پارسال اولین عیدی بود که اینجا بودم. یادم میاد دلم می خواس یه کاری کنم از دستم نره. یه سفره هفت سین پیزوری چیدم یه عکسی هم ازش انداختم. امسال نفهمیدم کی اومد و کی رفت. تو هیچکدوم از مراسم عیرانی ها شرکت نکردم و  هیچ جا نرفتم. یادمه یه سال نوهایی تو زندگیم بود که آرزو می کردم روزی برسه که بشه عید رو به ماتحتم برگزار کنم. آرزو داشتم نفهمم کی این عید می یاد و کی می ره و یادم نیاره که توی سفره ی واقعی زندگیم چه فقدان هایی رو چیدن. آرزو نداشتم که چیزی عوض شه یا شاید روزی برسه که نوروز رو خوشحال باشم، بلکه فقط می خواستم فراموش شه، بره کنار از تقویم من و امسال آرزوم برآورده شد . خوشحالم. قرار نیس موفقیت همیشه قاب بشه بچسبه به دیوار . همین که یه عذاب روحی رو حل کردم توی زندگی روزمره یعنی موفق شدم. باور کنید یا نه، خیال می کنم انتقام گرفتم از دنیا. هر سال پای این سفره ی هفت سین یه دردی داشتم، چهار سال پاش آرزو می کردم مادرم نمیره. وقتی مرد، ما بازسفره ی هفت سین چیدیم اما نمی دونستیم باید چی آرزو کنیم. سال توی بوق و کرنا نو می شد و همه مجبور بودیم وانمود کنیم که سال نو یعنی حال خوب. امسال اولین عیدی بود که حالم خوب بود. چون برا من یه گهی بود مثل بقیه روزا. این خوشحالم می کنه، این یعنی دارم به آرزوهای انتقام جویانم  می رسم . دونه به دونه. 

کتاب اینجوری شروع می شه : "تقدیم به بد نوشتن"

یه به تخ/مم عجیبی توی این جمله است، یه ف/اک ساین مثلن. یه جمله برای شروع یه کتاب. حتی یادم نیست چندمین باره که این صفحه رو باز کردم، خوندمش، خندیدم و همراه با خنده گریه هم کردم. تقدیم به بد نوشتن؟ کتابت رو اینجوری شروع کنی؟ شبیه زندگی من لعنتی می مونه، با همه ی کله خری هام و سر به هوایی هام، همه ی بد بختی ها و لجباری هام و کوتاه نیومدن هاو شکست خوردن ها و باختن و بردن هام. مثل این می مونه من یه کتاب باشم که شما یه روزی بازم کرده باشین و صفحه ی اول من نوشته باشه "تقدیم به بد زندگی کردن".ولی انگار به تخمم هم نباشه این زندگی که بد بوده تا به حال. بعنی من زورم رو می زنم خوب زندگی کنم، اما تقدیم می کنم به بد زندگی کردن، برای اینکه این منم. چون من فرق دارم بابقیه. مهم اینه که من داستانم رو نوشتم. مهم اینه که من موندم. مهم اینه که من هنوز هستم. آره تقدیم به تو و کو/ن لقت زندگی. زنده باد چارلز بوکفسکی 

