دختر بدون حرف اضافه و یا شاعرانه، خیلی منطقی و شجاعانه ، چند روز بعده از دست دادن مادرش نوشت که ممنون و متشکره از کسایی که تو این روزهای سخت کنارش بودن و اینکه معتقده که زندگی همینه و از مرگ هم گریزی نیست و همه ی ما ناچار به رفتن این راهیم. صدهاپیام تسلیت گرفت و همه رو جوابداد. حالابرای من هنوز بعد از شش سال،  از درد فلاکتی که روز اول حس کردم ذره ای کم نشده. از تمام دوست هام که برای تسلیت اومده بودن متنفر بودم و به نظرم برای تماشای فلاکت من جمع شده بودن. توی اف بی کمترین صدایی، حتی در حد یک بیت چس ناله ازم در نیومد. احساس همدردی و شفقت یک مشت آدم مجازی رو نمی خواستم. جز نوشتن ناله هام اینجا، هرگز تو زندگی عادیم مثل یه انسان بالغ با این قضیه برخورد نکردم. هرگز نتونستم که سوار منبر " زندگی همینه" بشم که معتقد بودم و هستم که این نیست. این نیست چون من عصبانی ام. سال هاست. نه از مرگ مادرم که از سال ها قبل از اون. خجالت زده ام. خجالت می کشم که مادرم زودتر از همه ی مادرهای دیگه مرد. خجالت می کشم که عکس دست جمعی خانوادگی ندارم. ار خودم ، از زندگی و از این مرگ های بی وقت. امشب که از در دانشگاه بیرون اومدم، آسمون تاریک و ابری، اما قرمز بود. با خودم فکر کردم چه چیزی منو این همه سال پای این زندگی نگه داشت؟ کاش جوابی داشتم. 

نظرات 22 + ارسال نظر
جولیک یکشنبه 29 مرداد 1396 ساعت 05:32 http://platelets.blog.ir

نمیدونم واقعا. شاید نمیدونستن مرحوم دو تا دختر داره که یکیش منم:))

عزیزم

Mahsa سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 01:05

دارم کوال اگزم میدم :| خیلی استرس دارم !!! در حدی که زمین و زمان رو اعصابم راه میرن.. امروز کلی به ایندین های بیچاره بد و بیراه گفتم بخاطر بوی بدنشون و شلخته و بد سلیقه لباس پوشیدن :|||| فیلینگ شرمندگی :(

گود لاک

نِل دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت 21:30

بیا بنویس دیگه ... چشام خشک شد ..

بلانش دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت 19:30 http://yeganehsrj.blogfa.com

منم گاهی این سوال رو از خودم میپرسم
اینکه واقعا چه چیزی من رو به این زندگی پابند کرده؟!

و بیشتر اوقات جوابش آینده ست...

من خیلی به آینده خوشبین نیستم،راستش رو بخوای کلا آدم چندان خوشبینی نیستم ولی گاهی فقط گاهی امیدوارم!

می فهمم

هیچ یکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت 20:28

دلم میخواد بمیرم. واقعا دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه. حتی چیزای خوب. حتی چیزای با ارزش و مهم. کاش حداقل جرئت مردن رو داشتم. متاسفانه همونم ندارم.

غم رفته توی تار و پودم. توی خون ام. توی گوشتم. دیگه بیرون نمیره که نمیره....

چی شده

جولیک جمعه 20 مرداد 1396 ساعت 17:34 http://platelets.blog.ir

احتمالا موقعیتی که من توش بودم ایده آل تو بوده. تو تک تکِ مراسم ها، ملت به سمت راستی من تسلیت می گفتن، از رو من رد می شدن، به سمت چپیم تسلیت می گفتن. خیلی بامزه بود. :|

چرا خب

راحله چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 08:39

بعد هم چرا پاره؟تو وقتی انتخاب واحد میکنی نمیدونی اون ترم بااین درسهای سخت دهنت سرویس میشه؟ولی اون درسها رو برمیداری چون برای رشددرسیت لازمه.درسته سخته شب بیداری داره.....ولی برشون میداری.
یه چیزی هم که من فهمیدم اینه که سیستم کنترل کره زمین و قوانینش خیلی شبیه تحصیل علم دنیاست.
یعنی اگه درستو امسال یاد نگیری سال بعد (عمربعد) درسها برات سخت تره.اگه یه درست رو یاد نگیری و درس نخونی معلم و استادا و خدا خیلی بهت ارفاق نمیکنن.حالا تو هی التماس ریس دانشگاه هم بکن.تا درستو یاد نگیری یا صلاحیت خودتو نشون ندی تو همون درس میمونی تا یاد بگیری.حتی میدونم روحهایی که خیلی اشتباه و ظلم وستم کردن رو دیگه اجازه نمیدن به زمین برگردند.یا با سختی زیاد و شرایط سخت و....اجازه برگشت میدن.مثل اخراج از مدرسه خودمونه.قدرت اختیار موهبتیه که هر کسی لیاقت داشتنش رو نداره

