ای فاتح بی لشکر من خانه ات آباد

یه بخش بزرگی از ترس از دست دادن آدم ها بر می گرده به تنهایی. منم از این ترس می ترسیدم. بازم می ترسم اما نه  اندازه ی اون اول ها. هیچ وقت این ترس وادارم نکرد توی رابطه ی اشتباه بمونم و بیخود ادامه بدم. اما ترس، ترس خلاصه. زندگی آدم رو درب و داغون می کنه حتی وقتی جلوش واستی. شاید این برای اولین بار توی زندگیم اتفاق افتاده باشه که ترس از دست دادن رابطه ای برای تنهایی بعدش نیست. دیشب که خواب بود داشتم نگاهش می کردم. هم برای دوست داشتنش دلیل دارم و هم نه. ازش پرسیدم اگه یه وقت برگردم عیران و نشه دوباره بیام چی ؟ گفت نرو. چرا باید بری ؟ فکر دوباره ندیدنش یا نبودنش، صربان قلبم رو نمی بره بالا، عصبیم نمی کنه  و به گریه نمی اندازتم..ساکتم می کنه و ناکار. بیچاره. یه چیزی توی مایه های وقتی می دونستم مامانم داره می میره. طبق قوانین علمی دنیا، هیچ چیزی توی دنیا از بین نمی ره. هیچ جایی هرگز خالی نمی مونه. وقتی دوست ها و آدم هامون رو از دست می دیم، معمولن جاشون رو آدم های دیگه می گیرن، یه شغل یا یه حرفه و یا یه تفریح می گیره. اما جای بعضی ها رو یه غم گنده می گیره. اول ها که باهاش دوست شدم برای خودم یه آینده ی فیک درست می کردم. درست مثل همون آینده ای که با دوست/پصر قبلیم توی عیران می خواستم درست کنم. دوست داشتن الکی ، رابطه ی الکی ، فقط برای اینکه منم یه چیزی داشته باشم. اما تو واقعیتی که فقط خودم ازش خبر داشتم، نه دوستش داشتم، و نه هیچ رویایی برای زندگی باهاش. اول ها به اینم به  چشم یه گ/ر/ین کارد متحرک نگاه می کردم. الان اما به این فکر می کنم چه دلم براش تنگ می شه اگه نبینمش. که چه غم گنده ای بیاد بشینه توی قلبم. و چه هیچوقت دیگه با اون آدم بعدی سر و سامون نمی گیرم.

:دی

باورم نمی شه نون لواش اضافه اومده شامم رو دوباره بردارم بگذارم فریزر که برای یه شب دیگه هم نون لواش داشته باشم. یعنی من عمرن اهمیت می دادم به مدل نون و اینکه ممکنه یه جایی دوغ پیدا نشه. الان هم نباشه نمی میرم. اما وقتی هست احساس می کنم دارم غذای واقعی می خورم. واقعن والا با این نوناشون. همش شیرینه. اصلا معلوم نیست باید با چی بخوریشون. نه برا صبحونست نه نهار نه شام. هزار مدل نون دارن. اما تک تک شون بی خوده. قربونت برم لواش خوشگلم. بعد تازه چی ؟ با کشک بادمجون. اون دفعه با پسری که سیب می خورد رفتیم رستوران ایرانی کشک بادمجون خوردیم بچه  خیلی خوشش اومد. از بین راه زنگ زد به مامانش تعریف می کرد که پرژن فود خوردم عااااالی. منم رفتم کشک بخرم که براش درست کنم دوباره دیدم نون لواش دارن. به اون بیچاره اما هیچی نرسید. دیگه تا قبل از اینکه امروز به فردا برسه همه ی کشک بادمجونا رو خوردم. چقدر خوبی آخه بادمجون.

می رم با اینکه عاشقت هستم/ با اینکه چشمای تری دارم / ای کاش بفهمی که برای تو/ آرزوهای بهتری دارم

تو ماشینش بهش گفتم" قربونت برم". گفت یعنی چی ؟ گفتم شما کلمه ای ندارین مناسب باشه. گفتم خیال کن i like u too much. بعد دیدم مناسب نیست اینم. گفتم یعنی i wanna die for you اما نه به طور جدی. یاد گرفت. چند بار با اون لهجه اش  گفت گربونت برم. منو رسوند جلو در خونه ام. خداحافظی کردیم اومدم پایین. رفت جلوتر شیشه رو کشید پایین داد زد : گربونت بررررم کو///نی. :دی :دی  منظورش حالا این بوده که قربون کو///نت برم .


