باخته و برنده مون هیچ

نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد؟

It's been said and done/ Every beautiful thought's been already sung

دلم می خواست نویسنده بودم. شاعر یا نقاش بودم. عکاس بازیگر تئاتر یا قصه گو. یه شغلی غیر از اینی که الان دارم. شغلی که بشه غصه ها رو باهاش کلمه کرد. دوست داشتم یه کتاب بنویسم. کتابی که توش خودم رو خلاصه کنم. مردم بخونن و من رو از توش تکه تکه جمع کنن. اما ایده ای نداشتم. سوادش رو نداشتم و ندارم. اما حالا یه ایده ای برای کتابم دارم. دوست دارم بنویسمش. دوست دارم فراموشم نشه. می خوام بنویسم. کاش بتونم.

بی خیال بدبیاری/ زنده باد این عاشقانه

منِ شوهر گریز و بیزار از تشکیل خانواده دیشب خواب دیدم می خوام ازدواج کنم. توی یه خونه ی بزرگ و بی سر ته که تا به حال اونجا نبودم. یادم نیست که توی خواب می دونستم کجام یا نه. تنها چیزی که یادم می یاد اینه که خیالم راحت بود. خاطر جمع بودم. توی محفل غریبه ها راه می رفتم و معاشرت می کردم. غم و فکر و خیال نداشتم. دلهره ی عروس بودن هم نداشتم. خوشحال هم نبودم. فقط خیالم راحت بود. وسط جمع یک مشت غریبه نشسته بودیم بیان عقدمون کنن. بی فکر و خیال منتظر بودم. با لباس ِ توی خونه...اونم کنارم نشسته بود. کنارش راحت و خاطر جمع بودم و چیزی آزرده ام نمی کرد. دور و بری ها داشتن باهامون حرف می زدن. طبیعتن ما هم جواب می دادیم. یه سری لابد پدر و مادر من بودن یه سری هم پدر و مادر اون. به کسی احساسی نداشتم.. حضور و عدم حضور کسی مهم نبود. نشستیم ،حرف زدیم ، مردم اومدن و رفتن ولی ما عقد نشده با لباس ِ توی خونه وسط جمع نشسته بودیم. نه میوه ای نه شیرینی ای. نه آهنگی نه کادویی. فقط خیال ِ جمع. فقط خاطر ِ آسوده. فقط دل ِ خوش. منتظر بودم بگم بله. اون وسط یکی بلند شد گفت پاشید برید تموم شد. بی تعجب اضافه پرسیدم چرا؟ گفت عقدتون کردن تموم شد. راضی از بله نگفتن و ادا و اطوارهای مسخره رفتیم بیرون از اتاق. جلوی تلویزیون میوه خوردیم. وسط اون شلوغی ِ پر از آدم های ندیده و نشناخته. نگاش کردم که پشتش به من بود. توی دلم گفتم بالاخره منو گرفتی ؟ به خودم جواب دادم آره دیگه. ببین چه خوبه. رفتم وسط اتاق یه بالش گذاشتم صداش کردم که بیا بخوابیم. اومد دراز کشید بغلم کرد. پرسید سفت فشارت بدم؟ گفتم بده. توی عالم واقع ده بار بهش گفتم اینقدر از من سوال های مفت وسط بوس و بغل نپرس. هر کاری می کنی بکن خوشم نیاد می گم نکن. می گه باشه اما لابد اخلاقشه که توی خوابم ازم سوال می کنه. توی خواب آروم بودم. اعصاب داشتم. خودم نبودم انگار. پرسید چشمت رو بوس کنم؟ عصبانی نشدم. گفتم بکن. مردم، غریبه ها می اومدن در رو باز می کردن ازمون می پرسیدن فلانی رو ندیدی؟ بی ذره ای احساس بهم ریختگی جواب می دادیم که آره. که نه. بی حسی ِ عجیبی بود. غم ِ دنیا، شادی خشم نفرت هیچی وجود نداشت. خاطرات گذشته نبودن. ترس آینده نبود. تنها بودم و نمی ترسیدم. برام سخته توصیفش. توی تک تک روزهای این بیست و هشت سال ِ عمرم تنها لحظاتی بود که توی خواب و بیداری غصه ای نداشتم. کوله بارِ پر از بدبختی هایی که برای خودم جمع کردم رو گذاشته بودم بیرون از خودم. خشم و نفرت و ترس و اندوه. از من ِ اندوه جمع کن بعیید بود. و بی اینها زندگی سبک بود. روان بود. آدم آروزی مرگ نمی کرد. دوست داشت هی بگه اینجامم ببوس. اونجامم ببوس. وقتی می پرسید توی دماغتم بوس کنم آدم عصبانی نمی شد. از اینکه مامانم نبود خشمگین نبودم. مهم نبود. مهم من بودم که بودم. شهود بود؟ عالم معنا بود؟ بهشت برین ِ وعده داده شده در افسانه ها بود؟ نه. فقط زنده باد فراموشی. زنده باد عالم بی خیالی.