نظریات جالبی هستن اینا حالا نمی دونم من خودم بتونم بهشون اعتقاد داشته باشم یا نه. پس لابد من توی زندگی قبلم خیلی آدم بدی بودم . کاش لااقل یادمون بود کی بودیم و چه کردیم .

راحله چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 08:12

ما خیلی دوست داریم باور کنیم که تو تمام زندگیهای قبل همین آدم بی آزاری که هستیم،بوده ایم.ولی واقعیت اینه که ما هم در بسیاری از زندگیهامون پدر خاواده و بچه ها و اطرافیانمون رو درآوردیم.وروحمون الان یاد گرفته که نباید آزار بدیم،اگه صلاحیت بچه دارشدن نداریم بچه نیاریم و .....
کتاب سفر روح دکتر نیوتن رو بخپن و خاطرات کسانی که تجربه نزدیک مرگ داشتن .خیلی شبیه حرفهای استادمه.کمک میکنه برای فهم مطلب.
و اینکه آره.روح ما اینقدر کله خرابه ومیل به رشد وپیشرفت داره که با کمال میل این درسهای سختو با کنک معلمهای نوریش انتخاب میکنه.مثل درس خوندن که درسته دهنمون رو سرویس میکرد ولی با کمال میل اول سال می رفتیم مدرس بعد هم اینقدر کله خر بودین که بریم دانشگاه و فوق و .....
میل به کمال در تمام اجزای روح ما قرارداده شده.
حالا کانال رو بخون وگوش بده یواش یواش دستت میاد.
من افسردگی 15سالم خوب شد با استادم

راحله یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 18:05

سلام .کانال تلگرام استاد عرفانمو برات میزارم.جواب تمام سوالهای چرایت توشه.با حوصله مطالب قبلیشو بخون
اصل مطلبش هم اینه که ما قبل از هر ورودمون به بعد مادی زمینبا توجه به کارماها وآدمهایی که باهاشون کارما داریم و درسهایی که برای روحمون در نظر داریم که یاد بگیره،خانواده جنسیت ،وضعیت سلامت یا بیماری و.....خودمون رو انتخاب و برنامه ریزی میکنیم وبه این بعد مادی میاییم.از پدرت عصبانی نباش چون احتمالا در یک زندگی گذشته نقشهاتون برعکس بوده.از مرگ زود هنگام مادرت عصبانی نباش.چون روحت با علم به اینه تو این زندگی زود تنها میشه این زندگی واین خانواده رو انتخاب کرده بوده تا درسهایی که فکر میکرده براش لازمه رو یاد بگیره.
کانال تلگرامی:farahnazj2016
اگه خوشت اومد کانال شخصیش رو هم برات میفرستم.هر چند درک کامل حرفهاش یه چند ماهی طول میکشه

یعنی می گی من خودم این چیزا رو انتخاب کردم؟ پاره شدم که :( مرسی از کانال

Mahsa یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 15:58

من سرچ کردم counseling center uni داشت انگار.. نداشته باشه ک بیرون منم نمیتونم برم.. :/ :sss

ای ول
اینجا من رفتم خیلی بیخود بود

spring یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 12:05

زندگی همین نیست زندگی خیلی چیزای دیگه هم داره که ما نتونستیم با مادرامون تجربه کنیم. گذشت زمان هم تاثیرش روی روان آدم این نیست که بپذیری و زندگی کنی فقط دلتنگیت بیشتر میشه و احساس خلاء تو قلبت بیشتر میشه. مگه میشه مادرتو بذاری تو خاک سرد و دلت با حرفای کلیشه ای آروم بگیره؟

نه .. :)

Mahsa یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 01:00

https://fa.wikipedia.org/wiki/حساسیت%E2%80%8Cزدایی_از_طریق_حرکت_چشم_و_پردازش_مجدد
من میخوام برم.. توام برو .. شاید بدرد بخوره :)
EMDR انگلیسیش

خوندم جالب بود. لابد باید گرون باشه خیلی. ببین تازه من دیگه حوصله ندارم حرف بزنم دلم یه دارویی، یه شوک الکتریکی :دی یه چیزی می خواد که بزنه همه چی رو پاک کنه

فرساد شنبه 7 مرداد 1396 ساعت 09:05

دوست من تسلیت گفتن برای آرام کردن طرف مقابل هست. من همیشه فکر می کنم از دست دادن یه عزیز با مردن فلاکت نیست. فلاکت از دست دادن یه عزیز به علت اهمال و خودخواهی هست.
من هیچ کسی ندیدم که هیچ غم عزیزی نداشته باشه. هر خانواده ای با این غم دور یا نزدیک مواجه شده.
دوست عزیز
امیدوارم یک روز این عصبانیت شما فروکش کنه و دنیای بدون اون را ببینی
موفق و پیروز باشی

ممنون

دینا جمعه 6 مرداد 1396 ساعت 14:35 http://Www.isharan.blog.ir

سلام بانو
من هم غم برادرم رو دیدم. توی یه لج و لج بازی با خودم و برادرم اشک نریختم، گریه نکردم. با دوستایی که برای تسلیت گفتن اومده بودن گفتم و خندیدم و بهت زده فرستادمشون برن. به روی خودم نیاوردم. لباس سیاه نپوشیدم. سر خاکش نرفتم و با همه ی اطرافم جنگیدم که به روی خودم نیارم غمم رو. ولی دلم سنگین بود.توی یه ناباوری دست و پا میزدم که واقعا رفت؟ یعنی من واقعا برادر ندارم؟ چند سال طول کشید و گذشت و من ازدواج کردم. وقتی همه ی اینا روبرای شوهرم گفتم یه جمله گفت که بعد از سه چهار سال آرومم کرد. شاید به درد تو هم بخوره. بهم گفت: برادرت رفته. چهار سال گذشت. این مدت هم می گذره. به گذشتنش فکر کن. مگه چند سال قراره زندگی کنی. این ۲۷ سال چطور مثل برق گذشت؟ باقیش هم میگذره. سخته ولی می گذره. وقتی به این فکر کنی حتی راحت تر می گذره. .
به این که درد ابدی نیست. نمی دونم به آخرت اعتقاد داری یا نه. ولی منی که دارم به این فکر می کنم که برادرم هست ولی در دسترسم نیست. هست ولی برای دیدنش باید صبر کنم. تحمل این خیلی آسونتر از تحمل دردیه که بی پایان تصورش می کنی. دردش میشه مثل درد ندیدن برادرهات ، البته اگه نتونی باهاشون هیچ تماسی برقرار کنی.
سبک میشه درد با این نگاه به نظرم

درد ابدی نیست . مرسی دوستم :)

سارا- جمعه 6 مرداد 1396 ساعت 07:15

کاش میشد درکت کرد.. کاش میشد یه نفر بیاد منو برادرمو خواهرمو درک کنه..
کاش..
یه روز فقط دوست ابتداییم شقایق یا دوست کتابخونه ام شیما یا دوست دانشگام طاهره میتونستن جای من باشن..
اون همه دعوا رو تحمل کنن.. فقط یه سفره هفت سین مدل خونه ما رو داشته باشن..
کدومشون فک میکنن من با اون همه خنده دوست ندارم بعد دانشگاه برگردم خونه.. کدومشون حدس میزنن من از همه جمعه های این زندگی که یه ناهارم کنار هم نمیتونیم بخوریم متنفرم..
همیشه میگم کاش طلاق میگرفتن حداقل همه این شقایق ها شیما .. حداقل میدونستن من یه چیزایی کشیدم!!
حالا اینارو نوشتم فک نکن من هر روز میشینم گریه میکنم نه :) موزیک و گریه شبانه همه اون چیزایی که تو روز دیدمو میشوره میبره پایین :))
فردا با صبح میشه اینو دیگه همه شب مطمئنم

عزیزم :)

مینو جمعه 6 مرداد 1396 ساعت 04:12 http://Minoog1382.blogfa.com

شایداواندازه تومادرش رادوست نداشت.نمی دانم می شودمادری که خاطره خوش چندانی باهاش نداشت رابعدمرگ دوست داشت.؟!!بین کسی که عاشق مادرش هست توزندگی باکسی که بیزاره ازش،بعدمرگه که تفاوتهاشروع میشه به نظرم.

بعید می دونم قضیه این بوده باشه

نوشین پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 20:50

آه گیلدا جان فقط آه
این غم کشنده تو به همه ماها سرایت کرده و شاید بازبنظرت همدردی مجازی مسخره به دردت نخوره اما بنظرم مهم اینه ک ما دخترا حداقل اینجا تو وبلاگ تو با یه دختر همجنس خودمون همدردی میکنیم وآرزومون تسلی دل توئه با دست خالی

فدای تو عزیزم

Mahsa پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 18:21

کامنتم ربطی ب پستت نداره شایدم داره :|
وای ک من روز ب روز بیشتر نمیتونم مردمو تحمل کنم !!! روز ب روز تنها تر و منزوی تر میشم ولی جدیدا خوشحالم از این وضعیت .. احساس میکنم با وجود این حجم از ادم های بی مغز طبیعیه که ادم خودش باشه و خودش.. یکی دو نفرم ک میدونم میتونم باهاشون راحت صحبت کنم و میتونیم حرفی برای گفتن داشته باشیم پسرای متاهلن ک بخاطر این موضوع نمیشه باهاشون حرف زد و اطرافشون رفت :))

:)

مریم پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 18:06

همین الان که داشتم این نوشته تو میخوندم با پدر مادرم دعوام شد و همیشه توی همه دعوا ها من به یه روانی و عصبانی تشبیه شدم و مقصر شدم، از وقتی یادم میاد همینه، یه خشم که همیشه با منه، یه چیزی که همیشه یقه مو گرفته و نمیذاره اون لذتو از زندگی ببرم، میخوام بگم انگار خیلیا یه چیزی درون وجودشون سالها باهاشون رشد میکنه و اون یه سواله، چه چیزی مارو بند این زندگی کرده؟ چه چیز خوشایندی دیدیم که هنوز به این زندگی چنگ میزنیم؟

نمی دونم

پروانه پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 16:19

نمیدونم این احساساتت کی کنترل میشن یا خودت اروم میشی
برای من یه چیزی حدود بیست سال طول کشید
مسخرست نه کودکی نه نوجوانی نه جوانی درست درمونی داشتم
الانم ظاهرم شاد ولی خیلی شبا ساعت دو و سه نصف شب زار میزنم
امیدوارم کم کم اروم بشی
بعضی وقتا فک میکنم این واقعا منم اینهمه سال دوام اوردم
با خودم میگم نصفش رفته پس بقیش هم امکان پذیر بگذره و تموم شه

آره بقیه اش هم می گذره، به قول شاعر اما به سختی

نیما پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 06:37

البته به من مربوط نیست ولی منم تو شرایط مشابه یا حتی بدتر بودم ولی سعی کردم برای خودم هویت مستقل ایجاد کنم و از همه مهم تر این که از دست هیشکی عصبانی نیستم بدون اعتقاد به "زندگی همینه"

هویت مستقل؟ من نتونستم

Mahsoo پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 05:44

آه گیلدا
کاش باور کنی که درکت می کنم و چقدر ناراحتم .. .
می خوام این جمله ی کلیشه ای و تکراری و برات یادآوری کنم که زندگی بدون درد و مشکل نمیشه.. . تو خیلی زود و در شرایط بد مادرت و از دست دادی .. .
به طور مثال من در شرایط کاملا مقابل با پدر و مادرم زندگی می کنم ولی تمام سالهای نوجوانی و اوایل جوونیم با زجر و خجالت از دعواها و قهرهای همیشگی شون گذشت... دعوا و بحث که میگم برای یک لحظه ست.. زجر تمام بود !
تمام اون سالها رو از دست دادم ..
درسم افت کرد ..
یک فرد فوق العاده خونسرد و درونگرا شدم
به زندگی مشترک بدبینم و نمی تونم با پسری ارتباط برقرار کنم ..
در عوض پدر و مادرم پیر تر شدن و چون دیگه اون توان قبل و ندارن , با ارامش تمام به زندگیشون ادامه میدن..
من هم عصیانی ام.. از تموم اون روزها و سالهایی که از من گذشت و به من بر نمی گرده.. تموم روز های تولد و روز دختر و عید و هزار روز کوفت و زهرمار دیگه که گذشت و من هرگز تو این زندگی دیده نشدم.. .
نمی دونم چرا اینا رو برات گفتم .
ولی من باور کردم که زندگی من همینه .. زندگی به من و امثال من خیلی بدهکاره .
ولی دیگه ظرفیت عصبانی بودن و به دوش کشیدن این عصبانیت و ندارم . دست و پا میزنم تا حقمو بگیرم.

منم نیمی از زندگیم مشابه همینی که تو تعریف کردی گذشت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.