سوپ پیاز و آخرهای هفته

به جز مادر و خاله هام همه ی دنیا می دونن من زیاد غذا می خورم. همه اولش یه نگاه به هیکلم می ندازن و پوزخند می زنن ولی چهار بار که با من سر یه سفره بشینن نظرشون عوض می شه. مثلن پسری که سیب میخورد بعد از چند تا دیت بهم گفت خیلی خوشم می یاد از اون دخترایی نیستی که کم غذا می خورن و آدم باهاشون معذب می شه. بعد از چند تا دیت دیگه هم بهم گفت از وقتی با تو آشنا شدم صورت حساب کردیت کارتم به طرز غریبی رفته بالا. اون روز که دوستم زنگ زد و بهم گفت بیا نهار بریم بیرون تا حلقوم از شام دیشب و درینک هاش پر بودم اما دوست نداشتم رد کنم دعوتش رو. برای همین بلند شدم رفتم اما برای اولین بار در عمر بیست و نه ساله ام، سالاد و سوپ سفارش دادم. دوستم که منو می شناخت گفت الهی بمیرم مگه چی خوردی دیشب؟؟ اون یه پشقاب استیک و سیب زمینی جلوش گذاشت و منم یه چنگال می زدم به سالادم و یه قاشق به سوپ پیازم. صحبت از آینده و کار پیدا کردن بود. گفتم خدا کنه من رو بگیره. همین جور که لقمه اش رو قورت می داد و سعی می کرد که وانمود کنه حالتش خیلی  عادیه پرسید چطور ؟ گفتم می خوام سیتیزن شم خب حوصله ی دردسر های بعدش رو ندارم. سرش رو انداخت پایین و دونه دونه سیب زمینی هاش رو خورد. ادامه دادم این نشد یکی دیگه. هر کی. حتی حاضرم پول بدم بهش ماهیانه برای اینکه تطاهر کنه زن و شوهریم  ولی به شرط اینکه ریختش رو نبینم زیاد. بچه سرش رو آورد بالا و رنگ به صورتش برگشت. یه لبخند گنده زد گفت آخیششش. حالا شدی خودت. اون از غذات، اونم از این حرفات، هی می گم خدایا تو که اهل این حرفا نبودی. ولی حالا که گفتی حاضری پول بدی  فهمیدم خودتی . هاهاها. بعدش هم غداش رو به اشتها خورد. منم در حالیکه داشتم ب این فکر می کردم که  از نظر بقیه من چه جونوری هستم یا اصلن در واقع من کی هستم-کی شدم- ، سعی کردم سوپ پیاز فرانسوی ام رو تموم کنم .