بعد از مهاجرت ٢

البته قبل از اینکه تصمیم بگیرم ورزش کنم، یه دریاچه ای نزدیک به دانشگاه پیدا کرده بودم که ساعت ها می رفتم اونجا می نشستم و گریه می کردم. شاید نزدیک به دو ماه طول کشید تا تونستم خودم رو جمع کنم. هر چقدر از خودم سوال می کردم که چرا برای چیزی به این بی ارزشی اینقدر خودم رو اذیت می کنم جوابی نداشتم. اینجا تنهایی یه جور عجیبیه. واقعن یه مدل دیگست. هیچ دوستی نداشتم، با عیرانی ها معاشرت نمی کردم و صبح تا شب با خودم تنها بودم. برای همین تصمیم گرفتم ورزش کنم. ساعت ها می رفتم باشگاه و حتی وزنه هم می زدم. گاهی به کون هم خونه هایی هام می چسبیدم که یه دختر سیاپوست عامریکایی و یه دختر اسپانیایی  حدود بیست ساله بودن و گاهی با اونا می رفتم باشگاه اما این اختلاف سنی زیاد دل و دماغ دوستی برای دو طرف نمی گذاشت. دوست پیدا کردن اینجا خیلی پیچیدست. خلاصه اینکه کم کم حالم بهتر شد. روحیه ام اومد سر جاش و اون عوضی رو به تخ/مم سپردم. تابستون پارسال من بودم و گرما و روزهای طولانی و اتوبوسی که تنها منو می برد و می آورد. فقط آخر هفته ها گاهی با یه دوستی می رفتم بیرون. همین و بس. تا اینکه یه روز وقتی توی راه رو دانشگاه منتظر آسانسور بودم که برم آفیسم، پسری که سیب می خورد رو برای اولین بار دیدم که بهم گفت: هی، اکی، فک می کنم که من همش دارم می بینمت، رشتت چیه؟" یادم می یاد همینطور که داشتم فک می کردم که من اولین باره اینو می بینم !و جوابش رو می دادم، آسانسور اومد بالا و درش باز شد ولی من نمی خواستم که حرفم رو قطع کنم بعد از هزار سال آزگار داشتم با کسی حرف می زدم اما اون زود دستش رو برد سمت در که بسته نشه و من بتونم سوار شم. توی اون لحظه می خواستم خودم رو پرتاب کنم توی چاه آسانسور. خیال می کردم دیگه نمی بینمش. و همه چی تموم شده. خب الان تابلوعه که نشده بود. پس دخترا، یک اینکه به پسرهای هموطن اعتماد نکنید، نکنید خانوما، نکن دخترم. نکن. دو اینکه، ورزش کن، به خصوص توی بهار که می شه رفت توی خیابون دوید بدون اینکه تبخیر شد. توی پست بعدی می خوام از خارجی های اینجا بنویسم، مثل چینی و ژاپنی ها و هیسپانیکا. اینکه چه مدلی ان و اخلاقاشون چه جوریه و اینکه چرا من یه دونه دوست ندارم؟؟!!