-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 فروردین 1397 03:53
دوستان این ادرس من هستش در اینستا Flyingwithstylenow
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اسفند 1396 06:13
نقشه ی دنیا روبه روم بود و مرد منشی خوش برخورد داشت برگه های پرونده ی درمانی من رو پر می کرد. روی یخ سر خورده بود و دستش شکسته بود و با خنده گفت برای همین باید کمی بیشتر منتظر بمونم. مارتا دکتر من زن حدود پنجاه ساله و تپلی بود که بر خلاف تمام دکترهای دنیا لباس سفید تنش نبود، که یه پیرهن گلدار قرمز تیره پوشیده بود و یه...
-
من هر چه ام با تو زیباترم
دوشنبه 18 دی 1396 20:51
آینه، برای دیدن خودم کافی نبود. انگار بازهم خود هر روزم رو توش می دیدم که داره آرایش اندکش رو می کنه تا بره سر کار. عکس اما تصویر دیگه ای از من داشت. تصویر بی نقصی از من، کنار تو. از منی که تو می سازیش بدون حتی ذره ای تلاش. توی آینه هنوز من و توی هر روز بودیم کنار هم، اما توی عکس ها من شاد و زیبا بودم. اولین عکس رو تو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 دی 1396 05:38
هوا خیلی سرد شده. باد تمام صورتم رو منجمد کرده بود. توی انجماد، سرما رو حس می کنی و بس. حال خوب و بدت رو اما نه. اون روزهایی که حالم خیلی بد بود، کلمه ها تنها کمک حال من بودن و چشمهای برادرهام. حالا اما از هر دو دورم. کلمه ها دونه دونه از جلوی چشم هام رژه می رن و داستان ها بدون شروع و پایان رد می شن اما جمله هام همه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذر 1396 18:37
زن جوون، سفید، چاق و قد بلند بود. از مدل چاق هایی که تو ایران می بینیم حرف نمی زنم. از این اور ویت های حسابی. موهاش تا سر شونه می رسید و مشکی بود و روی بینیش پیرسینگ داشت. و از اون مهمتر، روی صورتش یه لبخند و توی چشاش یه آرامش خوبی بود. بچه توی بغل پدرش بود. همه ی ما توی فرودگاه منتظر پرواز بودیم. پدر بچه رو خوابوند و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آذر 1396 05:19
برادر از آینده حرف می زد. از تصویر زندگی من توی آینده ، از نگاه خودش. خودم رو دوست داشتم توی اون قاب. داشتم زندگی ام رو ادامه می دادم. خبری از این اندوه بی پایان توی قلبم نبود. توی آینده، زندگی ادامه داشت، سخت نبود و من اینقدر از این عشق نمی ترسیدم. اینقدر مغموم نبودم در برابر احتمالات. من کنارش بودم و عشقش من رو بهم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبان 1396 04:45
بچه ها من تصمیم گرفتم از این به بعد توی اینستا بنویسم. در واقع رفتم یه پروفایل ساختم مخصوص همین جا و توش هم یه پست گذاشتم. ولی نمی دونم که واقعن کار درستی هست یا نه. نمی دونم چن نفر مایلن فالو کنن و من رو اونجا بخونن چون پرایوت هستو خب خیلی ها اینجا رو می خونن و لازم هم نیس چیزی یا جایی ورو فالو کنن تا بتونن این وبلاگ...
-
کاش
چهارشنبه 24 آبان 1396 04:08
به زمستون فکر می کنم. به شهرم فکر می کنم و سعی می کنم خاطراتی رو از تو گذشته دستچین کنم. به برفی که سال هشتاد و چهار یا پنج باریده بود. به اون دریاچه ی کوچیکی که روبه روی خونه ی قدیمیمون یخ زده بود. به چشم های مادرم فکر می کنم که نگران ریختن سقف خونه بود. مگه سقف آپارتمان می ریزه مادرم؟ پارویی بیست هزار تومن و سقف...
-
در کوچه باد می آید و این ابتدای ویرانیست
یکشنبه 30 مهر 1396 05:16
با پیلاتس شروع کردم و رسیدم به یوگا و مدیتیشن. چند تا دختر یوگی رو فالو کردم که واقعن دیدم رو به یوگا عوض کردن. عیران که بودم چند باری با خاله م رفته بودم کلاس های یوگایی که می رفت ولی خوشم نیومده بود. اما کارایی که این دخترا با بدناشون می کنن، اون قدرت و انعطاف واقعن به وجدم می یاره. انگار انرژی بدنشون رو می بینی از...
-
There is something about being home with you
سهشنبه 25 مهر 1396 15:21
دیروز برای دقایقی احساس خوشبختی کردم. وقتی رگه های آفتاب از روی تراس وارد خونم شد و افتاد روی موکت. در رو باز کردم و رو به آفتاب و زیر نورش نشستم. هوا سرد بود اما من زیر نور بودم، بی شباهت به باقی زندگیم که همیشه توی سرما دنبال رگه ای از نور گشتم. سی سالگی حس عجیبی داره. می تونم تصور کنم آدم هایی رو که از چهل سالگی...