سوپ پیاز و آخرهای هفته

به جز مادر و خاله هام همه ی دنیا می دونن من زیاد غذا می خورم. همه اولش یه نگاه به هیکلم می ندازن و پوزخند می زنن ولی چهار بار که با من سر یه سفره بشینن نظرشون عوض می شه. مثلن پسری که سیب میخورد بعد از چند تا دیت بهم گفت خیلی خوشم می یاد از اون دخترایی نیستی که کم غذا می خورن و آدم باهاشون معذب می شه. بعد از چند تا دیت دیگه هم بهم گفت از وقتی با تو آشنا شدم صورت حساب کردیت کارتم به طرز غریبی رفته بالا. اون روز که دوستم زنگ زد و بهم گفت بیا نهار بریم بیرون تا حلقوم از شام دیشب و درینک هاش پر بودم اما دوست نداشتم رد کنم دعوتش رو. برای همین بلند شدم رفتم اما برای اولین بار در عمر بیست و نه ساله ام، سالاد و سوپ سفارش دادم. دوستم که منو می شناخت گفت الهی بمیرم مگه چی خوردی دیشب؟؟ اون یه پشقاب استیک و سیب زمینی جلوش گذاشت و منم یه چنگال می زدم به سالادم و یه قاشق به سوپ پیازم. صحبت از آینده و کار پیدا کردن بود. گفتم خدا کنه من رو بگیره. همین جور که لقمه اش رو قورت می داد و سعی می کرد که وانمود کنه حالتش خیلی  عادیه پرسید چطور ؟ گفتم می خوام سیتیزن شم خب حوصله ی دردسر های بعدش رو ندارم. سرش رو انداخت پایین و دونه دونه سیب زمینی هاش رو خورد. ادامه دادم این نشد یکی دیگه. هر کی. حتی حاضرم پول بدم بهش ماهیانه برای اینکه تطاهر کنه زن و شوهریم  ولی به شرط اینکه ریختش رو نبینم زیاد. بچه سرش رو آورد بالا و رنگ به صورتش برگشت. یه لبخند گنده زد گفت آخیششش. حالا شدی خودت. اون از غذات، اونم از این حرفات، هی می گم خدایا تو که اهل این حرفا نبودی. ولی حالا که گفتی حاضری پول بدی  فهمیدم خودتی . هاهاها. بعدش هم غداش رو به اشتها خورد. منم در حالیکه داشتم ب این فکر می کردم که  از نظر بقیه من چه جونوری هستم یا اصلن در واقع من کی هستم-کی شدم- ، سعی کردم سوپ پیاز فرانسوی ام رو تموم کنم .

کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم،برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد،آفتاب دیدگانم سرد می شد