به حق چیزهای ندیده و نشنیده

زنگ زدم به پسری که سیب می خورد ازش پرسیدم کجایی می گه اومدم فروشگاه سیب بخرم

باد گرم سشوار رو که انداختم لای موهام تازه فهمیدم داره بلند می شه خلاصه این مو. چند هفته پیش وسوسه دویاره کوتاه کردنش مثل خوره افتاده بود به جونم. منتها اینجا دیگه چهار تا کوچه اونطرف تر آتی جون آرایشگاه نداره که عنر عنر راه بیفتم برم کله ام رو ناقص کنم برگردم. احساس می کردم این مو به این تن اضافیه. یاد چند سال پیش افتادم که بعد از سال های سال رفتم و موهام رو حسابی کوتاه کردم. و همین چند ماه پیش که عیران بودم و رفتم پیش همین خانوم آتی و خودش سر خود موهام رو نصف کرد به این بهانه که داغون بود. داغون نبود. چند وقتیه عادت کردم موهام رو بی اینکه صاف کنم باز می گذارم. همیشه خیال می کردم خیلی مسخره است اگه اون همه موی فر رو بین إسمون و زمین ول کنم. اولین نفری که استقبال کرد پسری که سیب می خورد بود. دیدم اون دوستم داره اینجوری، خودمم با خودم آشتی کنم و  بزرگترین حقیقت دنیا، و نه لزومن قشنگ ترین و باب طبع ترینش، این بود که با موهای باز و فر و پریشون، بیشتر از همه ی خودم و بیشتر از همیشه خودم بودم. امشب که موهام رو خشک می کردم دلم خواست، یا شاید آرزو کردم، که موهام بلند و بلند تر شه، اندازه ی بچه گی هام، که خودم زورم بهشون نمی رسید و مادرم می اومد موهام  رو می شست. همونقدر که موهای صاف مرتب تا بالای شونه وسوسه ام می کنه، همونقدر بی موهای فر بلند و آشفته خودم نیستم. انگار همیشه بین چیزی که هستم با چیزی که دوست دارم باشم یه دیوار بلند هست. خودم، هویت خودم، معنای خودم. دیر وقته. همه خوابن و این موقع ها بی اغراق مبارک ترین اوقات زندگی من هست. وقتی توی جهان صدایی نیست من خوشبختم. وقتی همه خوابن من خوشبختم. از دوری آدم ها خرسندم. نمی بینمشون راضی ام. استادم خوابه، هم خونه ای هام خوابن، حتی پسری که سیب می خورد هم خوابه. با این سکوت زندگی می کنم. با این سکوت قدرت می خرم. انقدر راضی ام که می خوام همه ی دنیا رو بغل کنم. صبح که می شه اما، مثل  تنها باقی مونده ی یه لشکر شکست خورده می مونم. با موهای فرفری نامرتب، زشت، پیش به سوی یه خروار کار ناتمام. پس تا صبح.. 

سرزمین های دور

دو سال پیش می دونستم دارم توی بعد مکان جابجا می شم. از جایی به جای دیگه ای توی این دنیا می رفتم. امروز، درست همین امروز مهاجرت باورم شد. باورم شد مهاجرت تنها جابجایی توی مکان نیست که زمان هم با تو جابجا می شه . نه به عقب و نه جلو،که به نقطه ی نا معلومی توی ساعت هستی که دلتنگی ها روی عقربه اش آویزونن. توی همون نقطه ی نامعلوم هزار بار و هزار بار این عقربه جلو عقب می ره. خاطره های دو سال پیش کم کم همرنگ خاطره های قدیمی می شن و دلت برای برادرت همون قدری تنگ می شه که برای مادر از دست رفته ات. توی نقطه ای از جهانم که از اون دنیا و این دنیا به یک اندازه دورم. جایی ام که نه دستم به آدم های این دنیا می رسه نه اون دنیا. کسی ام که توی هر دو دنیا آدم دارم برای دلتنگی. عقربه ی سنگین این مهاجرت از شونه هام آویزوونه. دلم تنگه و اسکایپ درمان این دوری نیست. دلم تنگه توی مقیاس همین دنیای جدید، همین که انیشتین باید براش نظریه ای می نوشت. که چطور بعد از چند سال این قلب به نقطه ی نامعلومی پر می کشه و هزاران تکه می شه، که چطور زمانی، توی نقطه ای از جهان، اونقدر همه چیز دور و بی بعد می شه که خیال هم نمی تونه به جایی دورتر ازش پر بکشه. دلم برای قد و بالای برادرهام تنگه.برای اون چشم و ابروهای مشکی.  برای پنج دقیقه بغل،  من بودم می گفتم مادرم چرا اینا رو دنیا آورد؟ اینا برادرن، رفیقن، یارن، پاره ی تنن. صبح که بسته ام از عیران رسید اشک یک سره از چشم هام آویزوونه...هر روز هفته نمودارهای سه بعدی و دو بعدی می کشم، مختصات این دوری و این دلتنگی اما توی هیچ صفحه ای جا نشد. 

