین