پاییز

نتونستم طاقت بیارم. زنگ زدم بهش گفتم دارم برات یه شال گردن می بافم. واسه روزای سردت. صد تا ویدیو نگاه کردم تا بافتن رو یاد گرفتم. گوله ی کاموا  حالا شبیه به شال گردن شده. دو هفته دیگه که برگرده بهش می دم. بهش گفتم هر وقت پوشیدیش  یاد من بیفت، حتی اگه نباشم. حتی یاد من نیفت. به این فکر کن که به چی فکر می کردم تمام مدت وقتی هی می بافتم و می بافتم. به تمام زندگیم. به تمام رازهایی که تو نمی دونی و نخواهی دونست. هیچ وقت خونه ای که توش بزرگ شدم رو نمی بینی، شهرم ، کشورم. کس و کارم.  از وجود اینجا باخبری ولی حتی نمی تونی بخونی چی می نویسم. چه تازه دنیا اومدم با تو. مثل یه برگم توی بادهای سرسخت این کشور. زرد و نارنجی، رو به کنده شدن. هوا سرد شده. یادت نره خودت رو خوب بپوشونی. 

نظرات 8 + ارسال نظر
knife یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 10:29

بنویس بازم گیلدا....
چرا انقدر دیر به دیر مینویسی اخه
اه !

باشه

Mahsa جمعه 21 مهر 1396 ساعت 02:02

عزیزم یه سوال.. من جدیدا فهمیدم که یه مشکل خیلی بزرگی که دارم نداشتن عزت نفسه.. اینکه خودمو اصلا قبول ندارم و فکر میکنم هیچ کاری نمیتونم بکنم و هر چیزیو هم که تا الان بدست اوردم تو بدترین حالت ممکن بوده و هزار و یه چیز دیگه .. تو همچین افکاری نداری؟

چرا دارم

. پنج‌شنبه 20 مهر 1396 ساعت 17:25

پس چرا من گریه ام گرف، چرا پ بقیه خوششون اومده،هوای گریه ش پس با من

عزیزم

مهدیه جمعه 14 مهر 1396 ساعت 09:31

ای جااان .. چه عاشقانه ی دلچسبی ...

لیلا سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 22:54

کار خوبی کردی ک‌بهش گفتی
هیچوقت ب خاطر ابراز علاقه پشیمون نمیشیم
شاید این تنها فرصت دوست داشتن انسان دیگه ای باشه
منم دارم براش بافتنی میکنم

مریم سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 17:01

حالم خوب شد وقتی خوندم

کودک فهیم دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 17:40

هوس کردم عاشق شم.

دیوانه دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 05:00 http://www.delirium.blogsky.com/

سلام
خوش بحالش
حسودی کردم

به هذیان دعوتی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.