نتونستم طاقت بیارم. زنگ زدم بهش گفتم دارم برات یه شال گردن می بافم. واسه روزای سردت. صد تا ویدیو نگاه کردم تا بافتن رو یاد گرفتم. گوله ی کاموا حالا شبیه به شال گردن شده. دو هفته دیگه که برگرده بهش می دم. بهش گفتم هر وقت پوشیدیش یاد من بیفت، حتی اگه نباشم. حتی یاد من نیفت. به این فکر کن که به چی فکر می کردم تمام مدت وقتی هی می بافتم و می بافتم. به تمام زندگیم. به تمام رازهایی که تو نمی دونی و نخواهی دونست. هیچ وقت خونه ای که توش بزرگ شدم رو نمی بینی، شهرم ، کشورم. کس و کارم. از وجود اینجا باخبری ولی حتی نمی تونی بخونی چی می نویسم. چه تازه دنیا اومدم با تو. مثل یه برگم توی بادهای سرسخت این کشور. زرد و نارنجی، رو به کنده شدن. هوا سرد شده. یادت نره خودت رو خوب بپوشونی.
بنویس بازم گیلدا....
چرا انقدر دیر به دیر مینویسی اخه
اه !
باشه
عزیزم یه سوال.. من جدیدا فهمیدم که یه مشکل خیلی بزرگی که دارم نداشتن عزت نفسه.. اینکه خودمو اصلا قبول ندارم و فکر میکنم هیچ کاری نمیتونم بکنم و هر چیزیو هم که تا الان بدست اوردم تو بدترین حالت ممکن بوده و هزار و یه چیز دیگه .. تو همچین افکاری نداری؟
چرا دارم
پس چرا من گریه ام گرف، چرا پ بقیه خوششون اومده،هوای گریه ش پس با من
عزیزم
ای جااان .. چه عاشقانه ی دلچسبی ...
کار خوبی کردی کبهش گفتی
هیچوقت ب خاطر ابراز علاقه پشیمون نمیشیم
شاید این تنها فرصت دوست داشتن انسان دیگه ای باشه
منم دارم براش بافتنی میکنم
حالم خوب شد وقتی خوندم
هوس کردم عاشق شم.
سلام
خوش بحالش
حسودی کردم
به هذیان دعوتی