یادم می یاد از همون بچگی توی سرم سودای خوشبختی داشتم. هر چی زندگیم سخت و سخت تر می شد، منم پابه پاش می اومدم و بیشتر لج می کردم.حالا اما توی یه جمله، از خودم راضی ام. از هرچیزی که برام باقی مونده بود استفاده کردم. از وقتی که داشتم، پولی که برام مونده بود، از توانی که باقی مونده بود. همه ی عمرم دویدم و یک ماه دیگه سی ساله می شم. از صبح گریه ام بند نمی آد. من اصلن نفهمیدم کی اینقدر عمر کردم و چه زندگی گهی هم داشتم. واقعن کلمه ی دیگه ای به ذهنم نمی رسه اما گه با لطف ترین صفتی هست که می شه به گذشته تخ/می من نسبت داد. از صبح دارم از خودم می پرسم آیا لازم بود اون همه اتفاق بد؟ لازم بود هجده سال اول زندگیم که همه هویت آدم رو شکل می ده با پدر به اون بدی سر بشه؟ می دونین، من و پدرم دیگه قهر نیستیم، بهم هر هفته زنگ می زنه و به دخترش افتخار می کنه. اما برعکس اون همیشه باعث خجالت بوده، هیچوقت پدر خوبی نبود و جالبه که هرگز بابت اشتباهاتش نه پشیمون شد و نه معذرت خواست. حالا چرا دارم گریه می کنم؟ چون یه راز بزرگی هست که کسی نمی دونه. کسی نمی دونه من چقدر آسیب پذیرم. که چقدر دیگه به زندگی عادی برنگشتم/ نمی گردم. یه استاد ریاضی دارم یه زنی هست حدودن سن و سال مادرم. هر بار مییاد سر کلاس قلبم آب می شه، دوست دارم بغلش کنم و توی بغلش زار بزنم. هیچی بدتر از این نیست که آدم اینجوری سی ساله بشه.  اینجوری که محتاج آغوش زنی به سن مادرش باشه. من حرفی ندارم، درد و دلی ندارم، مشکلی ندارم، حتی از تنهایی هم نیست دردم. از یه زخمه، از یه اندوه خیلی عمیقه، از یه دردی که کاریش نمی شه کرد. درد اینکه خیال می کنی زنده موندی و نجات پیدا کردی، ولی نکردی. 
نظرات 9 + ارسال نظر
مریم جمعه 15 اردیبهشت 1396 ساعت 07:06

این دردا جزئی از وجود آدم هستن آدم که یادش نمیره، نمیتونه جای زخم روی تن شو از بین ببره حتی اگه خوب شده باشن، ولی دیگه اهمیتی نداره که چه اتفاقی افتاده توی گذشته،الان تصویر ذهنیم یه جنگجوی زخم خورده است که از جنگ برگشته پیش خانواده اش!

گیســو چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 ساعت 02:49

دختر چی بگم بهت من؟! داشتم میخوندم رسیدم به جایی که گفتی از خودم راضی ام گفت آخجون هپی اندینگ... بعد دیدم دوباره زدی تو کرک و پر همه چی..

تو با این همه سختی و اینهمه موفقیت، مایه افتخار بشریت هستی... اما متاسفم که افتخار بشریت هم برای التیام دردها به هیچ بنده...

تو یه روزی همه غصه هات رو فراموش میکنی.. کاش تا اون روز هنوز بنویسی اینجا و من شاهد شادیت باشم....

مراقب خودت باش دختر..

قربونت برم من

nil سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 09:07

تلخ نگیر که تلخ نگذره

مهسا دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 20:42

اخه یادمه جور بدی جدا نشدین.. that is why I surprised, but maybe I am wrong and don't know the whole story :)
take care anyway :)

مهرنوش دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 19:02

چقدر حرفات شرح حال من بود

مهسا دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 13:18

عزیزم پست قبلی نوشتی: "هر چقدر از خودم سوال می کردم که چرا برای چیزی به این بی ارزشی اینقدر خودم رو اذیت می کنم جوابی نداشتم." منظورت کدوم چیز بی ارزش بود؟
سوال بعداینکه:‌ "اون عوضی رو به تخ/مم سپردم." ایا منظور همون پسر عیرانیس؟ چرا عوضی؟
همینجوری برام سوال پیش اومده بود پرسیدم اگه شخصیه و دوس نداری بگی هیچی :)

wish u all the best azizam :)

یعنی من بیام بنویسم که چرا طرف عوضی بود؟؟ چه اهمیتی داره ؟

کلاف سر در گم دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 10:01

از یه جایی به بعد نباید غصه ها رو گذاشت کنار و با هر سختی دیگه نشخوارشون نکرد؟

باید

spring دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 06:16

من قربونت برم که انقدر قشنگ حرفهای دل منو میزنی. امیدوارم یه اتفاق خیلی خوب معجزه واری بیفته که همه ی خستگیهای این دوران از تنت و دلت و روحت بره بیرون. خدا رو چه دیدی...

بعید می دونم

سارا دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 05:10

...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.