convince me or leave me

برای ذهن ِ فانتزی خواه ِ من اون زیادی معمولی بود. همیشه فکر کردم در موردش شاخص ِ برجسته ای وجود نداره که بخوام بسطش بدم. همه چیز در حد و اندازه های معمول که خیال کنی گفتن نداره. ویژگی و یا اخلاقی که بیشتر و بزرگتر از حد معمول باشه و یا نقص و ایرادی که خلا ایجاد کنه تا بخوای بهش اشاره کنی نداره. وجودش مثل یه لباس تو اندازه و سایز خودشه. مثل من از صبح که از خواب بیدار می شه پنجاه بار ماهیت عوض نمی کنه. پوست نمی ندازه، تغییر نمی کنه و جا عوض نمی کنه. خودشه و این بارزترین ویژگیش هست. اگه امروز خودشه فردا هم خودشه. پسر ِ همسایه نیست. اخلاق ِ باباش نیست. مرد ِ ضد قهرمان تو سریال هایی که می بینه نیست. خودشه. اگه امروز گوشی رو بر داره بهت بگه جان عزیزم فردا هم گوشی رو بر می داره می‌گه جان عزیزم ده سال دیگه هم می گه جان عزیزم. آروم وارد زندگی من شد. بی اینکه با معیارهام همخوانی داشته باشه. از معیارهام که حرف می زنم از چه حرف می زنم؟ از یه مفهوم انتزاعی. از چیزی که می‌گی اما وجود نداره. فقط می گی چون خیال می کنی هست. مثل فحش ِ پدر سگ که  کسی پدرش سگ نیست و همه آدمن. معیارهای منم همونقدر وجود ندارن. روی مرز زمین و آسمان در نوسانن.

توی محیط کار کسی به یکی از همکارهای خانوم اونجا فحاشی کرد. اینم بلند شد و رفت زد تو گوش ِ یارو. دعواشون شد و بقیه مجبور شدن جداشون کنن. همکار خانوم می گه هر کسی جای این بود بلند نمی شد بیاد اینجوری از من دفاع کنه. رو به همه ی مردها ی اونجا گفت اگه شما بودید این کارو نمی کردید. بارها تشکر کرد و معذرت خواست.

با خودم فکر کردم توی دوره و زمونه ی بزدل ها زندگی می کنیم و این قابل ِ انکار نیست. توی دوران شعار و حرف های مفت. توی روزهای مصالحه و  عقیده ی هر کسی محترمه. توی دوره ای که همه می خوان خوب به نظر برسن. زندگی همه رنگی، لباس های همه قشنگ، دوست پسرهای همه جنتلمن بابا ننه ی همه خوب . توی دوارن ِ فانتزی و الکی و عکس های تخمی از زندگی های گهمون. ما مردهای ترسو و زن های بدجنس. من هرگز کسی رو نداشتم ازم دفاع کنه برای همین عادت ندارم پشت مردی پناه بگیرم. فقدانش رو توی زندگیم حس کردم اما باهاش کنار اومدم. از تنهایی نمی ترسم. از اینکه کسی بهم فحش بده و من از پسش بر نیام نمی ترسم. از هجوم احساس های بد نمی ترسم. از بد بختی و شکست نمی‌ترسم. اما اگر حق انتخابی بود ترجیح می دادم اینطور نبود. دلم می خواد کنار همه ی آدمای دنیا کسی باشه که به وقت نیاز از جاش بلند شه و استخوان های طرف مقابل ِ هتاک رو توی صورتش خورد کنه.

مثل آدم مبهوت خوشحالی بودم که سر بلنده. که کسی از جاش بلند شده و از زن ِ شوهر دار و بچه داری دفاع کرده. وقتی ازش پرسیدم چرا اینکارو کردی گفت مرتیکه داشت بهش فحش می داد منم اعصابم بهم ریخت دست خودم نبود دیگه فکر نکردم دارم چی کار می کنم. بی ادا و ادعا. بی اینکه بهش بگم ازش راضی ام توی دلم فکر کردم لباس های آدم باید اندازه ی تنش باشه. هر کس باید بفهمه که کی هست و اینجوری خطر مواجهه ی همه با ادمای فیک ِ مصنوعی کمتر می شه. با ادمای سازشکار با آدمایی که نمی تونن از حق خودشون دفاع کنن. نفر ِ اول این مجموعه هم خود ِ منم. هر چقدر اون خودشه من خودم نیستم. هر چقدر اون کاری رو که به نظرش درسته انجام می ده من نمی تونم. هر چقدر اون مصمم ِ من متزلزلم. و حالا دیگه  فکر می کنم همین خودش بودن به اندازه ی کافی ویژگی برجسته ای باشه. لابد.

