:دی

باورم نمی شه نون لواش اضافه اومده شامم رو دوباره بردارم بگذارم فریزر که برای یه شب دیگه هم نون لواش داشته باشم. یعنی من عمرن اهمیت می دادم به مدل نون و اینکه ممکنه یه جایی دوغ پیدا نشه. الان هم نباشه نمی میرم. اما وقتی هست احساس می کنم دارم غذای واقعی می خورم. واقعن والا با این نوناشون. همش شیرینه. اصلا معلوم نیست باید با چی بخوریشون. نه برا صبحونست نه نهار نه شام. هزار مدل نون دارن. اما تک تک شون بی خوده. قربونت برم لواش خوشگلم. بعد تازه چی ؟ با کشک بادمجون. اون دفعه با پسری که سیب می خورد رفتیم رستوران ایرانی کشک بادمجون خوردیم بچه  خیلی خوشش اومد. از بین راه زنگ زد به مامانش تعریف می کرد که پرژن فود خوردم عااااالی. منم رفتم کشک بخرم که براش درست کنم دوباره دیدم نون لواش دارن. به اون بیچاره اما هیچی نرسید. دیگه تا قبل از اینکه امروز به فردا برسه همه ی کشک بادمجونا رو خوردم. چقدر خوبی آخه بادمجون.

می رم با اینکه عاشقت هستم/ با اینکه چشمای تری دارم / ای کاش بفهمی که برای تو/ آرزوهای بهتری دارم

تو ماشینش بهش گفتم" قربونت برم". گفت یعنی چی ؟ گفتم شما کلمه ای ندارین مناسب باشه. گفتم خیال کن i like u too much. بعد دیدم مناسب نیست اینم. گفتم یعنی i wanna die for you اما نه به طور جدی. یاد گرفت. چند بار با اون لهجه اش  گفت گربونت برم. منو رسوند جلو در خونه ام. خداحافظی کردیم اومدم پایین. رفت جلوتر شیشه رو کشید پایین داد زد : گربونت بررررم کو///نی. :دی :دی  منظورش حالا این بوده که قربون کو///نت برم .


سوپ پیاز و آخرهای هفته

به جز مادر و خاله هام همه ی دنیا می دونن من زیاد غذا می خورم. همه اولش یه نگاه به هیکلم می ندازن و پوزخند می زنن ولی چهار بار که با من سر یه سفره بشینن نظرشون عوض می شه. مثلن پسری که سیب میخورد بعد از چند تا دیت بهم گفت خیلی خوشم می یاد از اون دخترایی نیستی که کم غذا می خورن و آدم باهاشون معذب می شه. بعد از چند تا دیت دیگه هم بهم گفت از وقتی با تو آشنا شدم صورت حساب کردیت کارتم به طرز غریبی رفته بالا. اون روز که دوستم زنگ زد و بهم گفت بیا نهار بریم بیرون تا حلقوم از شام دیشب و درینک هاش پر بودم اما دوست نداشتم رد کنم دعوتش رو. برای همین بلند شدم رفتم اما برای اولین بار در عمر بیست و نه ساله ام، سالاد و سوپ سفارش دادم. دوستم که منو می شناخت گفت الهی بمیرم مگه چی خوردی دیشب؟؟ اون یه پشقاب استیک و سیب زمینی جلوش گذاشت و منم یه چنگال می زدم به سالادم و یه قاشق به سوپ پیازم. صحبت از آینده و کار پیدا کردن بود. گفتم خدا کنه من رو بگیره. همین جور که لقمه اش رو قورت می داد و سعی می کرد که وانمود کنه حالتش خیلی  عادیه پرسید چطور ؟ گفتم می خوام سیتیزن شم خب حوصله ی دردسر های بعدش رو ندارم. سرش رو انداخت پایین و دونه دونه سیب زمینی هاش رو خورد. ادامه دادم این نشد یکی دیگه. هر کی. حتی حاضرم پول بدم بهش ماهیانه برای اینکه تطاهر کنه زن و شوهریم  ولی به شرط اینکه ریختش رو نبینم زیاد. بچه سرش رو آورد بالا و رنگ به صورتش برگشت. یه لبخند گنده زد گفت آخیششش. حالا شدی خودت. اون از غذات، اونم از این حرفات، هی می گم خدایا تو که اهل این حرفا نبودی. ولی حالا که گفتی حاضری پول بدی  فهمیدم خودتی . هاهاها. بعدش هم غداش رو به اشتها خورد. منم در حالیکه داشتم ب این فکر می کردم که  از نظر بقیه من چه جونوری هستم یا اصلن در واقع من کی هستم-کی شدم- ، سعی کردم سوپ پیاز فرانسوی ام رو تموم کنم .

کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم،برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد،آفتاب دیدگانم سرد می شد

برای کلمه ها دلتنگم. برای خودم، وقتی می نوشت. وقتی توی زندگی روزمره و گرفتاری هام غرق می شم نمی تونم بنویسم. در واقع الان مدت هاست که دیگه نمی نویسم. زمانی دوست داشتم اینجا تمرین نوشتن کنم. اما جز اراجیف چیزی نگفتم. توی منگنه ی بزرگی که سال هاست نشستم، برای تسکین موقتی دردها، برای سبک شدن های لحظه ای هر چی به ذهنم امد نوشتم و خوابیدم و صبح دوباره سنگین تر از قبل بیدار شدم. توی زندگی  روزمره غرق شدم واقعن،کار و درس و دندون درد و مشکلات بانکی و مسافرت و پایان نامه و دوصت پصر خارجی. خودم رو خفه کردم با زندگی . و راضی ام. سال ها شرایط بدی داشتم . روز های بدی رو گذروندم ولی تغییرش دادم و این رو به خودم مدیونم. با ساز زندگی می رقصم. یه روز حالم خوبه و یه روز بد . یه روز امیدوارم و یه روز به زور خودم رو از تخت بیرون می کشم. آدم نیمه موفقی هستم. معمولن به نیمه ی چیزهایی که می خوام می رسم و این بد نیست. اصولن دست آوردهای من ورژن ناقصی از رویاهایی هست که می شد داشته باشم ولی نداشتم. نصفه ام. کاش نوشتن بلد بودم. اون وقت به جای نوشتن "نصفه ام" می تونستم بگم چمه. بگم کجای کارم نیمه تموم گیر کرده. بگم دورهای  باطلم هم نصفه است. که همه چیز نیم دایره هست. حتی فلاکتم هم کامل نشد .خودم رو می بینم با شال گردن و دست کش و کلاه و بارونی . خودم رو می بینم توی هوای سرد و برفی و تاریک. خودم رو می بینم که سر جاش خشکش زده و تکون نمی خوره. اما ناراحت نیستم. بعد از هزار سال گریه و اشک و غصه، دیگه توی تاریک ترین جای زندگیم، توی ذهنم گریه نمی کنم. دیگه پشت غم انگیز ترین درک درونی از خودم گریان نیستم. ناراحتم. اما اشک هام بند اومده. توی اون سوز و سرمای پس ِ ذهنم، دیگه اشکی نیست. باور کنید یا نه ، ترسی هم نیست. واستادم روبه روی اون همه طوفان. داره برف می باره اما سردم نیست. توی زندگی واقعی کنار استخر آفتاب می گرفتم. توم اما داشت برف می بارید و این اون کاریه که زندگی با من کرد. دنیا رو میگردم، فصل ها عوض می شن ، هوا آفتابی و گرم می شه،  اما دخترِ درونم هر گز لباس زمستونی ش رو در نیاورد. هرگز شال گردنش رو باز نکرد،  و هرگز نخندید. زمستون من تمومی نداشت. و روزی که این داستان تموم می شه، حتمن باید یه روز زمستونی باشه.