برای کلمه ها دلتنگم. برای خودم، وقتی می نوشت. وقتی توی زندگی روزمره و گرفتاری هام غرق می شم نمی تونم بنویسم. در واقع الان مدت هاست که دیگه نمی نویسم. زمانی دوست داشتم اینجا تمرین نوشتن کنم. اما جز اراجیف چیزی نگفتم. توی منگنه ی بزرگی که سال هاست نشستم، برای تسکین موقتی دردها، برای سبک شدن های لحظه ای هر چی به ذهنم امد نوشتم و خوابیدم و صبح دوباره سنگین تر از قبل بیدار شدم. توی زندگی  روزمره غرق شدم واقعن،کار و درس و دندون درد و مشکلات بانکی و مسافرت و پایان نامه و دوصت پصر خارجی. خودم رو خفه کردم با زندگی . و راضی ام. سال ها شرایط بدی داشتم . روز های بدی رو گذروندم ولی تغییرش دادم و این رو به خودم مدیونم. با ساز زندگی می رقصم. یه روز حالم خوبه و یه روز بد . یه روز امیدوارم و یه روز به زور خودم رو از تخت بیرون می کشم. آدم نیمه موفقی هستم. معمولن به نیمه ی چیزهایی که می خوام می رسم و این بد نیست. اصولن دست آوردهای من ورژن ناقصی از رویاهایی هست که می شد داشته باشم ولی نداشتم. نصفه ام. کاش نوشتن بلد بودم. اون وقت به جای نوشتن "نصفه ام" می تونستم بگم چمه. بگم کجای کارم نیمه تموم گیر کرده. بگم دورهای  باطلم هم نصفه است. که همه چیز نیم دایره هست. حتی فلاکتم هم کامل نشد .خودم رو می بینم با شال گردن و دست کش و کلاه و بارونی . خودم رو می بینم توی هوای سرد و برفی و تاریک. خودم رو می بینم که سر جاش خشکش زده و تکون نمی خوره. اما ناراحت نیستم. بعد از هزار سال گریه و اشک و غصه، دیگه توی تاریک ترین جای زندگیم، توی ذهنم گریه نمی کنم. دیگه پشت غم انگیز ترین درک درونی از خودم گریان نیستم. ناراحتم. اما اشک هام بند اومده. توی اون سوز و سرمای پس ِ ذهنم، دیگه اشکی نیست. باور کنید یا نه ، ترسی هم نیست. واستادم روبه روی اون همه طوفان. داره برف می باره اما سردم نیست. توی زندگی واقعی کنار استخر آفتاب می گرفتم. توم اما داشت برف می بارید و این اون کاریه که زندگی با من کرد. دنیا رو میگردم، فصل ها عوض می شن ، هوا آفتابی و گرم می شه،  اما دخترِ درونم هر گز لباس زمستونی ش رو در نیاورد. هرگز شال گردنش رو باز نکرد،  و هرگز نخندید. زمستون من تمومی نداشت. و روزی که این داستان تموم می شه، حتمن باید یه روز زمستونی باشه.

خاطره های آخر هفته ای

امروز دو نفر بازدید کننده داشتیم ، استادم هم منو صدا کرده بود که بیا براشون توضیح بده ریسرچت رو . دو تا خانوم عامریکایی خیلی قد بلند و خوشتیپ و خوش برخورد بودن. بعد استادم قدش کوتاست. از منم کوتاه تره حتی. از این چینی خیلی بامزه هاست. بعد موقع حرف زدن من و اونا، این هی پشت سر اونا گم و گور می شد. بعد می دیدم هی خودش رو می بره این ور و اون ور که توی دید باشه. بعد امروز زنگ زدم به برادرم چون یاد یه خاطره ای از مامانم افتادم و می خواستم براش تعریف کنم تا بخندیم کمی . مامانم قدش کوتاه بود ولی همیشه عادت داشت کفش های خیلی پاشنه بلند بپوشه. یعنی هرگز عادت نداشت کفش بی پاشنه بپوشه. حتی اون موقع که مریض شد و بیمارستان می رفتیم و حتی اون موقغ که خیلی بد حال بود، کفش پاشنه بلند می پوشید. یادم می یاد یه باری که همه مون خیلی کوچیک بودیم با پدر و مادرم رفته بودیم مسافرت . من شاید شانزده ساله بودم مثلن. یادم می یاد یه دو نه کتونی آبی داشتم که تازه خریده بودم ولی اصلن دوستش نداشتم. خلاصه توی اون مسافرت به مامانم گیر دادم که تو کتونی من رو بپوش من کفش پاشنه بلند تو رو . خلاصه مامانم هم قبول کرد و بعدش پنج تایی رفتیم بیرون. بعد خیلی اتفاقی توی یکی از پاساژهای اون شهر، یکی از همکارها ی مشترک پدر و مادرم رو دیدیم. یادم می یاد که بابام که خیلی قدش بلند هست وسط واستاده یود. من و یکی از داداشم یه ورش، مامانم و اون یکی داداشم یه ور دیگه اش. بعد این همکارشون اومد سمت ما، با بابام دست داد وبعد یه نگاه کلی به ما چهار نفر کرد و بلند گفت سلام بچه ها !! بعد که مامانم گفت سلام و احوال پرسی کرد مرد بیچاره جا خورد و شروع به معذرت خواهی کرد.

