هوا خیلی سرد شده. باد تمام صورتم رو منجمد کرده بود. توی انجماد، سرما رو حس می کنی و بس. حال خوب و بدت رو اما نه. اون روزهایی که حالم خیلی بد بود، کلمه ها تنها کمک حال من بودن و چشمهای برادرهام. حالا اما از هر دو دورم. کلمه ها دونه دونه از جلوی چشم هام رژه می رن و داستان ها بدون شروع و پایان رد می شن اما جمله هام همه درهم و برهم هستن. اون قدری که نمی تونم بنویسم. اینقدر پر از احساسات متناقضم که نمی تونم افکارم رو سر سامون بدم. دلم تنگ شده و نمی تونم به پشت سرم نگاه نکنم. می خواستم برم و همه ی پل ها رو بشکنم و رد شم و برنگردم. تمام هدفم این بود که از یادها برم. که از یاد خودم برم حتی. دوست داشتم همه فراموشم کنن و منم حتی شهرم رو از یاد ببرم. خونه مون رو و گذشته رو. خیال می کردم خوشبختی تنها زمانی به سراغم می یاد که از خودم دور و دور تر شده باشم. نمی دونستم که توی تنهایی، هر روز به خودم نزدیک و نزدیک تر می شم و گریزی هم ازش نیست. توی این سرمای بی رحم، دوست دارم باور کنم که روزهای سختمون گذشته. دوست دارم خیال کنم از این به بعد حالم قرار نیست بد تر شه. دوست دارم با کلمه ها راحت باشم. اما از این حرف زدن و معاشرت به زبان دیگه می ترسم.رمان خوندن به زبان دیگه منو ترسونده. از اینکه به کس دیگه ای بدل بشم، که پیشرفت کنم، نمی ترسم. از تاوان این فراموشی می ترسم. از انبار کردن غصه ها به یه زبان دیگه نگرانم. از دوست شدن با این همه غریبه غمگینم. از راه رفتن با مادر یه کس دیگه توی خیابون های یه کشور دیگه می ترسم. از این تنهایی نه، اما از جنس این تنهایی می ترسم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.