امروز دو نفر بازدید کننده داشتیم ، استادم هم منو صدا کرده بود که بیا براشون توضیح بده ریسرچت رو . دو تا خانوم عامریکایی خیلی قد بلند و خوشتیپ و خوش برخورد بودن. بعد استادم قدش کوتاست. از منم کوتاه تره حتی. از این چینی خیلی بامزه هاست. بعد موقع حرف زدن من و اونا، این هی پشت سر اونا گم و گور می شد. بعد می دیدم هی خودش رو می بره این ور و اون ور که توی دید باشه. بعد امروز زنگ زدم به برادرم چون یاد یه خاطره ای از مامانم افتادم و می خواستم براش تعریف کنم تا بخندیم کمی . مامانم قدش کوتاه بود ولی همیشه عادت داشت کفش های خیلی پاشنه بلند بپوشه. یعنی هرگز عادت نداشت کفش بی پاشنه بپوشه. حتی اون موقع که مریض شد و بیمارستان می رفتیم و حتی اون موقغ که خیلی بد حال بود، کفش پاشنه بلند می پوشید. یادم می یاد یه باری که همه مون خیلی کوچیک بودیم با پدر و مادرم رفته بودیم مسافرت . من شاید شانزده ساله بودم مثلن. یادم می یاد یه دو نه کتونی آبی داشتم که تازه خریده بودم ولی اصلن دوستش نداشتم. خلاصه توی اون مسافرت به مامانم گیر دادم که تو کتونی من رو بپوش من کفش پاشنه بلند تو رو . خلاصه مامانم هم قبول کرد و بعدش پنج تایی رفتیم بیرون. بعد خیلی اتفاقی توی یکی از پاساژهای اون شهر، یکی از همکارها ی مشترک پدر و مادرم رو دیدیم. یادم می یاد که بابام که خیلی قدش بلند هست وسط واستاده یود. من و یکی از داداشم یه ورش، مامانم و اون یکی داداشم یه ور دیگه اش. بعد این همکارشون اومد سمت ما، با بابام دست داد وبعد یه نگاه کلی به ما چهار نفر کرد و بلند گفت سلام بچه ها !! بعد که مامانم گفت سلام و احوال پرسی کرد مرد بیچاره جا خورد و شروع به معذرت خواهی کرد.
داداشم هم یاد یه خاطره ای افتاد و تعریف کرد و به اون هم کلی خندیدیم. یادم می یاد یه جا می رفتم کار آموزی. بعد می رفتیم تو سایت یا همون سر ساختمون کار می کردیم برای همین وقتایی که بارون می اومد معمولن کار تعطیل می شد. منم که کلن زورم می اومد برم سر اون کار، همش دنبال این بودم که بارون بیاد و من نرم اونجا. یادم می یاد صبح ها بیدار می شدم و مامانم روی مبل نشسته بود و عینکش رو زده بود و داشت زیر نویس ها رو می خوند و یا داشت چای می خورد و تلویزیون نگاه می کرد . بهش می گفتم مامان من امروز نمی خوام برم سر کار . روش رو می کرد سمت من می پرسید چراااا ؟ می گفتم آخه بارونه. بعد می رفت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد می گفت این که بارون نیست. بعد همیشه باید کلی جر و بحث می کردیم که بارون هست یا نیست. من به کوچیکترین قطره ها می گفتم بارون و اون می گفت اینا بارون نیست . من می رفتم عینکش رو می آورم می گفتم عینکت رو بزن می بینی داره بارون میاد . می زد می گفت نه اینا بارون نیست.
بعد یه باری پاشدم گفتم مامان من نمی رم امروز سر کار . عینکش رو زد رفت سر پنجره بعد آسمون رو نگاه گرد گفت آره داره تو یه سیاره دیگه داره بارون می یاد تو نمی خواد بری سر کار کار تعیطیله امروز.
هعی هعی .. یادش بخیز. چه برای زندگی چنگیدیم.
با مزه ترین جمله هایی که باهاش به وبلاگ من رسیدن :
""خرید میز گرد که رومیزی روش بخوره
آروم تر جر خوردم
اینستاگرام شاهزاده خانوم
چه جوری ادمی رو که خانوادم نمیخوانش فراموش کنم
عکس بچه های که آب بینی شون اویزون شده
لاکی که توی دست بزرگترها نباشه (چی ؟)
می خوام پاهای زنم را بخورم ""
کاش می شد به قید قرعه به سه نفر اول جایزه بدم.