داداشم هم یاد یه خاطره ای افتاد و تعریف کرد و به اون هم کلی خندیدیم. یادم می یاد یه جا می رفتم کار آموزی. بعد می رفتیم تو سایت یا همون سر ساختمون کار می کردیم برای همین وقتایی که بارون می اومد معمولن کار تعطیل می شد. منم که کلن زورم می اومد برم سر اون کار، همش دنبال این بودم که بارون بیاد و من نرم اونجا. یادم می یاد صبح ها بیدار می شدم و مامانم روی مبل نشسته بود و عینکش رو زده بود و داشت زیر نویس ها رو می خوند و یا داشت چای می خورد و تلویزیون نگاه می کرد . بهش می گفتم مامان من امروز نمی خوام برم سر کار . روش رو می کرد سمت من می پرسید چراااا ؟ می گفتم آخه بارونه. بعد می رفت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد می گفت این که بارون نیست. بعد همیشه باید کلی جر و بحث می کردیم که بارون هست یا نیست. من به کوچیکترین قطره ها می گفتم بارون و اون می گفت اینا بارون نیست . من می رفتم عینکش رو می آورم می گفتم عینکت رو بزن می بینی داره بارون میاد . می زد می گفت نه اینا بارون نیست.

بعد یه باری پاشدم گفتم مامان من نمی رم امروز سر کار . عینکش رو زد رفت سر پنجره بعد آسمون رو نگاه گرد گفت آره داره تو یه سیاره دیگه داره بارون می یاد تو نمی خواد بری سر کار کار تعیطیله امروز.

هعی هعی .. یادش بخیز. چه برای زندگی چنگیدیم.

با مزه ترین جمله هایی که باهاش به وبلاگ من رسیدن :

""خرید میز گرد که رومیزی روش بخوره

آروم تر جر خوردم

اینستاگرام شاهزاده خانوم

چه جوری ادمی رو که خانوادم نمیخوانش فراموش کنم

عکس بچه های که آب بینی شون اویزون شده

لاکی که توی دست بزرگترها نباشه (چی ؟)

می خوام پاهای زنم را بخورم  ""

کاش می شد به قید قرعه به سه نفر اول جایزه بدم.



give me some words

دوصت پصر قبلی م  تو عیران یه مدتی خیلی گرفتار شده بود. -از شانس من- من رو هم خیلی دوست داشت-گویا-. همیشه می گفت تو رو دارم دلم قرصه. اینکه من رو داشت راضی اش می کرد. انگار با من که حرف می زد بقیه گرفتاری هاش ازیادش می رفتن. خیال می کرد توی زندکی من رو داشته باشه کافیه. اشتباه می کرد. من آدم پای گرفتاری های کسی بشین نبودم. حالا اومدم این طرف دنیا، به دوصت پصرم همین حس رو دارم. به نظر تا اون هست بقیه چیزا مهم نیست. امروز هزار بار خواستم بهش بگم دوستت دارم. دوستت دارم  های اینا مثل دوستت دارم های ما کشک و زر مفت نیست. نه که بگم من دارم زر مفت می زنم، نه. کلن دارم می گم. دلم می خواست بهش بگم، چون احساس می کنم این باهاش بودن منو رقیق القلب ! کرده و از اون bitchi بودن وجودم کم کرده که اون رگ آدم رو پسرهای وطنم بیرون می آرن و بس. امروز رفته بودم خرید و منتظر اتوبوس بودم که زنگ زد . بهش گفتم منتظرم تا اتوبوس بیاد برم خونه. پنج دقیقه بعد بهم زنک زد که بیام دنبالت ؟ گفتم تو چرا بکوبی بیای ؟ می یاد دیگه اتوبوس. می گه نمی دونم.. دلم نمی خواد تو سرما و تاریکی منتظر اتوبوس واستی. می دونم که این حرف خیلی حرف مهمی نیست و آره همه ی دوصت پصرهای ما تو عیران دوست نداشتن ماها تو تاریکی و سرما بمونیم ولی آخه این اینجوری نبود. اصلن از این اخلاقا نداشت و منم مشکلی نداشتم چون می گذاشتم به حساب تفاوت فرهنگی ! بعد اومدم توی اتوبوس نشستم گریه کردم. من مثل همیشه تنها دختر مسافر نصفه شب بودم و بقیه مرد و پسر بودن و داشتن در مورد فوتبال حرف می زدن و من یه سره اشک می ریختم که چرا این لعنتی ها جز i love u  ندارن. یه چیزی که بهش بگم بابا i like u  دیگه جواب نمی ده. چرا نمی تونم بهت بگم دوستت دارم. مگه می شه یه زبانی دوستت دارم نداشته باشه ؟ چرا نمی فهمی من چی می خوام بهت بگم آخه زبون بسته

:)

از خوشبختی و درد ی که تو بمن دادی،

چیز کمی باقی مانده است:
آنچه باقی مانده است لذت اندوهگین بودن است...

