؟؟؟

منو برد دوچرخه سواری دیروز. مدلشون اصلن مثل ما نیست برن یه جا بشینن یه چیزی بخورن چهار تا شر و ور بگن بعدن بیان خونه. حتمن باید یه کاری بکنه. حالا یه بار بولینگ، یه بار بیلیارد و یه بارم دوچرخه سواری. من خیلی دوست دارم سیستمش رو. حالا تمام اینها رو دارم یاد می گیرم کم کم. ولی بعد از دوچرخه سواری دیروز می تونم با قاطعیت بگم که پاره  شدم از خستگی. رفتیم کنار رودخونه ای که خودش یه مسیر دوچرخه سواری داشت. پر از پیچ و خم و جاهای خیلی قشنگ. بیچاره رو دیگه به غلط کردن انداختم ار بس گفتم خسته شدم و می خوام بشینم . ولی اون همچنان من رو تشویق می کرد که یو آر وری استرانگ. وقتی اومدم خونه رو به مرگ بودم، چهار تا دونه بال مرغ گذاشتم توی فر ، شده و نشده برش داشتم و خوردم. از این ور خوردم و از اون ور گلاب به روتون تا ساعت یک شب توی دستشویی نشسته بودم. صبح هم رفتم امتحان رانندگی دادم ریدم توی اون هم و اومدم بیرون. یعنی دونه دونه ی مردم امتحان رو پاس کردم جز من. دیگه اینقدری اعصابم داغون هست که امدم تمام اتاقم رو مرتب کردم. ابروهام رو رنگ کردم و موهای صورتم رو از بین بردم ! رنگ مو نداشتم وگرنه بی شک موها رو هم رنگ می کردم. باهاش روزهای خوبی دارم. آدم پیچیده ای نیست ولی رابطه بسیار پیچیدست چون خیلی وقت ها نه اون می دونه من چی می گم و چی می خوام و نه من می دونم اون رو کجای دلم بگذارم . احساس می کنم زندگیم شده مثل یه کتاب پر از داستان های کوتاه، که نویسنده اش یه روان پریش سایکو هست . هر ورق یه داستان جدید، آدم های جدید، جاهای جدید، زبان جدید، همه چیز نصفه و نیمه، همه چیز تباه و نا تمام. پر از سختی و پستی و بلندی. پر از اتفاق و حادثه، که نه می کشه و نه می گذاره زندگی کنم. مثل یه پرنده ی سمج هستم با یه مشت پر و بال شکسته و درب و داغون، من دیگه نمی تونم بپرم.نمی تونم خیلی برم بالا. اما تاب نشستن روی زمین رو هم ندارم.فراری ام و سر گردون. حتی یه داستان کامل توی کتاب من نیست. پای حرف های دوستام که می شینم همر کس از چیزی می ترسه. یکی از تنها بودن توی خونه ، یکی از تنها بودن توی خیابون، یکی از طوفان که به پنجره می زنه، یکی از صدای ماشین و تفنگ. دلم برای خودم می سوزه که همه چیز رو تاب آوردم، که اینقدری ترس های بزرگ توی وجودم جا مونده که دیگه از باد و بوران و طوفان و شب و تنهایی نمی ترسم. توی اون جاده های پر پیچ و خم، بهش گفتم اگه افتادم توی دره و یا رودخونه برای نجات من نیا. خیلی دوست دازم بدونم داستان آخر از این کتاب در هم و پر ماجرا و تلخ چیه. که به کجا ختم می شه این ماجراها..نمی دونم بگم کاش این ماجرا یه سر نیاید یا بیاید ؟...