تنها صداست که می ماند

بست فرند به اون آدمی تو دنیا که من تو گذشته خیلی دوستش داشتم می گه "دیوث". یعنی همیشه می گفت. سال هاست. به منم می گه خب تو مدلت اینجوریه. از دیوثا خوشت می یاد. مساله اینجاست که من خیلی آدم ِ کلامی ای هستم. برام مهم اینه که طرف چی می گه. من باید بشنوم. فقط اینجوری قانع میشم که چیزا وجود دارن. احساس ها وجود دارن. بی شنیدن صدای پرنده ها، دنیا دیگه برام وجود نداره. بی شنیدن احساس آدما، اون آدما دیگه محو و کم رنگ می شن.دوست ندارم ببینم. دوست ندارم لمس کنم/ لمس بشم. می خوام بشنوم. و "دیوث" این رو خوب می دونست. یه بار ساعت 2 شب اومد دنبالم تو تهران چرخیدیم. خوشم می اومد بهم دست نمی زد. اما حرفش رو می زد. پشت فرمون پشت تلفن پشت چت. اگه دست می زد می زدم پشت دستش. وقتی می شنیدم اما حس می کردم واقعیه. من آدم ِ باهوشی ام. می دونستم دروغ می گه. اونم آدم باهوشی بود. می دونست من می دونم که داره دروغ می گه. برای همین بود که با هم خوب بودیم. خوشش می اومد که من احمق نیستم و می دونم احساسش راست نیست و صرفن از من خوشش می یاد. منم خوشم می اومد که منو احمق فرض نمی کنه ولی چیزایی رو می گه که می دونه دوست دارم بشنوم. برای من دنیا از گوش قشنگ می شه. کسی باید بیاد بهم بگه که دنیا رنگیه. که دنیا جایی برای زندگی ِ منم داره. شاید باور نکنم اما خیالم راحته. خیالم راحته که صداها هنوز هستن. دنیا به دیوث ها احتیاج داره. همون قدری که به احمق ها احتیاج داره.

از جای کبودی صورتم دعوامون کش پیدا کرد. حرف نمی زنه. ساکته. کوتاه نمی یاد. از این اخلاقای مردونه. می گم می خوام ولت کنم. می گه نمی گذارم. دائم می گه من نمی فهمم تو چی می خوای؟ بهش گفتم "تمام ِ تورو". نمی دونم راست گفتم یا نه... دروغ نگفتم. من از همه آدما و همه چیز تمامش رو می خوام. اما نگفتم هیچ کس تمام ِ چیزی که من می خوام نیست. اونم انگار می خواست همین رو بشنوه. راضی از اینکه یک نفر تمامیت خواه خواهانشه به چیزی که من خواستم تن می ده. صداها دنیای آدمی رو می سازه. به یک نفر "در گوش حرف های خوب زن"، برای ساختن دنیام نیازمندم.

if only

با امروز 3 روزه که باهاش حرف نمی زنم. به خاطر کبودی ِ روی ِ صورتم. بعد از سه روز تازه داره کم رنگ می شه.

بهش می گم آخه مرد ِ حسابی وقتی اینجوری گردن و صورتم رو کبود می کنی کی باورش می شه که کل قضیه همین چهار تا بوس و گاز باشه اونم همش در عرض 10 دقیقه. نمی گی من چی کارشون کنم؟ در حد مرگ ازش عصبانی بودم. بهش گفتم بی مسئولیت. رفت یه لیوان آب خورد نشست. گفت تقصیره من نیست پوستت حساسه.

هی به خودم می گم دیگه نمی گذارم. هی به خودم می گم دیگه مواظبم. هی به خودم می گم بهش بگو مثل آدم ببوسه. دلم نمیاد. اینجوری خوبه. همین یه چیز تو عالم ِ این روزهام خوبه. بگذار همین جوری ببوسه.