ریحانه

همکارم مرد چهل ساله ای ازعیران با زن و یک بچه ی کوچیک هست. مرد محترم و با شخصیتی هست که سرش توی کار خودشه  و مثل همه ی مردهای چهل ساله ی دیگه ای که سرشون توی شر/ت زنی غیر از زن خودشون نیست، به زندگی امیدواره و می خواد که یه مزرعه داشته باشه و توش یه خونه ی با انرژی پاک درست کنه و بچه اش رو بزرگ کنه و فلان کار رو بگیره و ال و بل. امروز مطلقن باهاش حرف نزدم. بعد از چندین و چند سال من رو خوندن ، باید دونسته باشین که من ادم نرمالی با رفتار های اجتماعی نرمال نیستم. به هر حال ، تقریبن یک ساعت از وقت گرانبهای خودم رو به فحش دادن به ابن آدم توی چتی که با دوستم می کردم گذروندم. اینکه من کوبیدم اومدم این سر دنیا اونوقت همکاری که توی حلقم می شینه بایدعیرانی باشه. امروز به پسری که سیب می خورد گفتم یه چیزی رو می دونی ؟ گفت که نه ، نمی دونه . گفتم اکه یه روزی  باهم بریم کره ی مریخ، یه دونه ایرانی توی حلق ما نشسته . بهم یه آمار داد از جمعیت خارجی های دانشگاه و با عدد و رقم برام ثابت کرد که ما ملیت پر جمعیتی نیستیم بلکه هندی ها و چینی ها از همه ی خارجی ها بیشترن. و منم بهش گفتم ربطی به تعداد نداره ، بلکه همیشه یک عیرانی به ما تحت آدم چسبیده و برای این درد درمانی نیست. ماتحت خودش رو یه نگاهی کرد و گفت آره راست می گی و نمی دونم که تو چه جوری و کی اینطوری به ماتحت من چسبیدی. بعد قربون چشم های قهوه ای من رفت و گفت من پوست بسیار زیبایی دارم. حالا من پوست زیبایی ندارم و چشم هام هم که قهوه ای هست دیگه. چشم عمه ی من و شما هم قهوه ای بوده ..

. همش یک مشت خواب دری وری می بینم. یادم هم نمی مونه چه شر و وری دیدم. صبح که بیدار می شم چشام مثل بادکنک باد کرده.تنم درد می کنه انگار از جنگ برگشتم. صبح ها که بیدار می شم انگار تازه از سر کار برگشتم خونه. خسته و مونده و باید یه چیزی بخورم و برم توی تخت خوابم بکپم. دنیا هم که بعد از پنج سال سیاه با من هنوز سر شوخی داره. که خوا ب می بینم مادرم زندست و حالش خوب شده و برگشته به زندگی . شاید این آرزوی من باشه . اما خواب دیدن حقیقت مرگ رو عوض نمی کنه. خواب ببینی مریضی که مرده حالش خوب شده، دیدن اون حال خوب دروغین خودت توی خواب، چیزی جز شکنجه نیست و من نمی دونم چرا هنوز دارم شکنجه می شم. روزهای اولی که دوستشده بودیم پرسیده بود اسم مادرت چیه ؟ بی اینکه چیزی در موردش بگم گفته بودم ریحانه. چند وقت پیش داشتیم قدم می زدیم که بهش گفتم مادرم رو از دست دادم. یه مکث کوتاهی کرد و با یه تعجب عجیبی پرسید که ریحانه دیگه بین ما نیست ؟ ریحانه بین ما نیست و آبان امسال توی همین چند روز آینده می شه پنج سال. دلم پیش برادر هاست. آرزو می کنم روزی برسه که بتونم بیارمشون پیش خودم. روزی برسه که از دستم کاری بر بیاد برای این دو تا پسر. آروز داشتم ریحانه بود و من دلم به  این زندگی قرص بود  و این جور تا خرخره تنها و غریب نبودم توی این دنیا. آدمیزاد زیر بار مردن مادرش کمر راست نمی کنه هرگز.