dont get too close, its dark inside

هفته ی اولی که عیران بودم شب و روز نداشتم. یعنی 24/7 بودم به معنای واقعی. اون وسط ها چند ساعتی چرت می زدم، اونم ساعت هایی که به وقت عامریکا وقت چرت زدنم بود. ساعت هشت صبح می خوابیدم تا یازده بعد از اون ور هم هفت شب تا نه. بعد اعصاب و روانم باطل بود. همه چیز روی اعصاب. الهی قربون خاله ی بیچاره ام برم که نمی دونست چمه و نمی دونست باید با من چی کار کنه. از هفته ی دوم بهتر شدم. هفته ی بعد دوباره به اون تخت و اون پنجره عادت کردم. روزها بیکار و تنها اونجا دراز می کشیدم و می خوردم و می خوابیدم. به گذشته فکر می کردم و به همه ی روزهایی که از سر گذروندم. که آره، زندگی ادامه داره، خیلی هم ادامه داره که من توی همه ی سختی ها به چیزایی که می خوام می رسم اما که چی ؟ تهش باز هم همین تخت و همین پنجره است. که بعله زندگی می تونه قشنگ و هیجان انگیز و با کلی چیز خوب باشه اما من دیگه حوصله اش رو ندارم. یعنی هی دارم فکر می کنم مثلن چه چیزی ممکنه بخواد من رو خیلی وابسته ی این زندگی کنه؟ عشق؟ شاید . روزهای آخر دیگه بی تاب نبودم. پشمک یا پسری که سیب می خورد یا هر چی ، بهم پیغام می داد و عکس از شهرمون می فرستاد و می گفت که دل شهر برات تنگ شده. من اما روی تختم راحت بودم. دیگه نمی خواستم برگردم. طبق معمول پام روی طاقچه و رو به هوا ، ولنگ و باز داشتم هوا می خوردم و صدای تلویزیون توی خونه ای که هیچکس توش نبود پخش بود. پسرها هر دو صبح ها می رفتن سر کار و غروب ها می اومدن. احساس می کردم دارم با دو تا فرشته زندگی می کنم. هر کاری برام می کردن لطف بود. مگه من ول نکردم و رفتم ؟ چه دلیلی داشت بچه نصفه شب رانندگی کنه بکوبه بیاد فرودگاه دنبالم و بعدش چندهفته بعد دوباره 10 ساعت بره و برگرده ؟ برادر و خواهریم ؟ باشه ! مگه من چه کردم برای اینا ؟ هیچی . جز ول کردن و رفتن از من کاری بر نیومده هرگز. فکر می کردم یعنی می شه روزی همین پیوند عاطفی که برام مونده، همین رابطه ی خواهر و برادری هم تموم بشه و من تنها ترین آدم روی زمین بشم؟ هزار مرتبه شکر که اونا از من آدم های بهتری ان. دیدم دلم نمی خواد برم  و هی توی بالشم فرو رفتم.

پسری که سیب می خوره ، خیلی مهربونه. حالا به شیوه ی خودشون و هر چی که هست آدمه خوبیه. رابطه هه خیلی یواش و آروم پیش می ره که خب با توجه به مساله ی زبان و تفاوت هایی که داریم عجیب نیست. امروز یه نقاشی ازش کشیدم که توش داشت بارون می بارید و بالای سرش یه دونه ماهی بود. پرسید که چرا داره بارون می یاد ؟ گفتم نمی دونم..می دونست به دلیلی من ناراحتم امروز...

گفت :it was sort of a rainy day today..you wont be sad when we hang out  tmrw

دیدم کلمه ی بعدی که دوست دارم یادش بدم عزیزم هست. دلم می خواد بهش بگم عزززیییییززززم.


