به زمستون فکر می کنم. به شهرم فکر می کنم و سعی می کنم خاطراتی رو از تو گذشته دستچین کنم. به برفی که سال هشتاد و چهار یا پنج باریده بود. به اون دریاچه ی کوچیکی که روبه روی خونه ی قدیمیمون یخ زده بود. به چشم های مادرم فکر می کنم که نگران ریختن سقف خونه بود. مگه سقف آپارتمان می ریزه مادرم؟ پارویی بیست هزار تومن و سقف خونه بی برف شد. کاش می شد از دل من هم این اندوه رو پارو کنی. کاش وسط این زمستون تابستون می شد. آفتاب داغ می اومد وسط آسمون و می شد رفت دریا و رو به آسمون روی موج ها چرت زد. کاش نوشته های من هنوز رنگ و بوی گذشته رو داشت که جوون بودم و دردم تازه بود و خیال می کردم زمان غصه ها رو می بره. کدوم گذر زمانی دردی رو شست و برد؟ ..کاش خونه اینقدر دور نبود. کاش قلبم این همه ترک نداشت. کاش می شد برای خودم خوشحال باشم. لااقل کاش با خودم کمی خوب بودم.
گیلدا مردم دیار پدری من قصرشیرین و سرپل آواره ن هیچی براشون نمونده،نه پدر نه مادر نه کس و کار
این حجم غصه و دلتنگی رو کی تاب داره
به ولله رواست آدم از غصه بمیره
ای وای ای وای
اینکه آدم با خودش خوب نباشه بدترین قسمتشه...