کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم،برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد،آفتاب دیدگانم سرد می شد

برای کلمه ها دلتنگم. برای خودم، وقتی می نوشت. وقتی توی زندگی روزمره و گرفتاری هام غرق می شم نمی تونم بنویسم. در واقع الان مدت هاست که دیگه نمی نویسم. زمانی دوست داشتم اینجا تمرین نوشتن کنم. اما جز اراجیف چیزی نگفتم. توی منگنه ی بزرگی که سال هاست نشستم، برای تسکین موقتی دردها، برای سبک شدن های لحظه ای هر چی به ذهنم امد نوشتم و خوابیدم و صبح دوباره سنگین تر از قبل بیدار شدم. توی زندگی  روزمره غرق شدم واقعن،کار و درس و دندون درد و مشکلات بانکی و مسافرت و پایان نامه و دوصت پصر خارجی. خودم رو خفه کردم با زندگی . و راضی ام. سال ها شرایط بدی داشتم . روز های بدی رو گذروندم ولی تغییرش دادم و این رو به خودم مدیونم. با ساز زندگی می رقصم. یه روز حالم خوبه و یه روز بد . یه روز امیدوارم و یه روز به زور خودم رو از تخت بیرون می کشم. آدم نیمه موفقی هستم. معمولن به نیمه ی چیزهایی که می خوام می رسم و این بد نیست. اصولن دست آوردهای من ورژن ناقصی از رویاهایی هست که می شد داشته باشم ولی نداشتم. نصفه ام. کاش نوشتن بلد بودم. اون وقت به جای نوشتن "نصفه ام" می تونستم بگم چمه. بگم کجای کارم نیمه تموم گیر کرده. بگم دورهای  باطلم هم نصفه است. که همه چیز نیم دایره هست. حتی فلاکتم هم کامل نشد .خودم رو می بینم با شال گردن و دست کش و کلاه و بارونی . خودم رو می بینم توی هوای سرد و برفی و تاریک. خودم رو می بینم که سر جاش خشکش زده و تکون نمی خوره. اما ناراحت نیستم. بعد از هزار سال گریه و اشک و غصه، دیگه توی تاریک ترین جای زندگیم، توی ذهنم گریه نمی کنم. دیگه پشت غم انگیز ترین درک درونی از خودم گریان نیستم. ناراحتم. اما اشک هام بند اومده. توی اون سوز و سرمای پس ِ ذهنم، دیگه اشکی نیست. باور کنید یا نه ، ترسی هم نیست. واستادم روبه روی اون همه طوفان. داره برف می باره اما سردم نیست. توی زندگی واقعی کنار استخر آفتاب می گرفتم. توم اما داشت برف می بارید و این اون کاریه که زندگی با من کرد. دنیا رو میگردم، فصل ها عوض می شن ، هوا آفتابی و گرم می شه،  اما دخترِ درونم هر گز لباس زمستونی ش رو در نیاورد. هرگز شال گردنش رو باز نکرد،  و هرگز نخندید. زمستون من تمومی نداشت. و روزی که این داستان تموم می شه، حتمن باید یه روز زمستونی باشه.

نظرات 7 + ارسال نظر
Little Dr جمعه 14 آبان 1395 ساعت 18:37

فک میکنم پایان همه ی دیوانگی های عالم همینه نهایتا نشستن غذای رژیمی خوردن و تصمیم عاقلانه گرفتن از دیوانگی دست کشیدن، البته پایان دیگه ای هم براش هست از دیوانگی مردن:) من برای زنده موندن ازش دست کشیدم تو هم تصمیم خییلی خوبی گرفتی اون دوستتو بیخیال احتمالا کمی حسوده ..citizen شدن چیز خوبی ست:))

من تصمیم زیاد می گیرم حالا این یکی رو عملی کنم یه چیزی از توش در می یاد :دی
در ضمن من غذای رژیمی نخوردم سیر بودم نمی تونستم چیزی بخوردم

ساناز چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 08:53

سلام دختر زمستونی. دلم برات تنگ شده بود. چه خوبه که هستی. چه خوبه که مینویسی حتی نصفه نیمه

دختر زمستونی :)

مریم دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت 17:21 http://breath-of-life.blogfa.com

هی تو خیلیم خوب مینویسی :) نمیدونم دقیقن بگم چطوری مینویسی ولی خب مهم اینه که الان یک ساله هی میام میخونمت :) لابد جذبم کرده، حسی رو بهم منتقل کرده که میام میخونم بیکار که نیستم :)
و :)
شاهزاده خانوم حتی اگه الان نخنده، یه روز میخنده. چون آدم عادی ای نیست که زندگیش عادی پیش بره. شاهزاده خانومه :) غماش از یه نوع خاصن، شادیاشم همینطور :)

عزیزم :)

دختر بهمنی یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 02:11 http://dokhtarebahmani.blogsky.com

سلام :)

منم برا نوشتن شما دلتنگ بودم چون گه گاهی فاصله میفته بین نوشتن ها تون....

دختر دورن منم به اندازه ی قبل امیدوار و خوشبین نیست...حالا به جای هر دوش واقع بین تر شده ....به حتم اینم درسی بوده که من باید از زندگی یاد میگرفتم...

این روزا هر چقدرم بخواد اذیتتون کنه حتم دارم به هر سختیم که باشه میتونین از عهده اش بربیاین :)

ریسک شروع کردن زندگی از صفر اونم جایی دور از وطن ،ریسکی نیست که هر کسی جرئتش رو داشته باشه...
آدمای جسور بالاخره هر چیم که بشه بلدن گلیم خودشون رو از آب بیرون بکشن :)
چیزی که چندماه بعد منم تجربه اش میکنم...

امیدوارم لبخنداتون از ته دل باشه بانو :)

:)

آویژه شنبه 8 آبان 1395 ساعت 13:03 http://season-of-grape.persianblog.ir

چرا فکر میکنی بد مینویسی گیلدا
مثلا تو همین پست از حشی از من نوشتی ک من بلد نبود بگمش همش تو وجودم حس میکردم ولی گفتنش و نه اینکه منم نصفه ام ، تو اکثررر موفقیت ها تا یه جایی میرسم ک برام رضایت بخشه بیخیال بقیش میشم :|

:)

نوشین چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 07:57

بازم غم

El چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 02:47

دو بار خوندمش و دیدم تو ذهنم از یه جای دور و خفه صدای زار زدن میشنوم... دلم خواست برم لینکشو بذارم تو وبلاگم و بذارم حسن ختامی باشه بر تموم چیزهایی که می خواستم بگم و هرگز نشد که بگم و تو الان از همشون گفتی...

چقد خوشحال شدم از کامنتت ال فک کردم دیگه نمی خونیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.