گذشته

بعد از این سی سال زندگی پر فراز و نشیب، می دونم دست آخر اونجایی که می خوای بهش برگردی، اونجایی که دم مرگت می خوای باشی، نه توی بغل معشوق، که توی جمع لعنتی خانوادست. هنوز نمی دونم چرا. من که سرم رو می کنم توی هر تئوری و هر نظریه و هر فرضیه ای، منی که دستم به انکار هر چیزی بلنده، منی که فرار کردم از همین خانواده، هنوز نفهمیدم دلیل این برگشتن روح سرگردان آدمیزاد، به اولین جایی که توش بزرگ شده، که چه بسا بدترین جایی هم که توش بوده چیه. آرزوی بی برو برگرد من دور شدن بود که شدم و راضی ام.  دوری نزدیکم کرده اما و این بد نیست. دوری انگار اجازه داده اون قسمت های بد خاطرات م کم رنگ و کم رنگ شه و تنها چیزهای کلی و معمولی یادم بیاد. اون زمان هایی که هر پنج نفر با هم و کنار هم بودیم. خوب نبود اما حالا چیزی که یادم می یاد همین بودن هاست. با پسرها دونه دونه عکس ها رو نگاه می کنیم و می خندیم به قیافه هامون، به دعواهایی که پشت عکس ها تبدیل به یه لبخند الکی شده. به ماجراهای اون روزها، به همه ی چیزی که از دست دادیم. حسرت خانواده ای که از دست رفت، مثل یه بار تا ابد روی شونه های آدم می مونه. بعد از سالها حتی دیگه پیدا کردن مقصر هم مهم نیست. انگار گذشت زمان همه رو تبدیل به قربانی می کنه. دلم تنگ نیست، دلم نمی خواد برگردم به اون روزها. بی دفاع و آشفته بودیم، مهم نیست اما. دلم به همین چند تا عکس خوشه، به همین عکس هایی که مثل یه ریشه ی سمی منو وصل می کنه به منشا و اصلم. به اونجایی که ازش اومدم. به دردی که ازش می نالم،و به زخمی که ازش می میرم. 

دختر بدون حرف اضافه و یا شاعرانه، خیلی منطقی و شجاعانه ، چند روز بعده از دست دادن مادرش نوشت که ممنون و متشکره از کسایی که تو این روزهای سخت کنارش بودن و اینکه معتقده که زندگی همینه و از مرگ هم گریزی نیست و همه ی ما ناچار به رفتن این راهیم. صدهاپیام تسلیت گرفت و همه رو جوابداد. حالابرای من هنوز بعد از شش سال،  از درد فلاکتی که روز اول حس کردم ذره ای کم نشده. از تمام دوست هام که برای تسلیت اومده بودن متنفر بودم و به نظرم برای تماشای فلاکت من جمع شده بودن. توی اف بی کمترین صدایی، حتی در حد یک بیت چس ناله ازم در نیومد. احساس همدردی و شفقت یک مشت آدم مجازی رو نمی خواستم. جز نوشتن ناله هام اینجا، هرگز تو زندگی عادیم مثل یه انسان بالغ با این قضیه برخورد نکردم. هرگز نتونستم که سوار منبر " زندگی همینه" بشم که معتقد بودم و هستم که این نیست. این نیست چون من عصبانی ام. سال هاست. نه از مرگ مادرم که از سال ها قبل از اون. خجالت زده ام. خجالت می کشم که مادرم زودتر از همه ی مادرهای دیگه مرد. خجالت می کشم که عکس دست جمعی خانوادگی ندارم. ار خودم ، از زندگی و از این مرگ های بی وقت. امشب که از در دانشگاه بیرون اومدم، آسمون تاریک و ابری، اما قرمز بود. با خودم فکر کردم چه چیزی منو این همه سال پای این زندگی نگه داشت؟ کاش جوابی داشتم.