کاش دنیام پر از بوس بود. کاش می شد از جای بوس و گاز نترسید. کاش همه ی زندگیم بوسی بود. از همین بوسایی که این بلده. کاش توی دنیام پر از خنده بود. بوس و خنده. خنده ی بعد از بوسای کش دار روی صورتم. کاش همه ی تنم کبود بود از بوس. کاش زندگی قشنگ بود. کاش این همه بدی و گریه و غصه از این زندگی ندیده بودم. غم ِ تنهایی، بی کسی بی جایی بیکاری بی عاری. کاش اینی نبودم که هستم. کاش از اول یکی بود فقط می بوسیدتم. کی گفت من باید این همه بلا سرم می اومد؟ کاش از غم ِ دنیا کبودی ِ جای بوس روی صورتم رو دیده بودم و بس.

چرا من باهاش قهرم؟

take me to your world

کتاب روی شکمم زل زده بودم به سقف غرق در افکارم. برادرم اومد توی اتاق خوشتیپ کرده و عطر زده پرسید خداییش به نظرت لاغر نشدم؟ جواب دادم من ترازو نیستم. گفت چشم چی؟ چشم که داری ؟ گفتم چشم هیچوقت معیار خوبی برای قضاوت نبوده.

می گه امروز ماشین رو میذارم خونه پاشو برو بیرون یه دوری بزن دختره ی سبکسر زده به سرت!

:))))

you win or you die

گاهی از اوضاع و شرایطم نه تنها حالم بد میشه و دوست دارم همه چیز رو با هم جرواجر کنم بلکه دیگه از یاد آوری و تکرار شدن همه ی بد بیاری ها خجالت می کشم. نمی دونم شدم مثل ّ ادمایی که از بدبختی هاشون خجالت می کشن. در حالیکه همیشه  آدم هایی با این ویژگی رو سرزنش می کنم. کسی حق نداره چون بدشانس و بدبیاره و کم اقبال هست خجالت بکشه. به خصوص اگه برای بهتر شدن شرایط تلاش کرده باشه. من همیشه آدمایی که تلاش می کنن رو ستایش کردم. به اون آدمایی که دور و برم می شناسم و می دونم که با وجود سختی هاشون هنوز زیبان، هنوز تلاش می کنن و هنوز سر پان یه جور قلبی وابسته ام. توی دلم براشون لبخند می زنم. تحسینشون می کنم ولی نسبت به خودم حس خوبی ندارم. من خودم رو دوست ندارم و این مشکل همه ی زندگی ِ من ِ. از خودم خحالت می کشم. حتی دیگه دلم نمی خواد با بهترین دوست ِ جان و جهانم هم در مورد خودم حرف بزنم. اونی که از اون سر دنیا برام پیغام می ده که دو روزه خبرت رو ندارم. زنده ای؟ دوست ندارم بهش بگم آره. دوست ندارم بهش بگم نه. دلم می خواد دیگه از خودم به کسی نگم. دلم می خواد کسی من رو نبینه نشناسه و سراغی ازم نگیره. از اینکه یه زندگی نرمال نداشتم ناراحتم، شرمگین و غمگین و خشمگینم . برای اینکه اتفاق ها عادی پیش نمی رن. چون تک تک اتفاقات گذشته تبعاتی داشته که دامن گیر ِ من خواهد بود. رفقا من آدم ِ ضعیفی هستم. تمام عمرم دنبال راه فرار گشتم. می خواستم از خودم فرار کنم و هنوز معتقدم این ایده، ایده ی خوبی بود اما من توش شکست خوردم و برای روبه رو شدن با واقعیت ها هم هیچوقت به اندازه ی کافی قوی نبودم. همیشه با ایده های فانتزی و تصمیم های یهویی خودم رو برای مدت کوتاهی نجات دادم ولی سختی ها سر جای خودشون موندن. با همه ی این بادهای سهمگین، نمی دونم چرا ریشه هام هنوز توی خاکه. چرا کنده نمی شم، چرا توی بادها نیست و نابود نمی شم؟ اگه نه ، چرا نمی تونم؟ چرا احساس ناتوانی می کنم؟ چرا دارم کم می شم؟ برای من زندگی همین دو حالت بیشتر نیست. یو وین اُر یو دای.