من وقتی پشمک بودم

بهش پشمک دادم خورده. بعد پرسیده خب شما بهش چی می گین ؟آخه اینا هم دارن همین رو ، البته من نخوردم و نمی دونم مزه اش چه جوریه، این خودش وقتی خورد گفت که مزه اش فرق می کنه با مال ما . اینا بهش می گن کاتن کندی. بهش گفتم ما بهش می گیم پشمک. بعد هر هر می خندیدم . حالا اونم هی از خنده ی من خنده اش می گرفت می گفت وات؟ هی می پرسید چیش خنده داره ؟ بهش گفتم هیچی من رو یاد یه چیز دیگه می اندازه. گیر داده بود که چی ؟ نمی دونستم چی . هیچوقت فکر نمی کردم مجبور بشم این کلمه رو برای کسی مو شکافی کنم . وقتی داشتم سوغاتی می خریدم به برادر گفتم نمی دونم برای استادم گز و سوهان بخرم یا سوهان و پشمک. داداشم گفت پشمک چیه آخه اومدیم یارو ازت پرسید این اسمش چیه می خوای بگی پشمک ؟ ولی اونجا یهو یادم افتاد خیلی سال می شه که پشمک نخوردم. خیلی خیلی سااال. برای همین یه بسته برای خودم خریدم. حالا یاد گرفته به من می گه پشمک. می ره می یاد می گه یو آر عه پشمک. منم صداش می زنم پشمک. دوتامونم خوشحالیم با این کلمه.

تابستون کوتاهه !

ری/ده شده به روابطم با عیرانی های اینجا. خب با شناختی که من از خودم دارم در طول این سال ها، این قضیه اصلن چیز عجیب و بی سابقه ای نیست. من همیشه ی خدا توی هر جمعی گاو پیشونی سفید بودم و با اینکه تمام سعی خودم رو می کنم که پرم به پر کسی نگیره، اما هرگز نشد از حاشیه به دور باشم. همیشه ی خدا نقل مجالسم و مردم دارن در مورد یه چیزیم حرف می زنن. هوا هم خیلی گرم شده. منم یه دونه از این شلوارک های لی می پوشم که فقط ناحیه نشیمنگاه رو پوشش می ده و اینجا هیچ دختر عیرانی دیگه ای مثل من لباس نمی پوشه. خودم می دونم کوتاهه اوکی ؟ ولی به قول اینا آی کنت هلپ. وقتی یه بار بپوشی و ببینی توی گرما،وقتی تمام لنگ و پاچت بیرونه ، دنیا یه کمی قشنگ می شه دیگه نمی تونی حتی بهترین جین های دنیا رو هم پات کنی. حالا در همین راستا دارم پسرهای چشم چران عی/رانی رو ایگنور می کنم. محلشون نمی کذارم دیگه انگار نه انکار طرف رو می شناسم. یه دوره راه افتاده بودم می خواستم نایس باشم با ملت. هی لبخند بزن و خوب باش و ال وبل. بعد دیدم بابا جان من آدم بشو نیستم. این ملت هم که دست از سر من بر نمی دارن. همون بهتر سگ محل کنم همه شون رو و اینجوری پاچه ی قشنگم هم از نگاه کثیف اینها در امون می مونه هم حالم از دیدن ریختشون بهم نمی خوره. اون فیریک هم برداشته جی افش رو آورده اینجا هی برش می داره می بره مهمونی. برا همین ، منم یا دیگه دعوت نمی شم یا دعوت می شم خودم نمی رم. بعد یه بار دیدمشون توی فروشگاه. با هم اومده بودن خرید کنن. یادتونه نوشته بود دختره چاقه ؟ نه اصلن چاق نیست قدش هم بلنده و هیکلش خوبه. ولی قیافه اش ؟ به هر حال برای سر اون آدم اضافه است. کلن شدم گل مجالس دیگه با همه ی این اتفاق ها ! lolکه خب دقیقن شیوه ی زندگی من همینه اصلن !!

پسری که سیب می خورد حالش خوبه.  چند روز پیشا ازم خواست باهاش برم بیرون . رفتم. بسیار آدم آروم، خوب و مودب. اصلن اینقدر این بشر در صلح و صفا بود با خودش و من که وقتی می خوام ازش بنویسم خوابم می گیره. این اولین تجربه ی من از این همه نزدیک با یه پسر عامر/یکایی هست و خب هنوز نمی دونم چی به چیه ولی تا حالاش که خوبه. سوال اضافه ؟ حرف مفت ؟ دری وری؟ شر و ور ؟ نه . هیچکدوم. دو ساعت هم داشتیم با هم قدم می زدیم ظرف یه کلمه ی نامربوط از دهنش بیرون نیومد. . دیگه حالا نمی دونم از این داستان چه شری می خوام به پا کنم. هر چقدر می خوام نرمال و بی حاشیه زندگی کنم نمی شه. نمی شه دیگه. چه کنم..

