قصه ی من و خانواده ام یا بهتر بگم من و پدرم طولانیه. خدا می دونه من چقدر این آدم رو دوست داشتم تا یه سنی. تمام زندگی من با این آدم می گذشت. قصه باید اینجا تموم می شد و نشد. هزار دفعه خواستم براش یه پایان بگذارم نشد. نقطه گذاشتم اما داستان تموم نشده بود. غمی که از این آدم به دل من مونده، هرگز از بین نمی ره. معتقدم همه چیز بر می گرده به اینکه اون پدر خوبی نبوده. براش یه پیرهن فرستادم. برادرم برد بهش داد. گفت خیلی خوشحال شد. هزار بار گرفت زیر نور چراغ نگاهش کرد. منم اینجا خوشحال شدم. می دونم تنهاست و ناراحتم. از اینکه هر کدوممون تنهاییم ناراحتم. همه ی ما بدبختی رو حس کردیم ولی از همه مون بدبخت تر خودش بود و هست و این من رو ناراحت می کنه. کاش پیر نمی شد . کاش همونجور آدم بد و قدرتمندی می موند و من ازش متنفر می موندم. کاش همچنان زورش به ما می رسید و من همچنان در حال فرار بودم نه فرستادن سوغاتی براش. دارم به دری می کوبم که باز نمی شه. دری که در نیست حتی و یه دیوار ضخیمه. چاره ای ندارم. مثل همیشه. درد و غصه های خانوادگی بدجوری بی دوا و درمونه.
پسری که سیب می خورد خوبه. هی ازم کلمه یاد می گیره. امروز می خواست خفه شو رو یاد بگیره. منتظرم یه روزی به خودم تحویل بده. دوست دارم این رابطه کار کنه. بعد از مدت هاست که این حس رو دارم که می خوام این اتفاق بیفته که احساس می کنم از اون مدل آدم هایی توی دنیاس که من می تونم باهاشون زندگی کنم. زندگی با یه نفر دیگه؟ نمی دونم .. دوست دارم تجربه اش کنم با این ..
امروز بهش تکست زدم که کجایی؟ و واقعن به فینگیلیش نوشتم کجایی چون یادش داده بودم این کلمه رو. جواب داد که تازه اومدم سر کلاس نشستم "پ/در سگ! " _pedar-sag_