uninvited death

مخم خالیه. توش هیچی نیست. یه جوری که انگار از اول همینطور خالی بوده. راکدم. دارم وقت رو تلف می کنم و فاجعه اینجاس که راضی ام. تمام ِ درد ِ من اینه که چرا راضی ام؟ من ِ همیشه ناراضی چرا الان راضی شدم ؟ اسمش  رضایت ِ ؟ خستگیه؟ مردن روح پیش از مرگ ِ فیزیکیه؟ چم شده؟ الان چه وقته وا دادنه ؟ یعنی دیگه مُردم ؟ الان چه وقت مردن بود؟

when im about to lose hope

خیلی خوبه آدم باهوش باشه. به نظر من هر کسی تو هر شغل و جایگاهی باید یه کم بهره ی هوشی داشته باشه. مثلن آرایشگری که من سال هاست می رم پیشش یکی از اون آدمایی هست که به نظرم از هوش بی بهرست. البته نمی تونم قطعی نظر بدم چون با اینکه تنها یک سال از من بزرگتره  با مدرک دیپلم از همین شغل تونسته یه مغازه در بالای شهر اینجا، یه خونه و یه ماشین بخره. ازدواج کنه و یه بچه هم بیاره. دماغش رو عمل کنه و آفتاب بگیره و گند بزنه به کله و سر و صورت ِ مردم. فکر می کنم برای آنالیز کردن آدما باید خیلی چیزها رو در کنار هم قرار داد و و با توجه به حرف یکی از استادامون که می گفت آدم باهوش کسیه که از آسون ترین راه ممکن به جواب برسه و این وسط کسی که به جواب نرسیده منم نه اون، پس کسی که از هوش بی بهره مونده هم منم نه اون. اون روز ازم پرسید آلمان کشورِ خوبیه؟ گفتم من چه می دونم ولی آره. پرسید چه جوری می شه رفت حالا؟ خم شده بود روی وجودم و داشت ابروهام رو بر می داشت. چشمام باز مونده بود و داشتم به جواب سوالش فکر می کردم. به اینکه یه ساله دارم خودم رو جر می دم که برم اما هنوز نتونستم و حالا با این سوال فلسفی مواجه شده بودم. جوابی نداشتم. بی اینکه جواب سوال قبلش رو گرفته باشه پرسید" کجاش باید رفت مگه؟" من نمی دونستم. یه سری داده اومد توی ذهنم ولی بعد فکر کردم این دیگه چه جور سوال ِ احمقانه ایه . پس جواب دادم نمی دونم تا حالا آلمان نرفتم. قانع شد. یا شاید هم نشد.

هر وقت حالم بده، باید یه تیکه از موهام رو ببرم. انگار که بخشی از وجودم رو. همیشه همین بلا رو سر ِ خودم می آرم و هرگز هم توبه نمی کنم از این کار. پارسال که رفتم موهام رو به کوتاهترین حد عمرم رسونده و امسال هم یه گند دیگه! رفتم پیش این خانوم و بهش گفتم برام جلوش رو چتری بزن. چتری؟ می دونین اون یه آدم ِ خجستست. اون از اندوه و روان‌پریشی ِ من وقتی پریود می شم بی خبره. سال هاست من رو می شناسه. وقتی میرم تو میگه عه بیا بشین عشقم. اما هیچی از توی دلم نمی دونه. چتری؟بله کوتاه کرد بی اینکه بپرسه چته؟. شدم شبیه به وقتایی که می رفتم راهنمایی. اون موقع ها شیطون بودم. یه ترکیبی بودم از خرخونی و یه شرارتی که تازه از وجودم سر کشیده بود. می خندیدم و پله ها رو دو تا یکی بالا و پایین می کردم و دور از چشم ناظم از نرده ها سر می خوردم. اون زن هیچوقت نمی تونست باور کنه که شاگرد اول کل مدرسه از نرده ها سر می خوره. هیچوقت دوباره به اون دوران برنگشتم. کم کم، رو به بزرگسالی که گذاشتم دیگه هیچوقت  تاپ نشدم. توی رده ی متوسط ها به آدم ِ غمگینی تبدیل شدم که به نامبر وان ها حسادت می کنه. کسی که نمی تونه قبول کنه و بپذیره که یه آدم ِ متوسط بیشتر نیست. با موهای چتری، انگار کله ی آدم ِ دیگه ای بهم وصل شده. خودم فکر می کنم زشت و بی معنی شدم. مهندس ب می گه که من خوشگل شدم. به نظر اون من همیشه خوشگلم. حتی با صورت گرد و موهای چتری. یه جوری راجع بهم حرف می زنه انگار با یه پدیده ی خاص مواجه شده. وقتی داره نظرش رو می گه من با اشتیاق گوش می دم چون به نظرم داره از آدم جالبی حرف می زنه که من نیستم. من آدم ِ تو خیال های دیگران نیستم. اونی که به نظر می رسه، اونی که می نویسه و اونی که می خونه نیستم. از صبح هزاران قطره اشک ریختم فقط  چون دیگه نمی دونم کی ام.