سحر ندارد این شب تار

عاشق درمان کردن خودم بودم و توش به شدت مهارت داشتم. می نشستم با خودم هر چی بود و نبود رو می ریختم جلوی چشمم، درشت و پررنگ، سواشون می کردم توی دسته های چند تایی، خوب ها، بدها، درد دارها، عذاب آورها و یه دسته بزرگ و پر دیگه به اسم آینده. توی هجده سالگی اندازه بیست و اندی ساله ها حالیم بود. همه بهم می گفتن چقدر می فهمی. می فهمیدم. راه خودم رو می رفتم. چشمم به آینده بود و رویا داشتم و این من رو شکست ناپذیر می کرد. یه جور عجیبی بی رحم بودم. با خودم با دنیا تا به خواسته هام برسم. ترک شدن آزارم می داد اما تنها برای چند روز. ترک کردن برام ساده و شدنی بود. یه حساب سرانگشتی می خواست فقط. آدم ها رو نمی دیدم انگار، برام مهم نبود کی و چی ان. این سال ها عوضم کرده، دیگه اون آدم نیستم. هیچکی دیگه اون آدم نیست ولی من بیشتر نیستم. به اندازه قبلم قوی نیستم. دل رحم شدم، به خودم بیشتر و به دنیا هم کمی. شاید می دونم که عمر منم گذشته دیگه. اون دوران که باید به شادی و لذت می گذشت به جنگ و جدل و مبارزه و تیز کردن شمشیر گذشت. حالا تو آستانه ی سی سالگی هر زخمی که می خورم صدها برابر بیشتر درد داره. باهاش کنار می یام اما دیگه نمی جنگم. این شمشیر کند رو باید گذاشت زمین. توی بساطم سلاح جنگ نیست و آدم صلح هم نیستم. نبودم هرگز، ارثیه پدر و مادری باشه شاید که هر دو سر صلح نداشتن با دنیا. توی این قاب عکس دیگه لبخندم نمی یاد. هر چی هست و نیست رو می ریزم جلوی چشمم، یه مشت چیز درهم و برهم و قاطی و سوا نشدنی. خوشی هام وصل هستن به اشتباهاتم. اشتباهاتم توی ناراحتی یکی دیگه گیر کرده. از توی گریه های من خوشحالی کسی بیرون می یاد و از توی ترس هام آرزوهام. هیچی از هیچی سوا نمیشه. زندگی سخت بود و سخت تر شده. 

همکارم امسال چهل ساله شد. شاید من باهاش خوب نباشم اما آدم بدی نیست. گاهی خستگی رو توی صورتش می بینم اما می دونم که داره برای زندگیش تلاش می کنه. یه بار بهم گفت اون موقعی که باور کنی پیر شدی، پیر شدی. همون لحظه، وگرنه قبلش پیر نبودی هنوز. باور همه ی زندگیه. اینکه چی رو باور کنی یا نکنی اما آسون نیست. من حالم خوبه. هر دفعه که یه پیغامی از شما رو توی بلاگسکای باز کردم و دیدم که از حالم پرسیده بودید خوشبخت شدم و اون خوشبختی باورم شد. کسی نمی دونه من کی ام و من هم نمی دونم کی برام پیغام می گذاره. من روزهای سختی رو گذروندم و یه روزی تصمیم گرفتم از رنجی که می برم با آدم های دیگه حرف بزنم و باور کنم که کمکم می کنه. شما مردمی که نمی شناسمتون، که ندیدمتون، که شاید اگه هم رو توی کوچه و خیابونی ببینیم از هم متنفر باشیم، واقعن به من کمک کردین، رفیق بودین مهربون بودین من اخلاق درست حسابی ندارم ، ماجراهای جالب ندارم، محتوای همه پسند ندارم، بد خلق و یبس ام اما هر بار از عالم و آدم بریدم اومدم اینجا نوشتم تا لا اقل چشمهای غریبه ی شما منو ندیده بخونه. از خوندن من دست نکشید، هر جای دنبا که رفتین، اگه شوهر کردین، اگه زاییدین، اگه طلاق گرفتین، اگه کسیتون مرد، اگه از همه ی دنیا قطع امید کردین، از باز کردن این وبلاگ دست نکشید. من همیشه می نویسم، داستان زندگی من تلخ شیرین خنده دار یا ملال آور و آزار دهنده، منو دنبال کنید. آرزوی من نویسنده شدن بود که نشدم. شما تعبیر آرزویی هستین که برآورده نشده. داستان منو بخونین و منو فراموش نکنید

من بی تو اندوه آزادی هزار پرنده ی بیراه را گریسته بودم و تو نمی دانستی...

دید من شاسکولم ، امروز برام نوشت که می دونم که تا حالا اونجور که باید بهت نگفتم اما ive fallen for you without a doubt و اینکه هیچ وقت به دختر دیگه ای اینجور اهمیت ندادم و هیچ وقت نخواستم که با کسی زندگی کنم. براش نوشتم منم دوستت دارم . و تا اینجا همه چیز اینقدر دور از واقعیت نبود. تا اینکه گفت می خوام برای بچه های ایژنی asian ای که به فرزندی قبول می کنیم اینا رو تعریف کنم. این ایده ی من بود  که بچه ها چینی و کره ای بگیریم که اینقدر خوشگلن. چند بار پرسیده بود واقعن تو نمی خوای بچه بیاری؟ گفتم نه. گفت چرا ؟ گفتم من ژن بدی دارم. واقعن نمی خوام به کسی منتقل کنمش. بی چونه ی اضافی قبول کرده. اینجا دیگه همه چیز الکی شده بود. شبیه به قصه ها. همه چیز ایده آل. نشستم به گریه. خوشحالم گریه می کنم. ناراحتم گریه می کنم. توی خوشحالی هام یه اندوهی هست . این واقعیت که منم فرصت دارم تا روزی مثل باقی آدم های دنیا زندگی نرمال داشته باشم، یه غمی توش هست . یه اندوهی . همون اندوه لعنتی" آزادی هزار پرنده ی بیراه". من همون اندوه آزادی هزار پرنده ی بیراهم. من  همون اندوهم.اما این رویا رو نگهش می دارم.

