ای فاتح بی لشکر من خانه ات آباد

یه بخش بزرگی از ترس از دست دادن آدم ها بر می گرده به تنهایی. منم از این ترس می ترسیدم. بازم می ترسم اما نه  اندازه ی اون اول ها. هیچ وقت این ترس وادارم نکرد توی رابطه ی اشتباه بمونم و بیخود ادامه بدم. اما ترس، ترس خلاصه. زندگی آدم رو درب و داغون می کنه حتی وقتی جلوش واستی. شاید این برای اولین بار توی زندگیم اتفاق افتاده باشه که ترس از دست دادن رابطه ای برای تنهایی بعدش نیست. دیشب که خواب بود داشتم نگاهش می کردم. هم برای دوست داشتنش دلیل دارم و هم نه. ازش پرسیدم اگه یه وقت برگردم عیران و نشه دوباره بیام چی ؟ گفت نرو. چرا باید بری ؟ فکر دوباره ندیدنش یا نبودنش، صربان قلبم رو نمی بره بالا، عصبیم نمی کنه  و به گریه نمی اندازتم..ساکتم می کنه و ناکار. بیچاره. یه چیزی توی مایه های وقتی می دونستم مامانم داره می میره. طبق قوانین علمی دنیا، هیچ چیزی توی دنیا از بین نمی ره. هیچ جایی هرگز خالی نمی مونه. وقتی دوست ها و آدم هامون رو از دست می دیم، معمولن جاشون رو آدم های دیگه می گیرن، یه شغل یا یه حرفه و یا یه تفریح می گیره. اما جای بعضی ها رو یه غم گنده می گیره. اول ها که باهاش دوست شدم برای خودم یه آینده ی فیک درست می کردم. درست مثل همون آینده ای که با دوست/پصر قبلیم توی عیران می خواستم درست کنم. دوست داشتن الکی ، رابطه ی الکی ، فقط برای اینکه منم یه چیزی داشته باشم. اما تو واقعیتی که فقط خودم ازش خبر داشتم، نه دوستش داشتم، و نه هیچ رویایی برای زندگی باهاش. اول ها به اینم به  چشم یه گ/ر/ین کارد متحرک نگاه می کردم. الان اما به این فکر می کنم چه دلم براش تنگ می شه اگه نبینمش. که چه غم گنده ای بیاد بشینه توی قلبم. و چه هیچوقت دیگه با اون آدم بعدی سر و سامون نمی گیرم.

نظرات 6 + ارسال نظر
نجلا چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 15:22

سر و سامون میگیری
ولی همین که اینجوری فکر میکنی و مینویسی یعنی حس قوی که بابتش خوشحالم برات
حالا به عنوان چی؟ بعنوان خواننده ی خاموش

:)

مریم چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 14:56 http://www.breath-of-life.blogfa.com

باور کن منم این پسری که سیب میخوردو دوسش دارم :)) یا چون دوسش داری احساساتت به نوشته ها منتقل میشه و باعث میشه منم دوسش بدارم، یا اینکه واقعن دوست داشتنیه. یا شایدم هردو البته :))

:))

فاطمه چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 07:53

چیزی روخراب نکن.گاهی اوقات زندگیمون پرازتنشه و وقتی به آرامشی میرسیم انگارحس میکنیم نه یه جای کارمیلنگه من بازباید تغییری بدم.نبایداینقدرهمه چی اوکی باشه.
درآرامش سکوت وصبرکن ونگاه کن.اگه واقعا لازمه بری برو...

:)

فرساد سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 10:38

سلام
من جند وقتی شما را خاموش می خونم
چرا بری
چرا خودتو اذیت می کنی
حالاکه به کسی حس پیدا کردی، هر چند کامل نیست بمون
حس باید خودت کامل کنی
نترس از اینکه کاملا کسی دوست داشته باشی
شاد و سلامت باشی

:)

پیانیست دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 16:41

واقعا نرو...
چرا باید بری

می خوام برم داداشامو ببینم و برم دندون پزشکی :دی

جیرجیرک دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 09:46

هستش که حالا حالاها ... کنار همین حالا حالاها ... پسر شماست حالا حالاها ... تا بعدشم خدا خودش بزرگه ....

:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.