هفته ی اولی که عیران بودم شب و روز نداشتم. یعنی 24/7 بودم به معنای واقعی. اون وسط ها چند ساعتی چرت می زدم، اونم ساعت هایی که به وقت عامریکا وقت چرت زدنم بود. ساعت هشت صبح می خوابیدم تا یازده بعد از اون ور هم هفت شب تا نه. بعد اعصاب و روانم باطل بود. همه چیز روی اعصاب. الهی قربون خاله ی بیچاره ام برم که نمی دونست چمه و نمی دونست باید با من چی کار کنه. از هفته ی دوم بهتر شدم. هفته ی بعد دوباره به اون تخت و اون پنجره عادت کردم. روزها بیکار و تنها اونجا دراز می کشیدم و می خوردم و می خوابیدم. به گذشته فکر می کردم و به همه ی روزهایی که از سر گذروندم. که آره، زندگی ادامه داره، خیلی هم ادامه داره که من توی همه ی سختی ها به چیزایی که می خوام می رسم اما که چی ؟ تهش باز هم همین تخت و همین پنجره است. که بعله زندگی می تونه قشنگ و هیجان انگیز و با کلی چیز خوب باشه اما من دیگه حوصله اش رو ندارم. یعنی هی دارم فکر می کنم مثلن چه چیزی ممکنه بخواد من رو خیلی وابسته ی این زندگی کنه؟ عشق؟ شاید . روزهای آخر دیگه بی تاب نبودم. پشمک یا پسری که سیب می خورد یا هر چی ، بهم پیغام می داد و عکس از شهرمون می فرستاد و می گفت که دل شهر برات تنگ شده. من اما روی تختم راحت بودم. دیگه نمی خواستم برگردم. طبق معمول پام روی طاقچه و رو به هوا ، ولنگ و باز داشتم هوا می خوردم و صدای تلویزیون توی خونه ای که هیچکس توش نبود پخش بود. پسرها هر دو صبح ها می رفتن سر کار و غروب ها می اومدن. احساس می کردم دارم با دو تا فرشته زندگی می کنم. هر کاری برام می کردن لطف بود. مگه من ول نکردم و رفتم ؟ چه دلیلی داشت بچه نصفه شب رانندگی کنه بکوبه بیاد فرودگاه دنبالم و بعدش چندهفته بعد دوباره 10 ساعت بره و برگرده ؟ برادر و خواهریم ؟ باشه ! مگه من چه کردم برای اینا ؟ هیچی . جز ول کردن و رفتن از من کاری بر نیومده هرگز. فکر می کردم یعنی می شه روزی همین پیوند عاطفی که برام مونده، همین رابطه ی خواهر و برادری هم تموم بشه و من تنها ترین آدم روی زمین بشم؟ هزار مرتبه شکر که اونا از من آدم های بهتری ان. دیدم دلم نمی خواد برم و هی توی بالشم فرو رفتم.
پسری که سیب می خوره ، خیلی مهربونه. حالا به شیوه ی خودشون و هر چی که هست آدمه خوبیه. رابطه هه خیلی یواش و آروم پیش می ره که خب با توجه به مساله ی زبان و تفاوت هایی که داریم عجیب نیست. امروز یه نقاشی ازش کشیدم که توش داشت بارون می بارید و بالای سرش یه دونه ماهی بود. پرسید که چرا داره بارون می یاد ؟ گفتم نمی دونم..می دونست به دلیلی من ناراحتم امروز...
گفت :it was sort of a rainy day today..you wont be sad when we hang out tmrw
دیدم کلمه ی بعدی که دوست دارم یادش بدم عزیزم هست. دلم می خواد بهش بگم عزززیییییززززم.
ری/ده شده به روابطم با عیرانی های اینجا. خب با شناختی که من از خودم دارم در طول این سال ها، این قضیه اصلن چیز عجیب و بی سابقه ای نیست. من همیشه ی خدا توی هر جمعی گاو پیشونی سفید بودم و با اینکه تمام سعی خودم رو می کنم که پرم به پر کسی نگیره، اما هرگز نشد از حاشیه به دور باشم. همیشه ی خدا نقل مجالسم و مردم دارن در مورد یه چیزیم حرف می زنن. هوا هم خیلی گرم شده. منم یه دونه از این شلوارک های لی می پوشم که فقط ناحیه نشیمنگاه رو پوشش می ده و اینجا هیچ دختر عیرانی دیگه ای مثل من لباس نمی پوشه. خودم می دونم کوتاهه اوکی ؟ ولی به قول اینا آی کنت هلپ. وقتی یه بار بپوشی و ببینی توی گرما،وقتی تمام لنگ و پاچت بیرونه ، دنیا یه کمی قشنگ می شه دیگه نمی تونی حتی بهترین جین های دنیا رو هم پات کنی. حالا در همین راستا دارم پسرهای چشم چران عی/رانی رو ایگنور می کنم. محلشون نمی کذارم دیگه انگار نه انکار طرف رو می شناسم. یه دوره راه افتاده بودم می خواستم نایس باشم با ملت. هی لبخند بزن و خوب باش و ال وبل. بعد دیدم بابا جان من آدم بشو نیستم. این ملت هم که دست از سر من بر نمی دارن. همون بهتر سگ محل کنم همه شون رو و اینجوری پاچه ی قشنگم هم از نگاه کثیف اینها در امون می مونه هم حالم از دیدن ریختشون بهم نمی خوره. اون فیریک هم برداشته جی افش رو آورده اینجا هی برش می داره می بره مهمونی. برا همین ، منم یا دیگه دعوت نمی شم یا دعوت می شم خودم نمی رم. بعد یه بار دیدمشون توی فروشگاه. با هم اومده بودن خرید کنن. یادتونه نوشته بود دختره چاقه ؟ نه اصلن چاق نیست قدش هم بلنده و هیکلش خوبه. ولی قیافه اش ؟ به هر حال برای سر اون آدم اضافه است. کلن شدم گل مجالس دیگه با همه ی این اتفاق ها ! lolکه خب دقیقن شیوه ی زندگی من همینه اصلن !!
پسری که سیب می خورد حالش خوبه. چند روز پیشا ازم خواست باهاش برم بیرون . رفتم. بسیار آدم آروم، خوب و مودب. اصلن اینقدر این بشر در صلح و صفا بود با خودش و من که وقتی می خوام ازش بنویسم خوابم می گیره. این اولین تجربه ی من از این همه نزدیک با یه پسر عامر/یکایی هست و خب هنوز نمی دونم چی به چیه ولی تا حالاش که خوبه. سوال اضافه ؟ حرف مفت ؟ دری وری؟ شر و ور ؟ نه . هیچکدوم. دو ساعت هم داشتیم با هم قدم می زدیم ظرف یه کلمه ی نامربوط از دهنش بیرون نیومد. . دیگه حالا نمی دونم از این داستان چه شری می خوام به پا کنم. هر چقدر می خوام نرمال و بی حاشیه زندگی کنم نمی شه. نمی شه دیگه. چه کنم..