پ.ن. دختری که برام پیغام خصوصی گذاشتی، برام بازم بنویس از خودت.

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب/ در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

امتحان دارم. دو روزه مثل یه مگس توی اتاقم نشستم و روی تختم می خورم و می خوابم ودرس می خونم و فقط نمی /رینم. غذاهام رو اینترنتی سفارش می دم و کردیت کاردم سوراخ شده. می رم جلو در غذا رو می گیرم می یارم توی اتاقم زیر پتو می خورم. تنم می خاره.حموم لازم دارم .. امروز می خواست بیاد دیدنم. گفتم عزیزم توصیه ام اینه که نیای و منو نبینی . هه هه. داشتم فکر می کردم چرا بهم نمی گه i love you پس کی می خواد بگه خلاصه.. امروز وسط حرف هامون و خنده هامون و اینکه من داشتم ادای لهجه ی !!اون رو در می آوردم !!! یهو بهم گفت i love u baby !! بعد می دونین من چی بهش گفتم ؟ مثل یه گاو خودم رو زدم به نشنیدن و اون هم بلافاصله یه چیز دیگه گفت یعنی اونقدری که فک کنم حواسش نبوده چی گفته. من برم زیر پتو . معاشرت برای امروز کافیه. حتی از پشت همین کلمه ها.

من وقتی بی مزه بودم

دیروز داشتم می خوندم در مورد فروغ یه سری تحقیقات کرده بودن وگفته بودن که دو قطبی هست. هزاران هزار آدم دیگه هم همین بیماری و بدترش رو دارند ولی چه زمانی که زنده ان و چه مرده کسی تحقیقی نمی کنه در موردشون. چون ماها اهمیتی نداریم. این رو نگفتم که خودم و هزار آدم دیگه رو با فروغ مقایسه کنم. صرفن خواستم بگم مشکلات روحی و روانی بیخ گوش همه چسبیده. یکی ش خود من . من نمی خوام پسری که سیب خورد رو ول کنم. چون دوستش دارم. .ولی گاهی سر چیزهای کوچیک چنان قاطی می کنم که می خوام همه چیز رو از بین ببرم. یعنی توی اون لحظات که متاسفانه کوتاه هم نیستن برام هیچ چیز و هیچ کس اهمیت نداره. فعلن که با هم خوبیم و اون هم قصد ول کردن من رو نداره. یک مساله ی دیگه که بابتش خوشحالم اینه که دوربین خریدم. سال ها بود که دلم می خواست بخرم. می دونم عن دوربین در اومده و همه الان عکاس هستن اما من دوربین خریدم تا عکس های متفاوت بگیرم. دوست دارم توی مسابقه ها شرکت کنم و اول شم. دوست دارم خیلی توش خوب باشم. دوست دارم ایده داشته باشم و گذشته از همه ی اینها دوست دارم که از دوست /پ/سر خوشگلم عکس بندازم. خداییش من هیچ وقت کسی رو اینقدر دوست داشتم که بخوام ازش عکس بندازم ؟ نه . دوست دارم بشه مدل برای همه ی عکس هام. دوست دارم هزار تا عکس از اون چشای لعنتی آبیش بندازم. بعدش برم یه جاهایی توی دنیا که کسی تا حالا نرفته . دوست دارم هزار تا زن پیدا کنم که شبیه به مادرم باشن و از همه شون عکس بندازم و آخرش بگم که هیچ کس شبیه هیچ کس نیست. هیچ کس جای کس دیگه ای رو نمی گیره. اینو همه ی عالم می دونن. اما من دوست دارم ازش عکس بندازم. دوست دارم از چیزایی که مردم می دونن عکس بندازم. شماها هم بیاید عکس های من رو لایک کنید. درسته که من موضوعات همه پسند ندارم. درسته که من از مراسم عروسی و عقد و جهزیه ام نمی نویسم. درسته که خیلی بی مزه و گوشتم تلخم و دنبال دوست و رفیق و به به و چه چه نیستم. درسته که حوصله ی هیچ کس رو ندارم.  اما همه ی اینا معنیش این نیست که اگه یه روزی عکاس شدم شما نباید بیاید و برای عکس ها من سوت و هورا بکشید. من اگه عکاس شدم شما بیاید عکس هام رو نگاه کنید ؟ باشه ؟ باشه. دیگه بی مزه بازی بسه. برم به دوست/پ/سر خوشگلم زنگ بزنم. آخه ما هم دیگه رو خیلی دوست داریم. هاهاها.