امروز مامانش بهم پیغام داد که "پسری که سیب می خورد معتقده که تو خیلی خاصی، باید بگم که منم باهاش موافقم". واقعی ترین روزای زندگیم رو باهاش می گذرونم . واقعی، ملموس، مثل بخشایی از زندگی که کم کم توی رگ و خون آدمیزاد می رن و بخشی از وجودتبدیل می شن. خوبم باهاش، واقعی، درست مثل اون غم و اندوه های موندگار که إدم رو عوض می کنن. از همونا که آدم دیگه مثل سابق نمی شه. بعد از این تجربه، حوصله ی رابطه های گهی رو ندارم. حتی الان حوصله ندارم در باب عشق و رابطه ی خوب و مرد خوب و زندگی خوب به به و چه چه راه بندازم و برم بالای منبر. فقط خواستم بنویسم که چه طور یه اتفاق نرمال،آدم نرمال،  یه فرآیند نرمال توی زندگی می تونه تاثیرگذار باشه. که چقدر فرق هست بین زندگی طبیعی و دست و پا زدن توی هر  گهی،  با نام مستعار رابطه، زندگی و هر چیز دیگه.اگه همه ی این اتفاقایی که برام افتاد هیچوقت نمی افتاد من الان آدم دیگه ای بودم بدون این حجم از بار عاطفی بیخودی که روی دوشم هست. زندگی نرمال ، خانواده ی نرمال بزرگترین هدیه دنیا به بشر بوده و هست. اگه دارید که قدرش رو بدونین و اگه ندارین هم که به کلاب خوش اومدین

پ.ن:دوستایی که برام پیغام می گذارید و ازم ایمیل می خواید، من ایمیلی که اینجا شر کنم ندارم متاسفانه اما می تونین همینجا کامنت بذارین و اگه بنویسین خصوصی، تاییدش نمی کنم. یا هم که می تونین برین بالای صفحه و اون جا گزینه ی پیغام رو انتخاب کنید که اصلن قابلیت تایید شدن نداره بنابراین خصوصی می مونه.  اگه چیزی باشه که واقعن کمک خاصی ازم بر بیاد خودم بهتون ایمیل می زنم. 

پارسال اولین عیدی بود که اینجا بودم. یادم میاد دلم می خواس یه کاری کنم از دستم نره. یه سفره هفت سین پیزوری چیدم یه عکسی هم ازش انداختم. امسال نفهمیدم کی اومد و کی رفت. تو هیچکدوم از مراسم عیرانی ها شرکت نکردم و  هیچ جا نرفتم. یادمه یه سال نوهایی تو زندگیم بود که آرزو می کردم روزی برسه که بشه عید رو به ماتحتم برگزار کنم. آرزو داشتم نفهمم کی این عید می یاد و کی می ره و یادم نیاره که توی سفره ی واقعی زندگیم چه فقدان هایی رو چیدن. آرزو نداشتم که چیزی عوض شه یا شاید روزی برسه که نوروز رو خوشحال باشم، بلکه فقط می خواستم فراموش شه، بره کنار از تقویم من و امسال آرزوم برآورده شد . خوشحالم. قرار نیس موفقیت همیشه قاب بشه بچسبه به دیوار . همین که یه عذاب روحی رو حل کردم توی زندگی روزمره یعنی موفق شدم. باور کنید یا نه، خیال می کنم انتقام گرفتم از دنیا. هر سال پای این سفره ی هفت سین یه دردی داشتم، چهار سال پاش آرزو می کردم مادرم نمیره. وقتی مرد، ما بازسفره ی هفت سین چیدیم اما نمی دونستیم باید چی آرزو کنیم. سال توی بوق و کرنا نو می شد و همه مجبور بودیم وانمود کنیم که سال نو یعنی حال خوب. امسال اولین عیدی بود که حالم خوب بود. چون برا من یه گهی بود مثل بقیه روزا. این خوشحالم می کنه، این یعنی دارم به آرزوهای انتقام جویانم  می رسم . دونه به دونه.