از خوشبختی و درد ی که تو بمن دادی،
چیز کمی باقی مانده است:
آنچه باقی مانده است لذت اندوهگین بودن است...
همکارم مرد چهل ساله ای ازعیران با زن و یک بچه ی کوچیک هست. مرد محترم و با شخصیتی هست که سرش توی کار خودشه و مثل همه ی مردهای چهل ساله ی دیگه ای که سرشون توی شر/ت زنی غیر از زن خودشون نیست، به زندگی امیدواره و می خواد که یه مزرعه داشته باشه و توش یه خونه ی با انرژی پاک درست کنه و بچه اش رو بزرگ کنه و فلان کار رو بگیره و ال و بل. امروز مطلقن باهاش حرف نزدم. بعد از چندین و چند سال من رو خوندن ، باید دونسته باشین که من ادم نرمالی با رفتار های اجتماعی نرمال نیستم. به هر حال ، تقریبن یک ساعت از وقت گرانبهای خودم رو به فحش دادن به ابن آدم توی چتی که با دوستم می کردم گذروندم. اینکه من کوبیدم اومدم این سر دنیا اونوقت همکاری که توی حلقم می شینه بایدعیرانی باشه. امروز به پسری که سیب می خورد گفتم یه چیزی رو می دونی ؟ گفت که نه ، نمی دونه . گفتم اکه یه روزی باهم بریم کره ی مریخ، یه دونه ایرانی توی حلق ما نشسته . بهم یه آمار داد از جمعیت خارجی های دانشگاه و با عدد و رقم برام ثابت کرد که ما ملیت پر جمعیتی نیستیم بلکه هندی ها و چینی ها از همه ی خارجی ها بیشترن. و منم بهش گفتم ربطی به تعداد نداره ، بلکه همیشه یک عیرانی به ما تحت آدم چسبیده و برای این درد درمانی نیست. ماتحت خودش رو یه نگاهی کرد و گفت آره راست می گی و نمی دونم که تو چه جوری و کی اینطوری به ماتحت من چسبیدی. بعد قربون چشم های قهوه ای من رفت و گفت من پوست بسیار زیبایی دارم. حالا من پوست زیبایی ندارم و چشم هام هم که قهوه ای هست دیگه. چشم عمه ی من و شما هم قهوه ای بوده ..
. همش یک مشت خواب دری وری می بینم. یادم هم نمی مونه چه شر و وری دیدم. صبح که بیدار می شم چشام مثل بادکنک باد کرده.تنم درد می کنه انگار از جنگ برگشتم. صبح ها که بیدار می شم انگار تازه از سر کار برگشتم خونه. خسته و مونده و باید یه چیزی بخورم و برم توی تخت خوابم بکپم. دنیا هم که بعد از پنج سال سیاه با من هنوز سر شوخی داره. که خوا ب می بینم مادرم زندست و حالش خوب شده و برگشته به زندگی . شاید این آرزوی من باشه . اما خواب دیدن حقیقت مرگ رو عوض نمی کنه. خواب ببینی مریضی که مرده حالش خوب شده، دیدن اون حال خوب دروغین خودت توی خواب، چیزی جز شکنجه نیست و من نمی دونم چرا هنوز دارم شکنجه می شم. روزهای اولی که دوستشده بودیم پرسیده بود اسم مادرت چیه ؟ بی اینکه چیزی در موردش بگم گفته بودم ریحانه. چند وقت پیش داشتیم قدم می زدیم که بهش گفتم مادرم رو از دست دادم. یه مکث کوتاهی کرد و با یه تعجب عجیبی پرسید که ریحانه دیگه بین ما نیست ؟ ریحانه بین ما نیست و آبان امسال توی همین چند روز آینده می شه پنج سال. دلم پیش برادر هاست. آرزو می کنم روزی برسه که بتونم بیارمشون پیش خودم. روزی برسه که از دستم کاری بر بیاد برای این دو تا پسر. آروز داشتم ریحانه بود و من دلم به این زندگی قرص بود و این جور تا خرخره تنها و غریب نبودم توی این دنیا. آدمیزاد زیر بار مردن مادرش کمر راست نمی کنه هرگز.