my reign has just begun

من همه جای دنیا نبودم اما می تونم بگم همه جای دنیا پرنده داره. از اینجا که نشستم صدای پرنده ها می آد. هر جای دنیا که  ساعت 5 صبح با چشم گریون بیدار بشی صدای پرنده ها رو می شنوی. پرده ها رو کنار نمی زنم. توی این لحظه، بر خلاف همه ی لحظه علاقه ای به نور و روشنی و عاقبت خوش ندارم. با یه حساب سرانگشتی فهمیدم چند سال بعد که دوباره برگردم عیران، از این دفعه هم تنهاترم. پسرها بزرگ و بزرگتر می شن و به زودی ازدواج می کنن. و حتی شاید کسی نباشه بیاد فرودگاه دنبالم. پرونده ی زندگی من، یه پرونده ی معمولی با داستان های پیش افتاده و قسمت آخر خوب نبود. داستان زندگیم همین یک مشت شر و ور های توی وبلاگم نبود. متاسفانه زندگی من و اتفاق هاش،تنها یه دندون خراب نبود که باید پر می شد. یه دندون خیلی خراب بود که عصب کشی هم کردم اما بار هم چرک کرده. لابد از خودتون سوال می کنید این دیگه چه چرت و پرتی هست که داره سر هم می کنه؟ آره دلیلش اینه که دندونی که توی عیران عصب کشی کردم اینجا چرک کرده و درد می کنه و من رو از خواب بیدار کرده. منم از همه ی این دردها که با هم بهم هجوم آورده عاصی ام. درد دارم اما دردم نمی آد. درد می کشم اما مهم نیست. به زودی کسی رو نخواهم داشت ؟ مهم نیست. خیلی ها با شرایط من توی دنیا هستن که خب صد البته که حال هیچ کدوم خوب نیست. جایی خوندم که آرزوها، امیدها، ترس و وحشت ها مثل همه ی عوامل وراثتی دیگه می تونه تا نسل ها منتقل بشه. لابد دارم آرزوهای بر باد رفته ی زنی از اجدادم رو با خودم به دوش می کشم. وگرنه که باید به درد خودم می سوختم و اینهمه قاره پیمایی نمی کردم اونم در جستجوی هیچ. لابد من از تبار یه زن جنگجوام که خونش پایمال شده. اینهمه خواسته که ازشون سر در نمی آرم توی من چه کار می کنن؟ دایی پیر و مریض مادرم رو دارن می برن خونه ی سالمندان. سه تا بچه داره، وکیل، مهندس و دکتر. من چه کاره ام ؟ هیچ جای پیاز. موقع خداحافظی خاله ام دستم رو گرفت و بهم گفت دیگه به چیزایی که اینجا اتفاق می افته اهمیت نده، هر چی شنیدی بگوفدای سرم. حتی برای منم اتفاقی افتاد بگو فدای سرم. آره. من یه جنگجوام اما  جنگجویی که ازسر ناچاری سر از میدون جنگ در آورده. یه وقتایی پشت سنگر قایم می شه. یه وقتایی راه می افته می ره جلو و چهار تا تیر هم شلیک می کنه. یه وقتایی یادش می ره وسط میدون جنگه. یه وقتایی هم هست تیر می خوره و مجبوره تا مدت ها یه جا بشینه تا زخم ها التیام پیدا کنن . این چنگ بین کی و کی هست ؟ تا کی ادامه داره  و من سرباز کدوم جبهه ام؟ معلوم نیست.مثل این نوشته ی ساعت پنج صبحی که هیچیش معلوم نیست. مثل دندونم، مثل پرنده هاٍ مثل خواب های بد. آره مثل خواب های بد.