-
پاییز
دوشنبه 10 مهر 1396 04:40
نتونستم طاقت بیارم. زنگ زدم بهش گفتم دارم برات یه شال گردن می بافم. واسه روزای سردت. صد تا ویدیو نگاه کردم تا بافتن رو یاد گرفتم. گوله ی کاموا حالا شبیه به شال گردن شده. دو هفته دیگه که برگرده بهش می دم. بهش گفتم هر وقت پوشیدیش یاد من بیفت، حتی اگه نباشم. حتی یاد من نیفت. به این فکر کن که به چی فکر می کردم تمام مدت...
-
بار دیگر شهری که ..
چهارشنبه 29 شهریور 1396 05:23
دلم تنگ شده. برای یه تکه هایی از تهران. زندگی این شکلی نیست که بتونی خوب هاشو سوا کنی و برداری برای خودت و بقیه اش رو بریزی دور، اما اگه می شد من یه تکه زمین از خاک دامنگیر تهران رو بر می داشتم برای خودم. امسال برنگشتم. سال دیگه هم . و هرگز هم حتی گزینه ای هست روی میز. تمام سال ها و لحظه هایی که توی شهر خودم و با...
-
سخنرانی پای منبر
جمعه 17 شهریور 1396 05:02
١-هی از خودم می پرسم یعنی این حسم واقعیه؟ یعنی من، خود خود من، واقعن یکی رو دوست دارم؟ اولا دلم برای روزایی که داشتیم تنگ می شد. برای بیرون رفتنامون، همبرگر خوردنا، سوشی خوردنا، سینما رفتنای تا ١٢ شب. بعدش کم کم شد دلتنگی برای خودش. دستاش. بغلش. یه ماه شده که ندیدمش. یه هفته دیگه می رم دیدنش. خوشحالم. ٢- این ملت کی ان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 شهریور 1396 05:30
مثل آفتاب گردون که صبح ها باید رو به نور بچرخه، من باید رو به امید از خواب بیدار شم. که دردمندانه همه هستی و ماهیت و زندگی من به داشتن امید بنده. که بی امید توان باز کردن چشم هام رو هم ندارم. و فکر می کنم عصاره ی وجودی من و چیزی که من رو سرپا نگه داشته نه خون توی رگ هام، که امید توی رگ هام باشه. با تو من عاشق نیستم،...
-
Fall is already here
چهارشنبه 8 شهریور 1396 03:19
پاییز داره می یاد و تو هفت ساله که مردی. برام دارویی تجویز کن که هر بار با یادآوری این جمله اشکام نریزه.
-
High maintenace
شنبه 4 شهریور 1396 06:29
سی سالگی و پروسه ی پا به سن گذاشتن. بدم می یاد از این که مجبوری کم کم یه شکل دیگه از خودت مراقبت کنی. کرم هات رو بزنی،شب ها آرایشت رو پاک کنی حتمن، قرص ویتامینت رو بخوری و آماده شی برای اون سراشیبی. باید ورزش کنی چون کم کم شکل بدنت ممکنه عوض شه. الان نشه چند سال دیگه می شه چون دیگه بیست و خرده ای ساله نیستی. به این...
-
گذشته
پنجشنبه 26 مرداد 1396 22:19
بعد از این سی سال زندگی پر فراز و نشیب، می دونم دست آخر اونجایی که می خوای بهش برگردی، اونجایی که دم مرگت می خوای باشی، نه توی بغل معشوق، که توی جمع لعنتی خانوادست. هنوز نمی دونم چرا. من که سرم رو می کنم توی هر تئوری و هر نظریه و هر فرضیه ای، منی که دستم به انکار هر چیزی بلنده، منی که فرار کردم از همین خانواده، هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مرداد 1396 05:13
دختر بدون حرف اضافه و یا شاعرانه، خیلی منطقی و شجاعانه ، چند روز بعده از دست دادن مادرش نوشت که ممنون و متشکره از کسایی که تو این روزهای سخت کنارش بودن و اینکه معتقده که زندگی همینه و از مرگ هم گریزی نیست و همه ی ما ناچار به رفتن این راهیم. صدهاپیام تسلیت گرفت و همه رو جوابداد. حالابرای من هنوز بعد از شش سال، از درد...
-
ممکنه برای شما هم پیش بیاد
جمعه 16 تیر 1396 23:49
یه مشکلی داشتم که باید ویزیت می شدم. رفتم دکتر منتظر شدم تا صدام کنن. پرستارا دونه دونه می اومدن مریضای دکتری که براشون کار می کردن رو صدا می کردن و می بردنشون توی اتاقی برای قد و وزن و از این کارا. همه جوون و تر و تازه. پرستاری که اومد دنبال من سن و سال داشت و موهای جو گندمیش کوتاه بود و فر و توی هوا معلق. ازم یه سری...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 تیر 1396 04:31
مادرم سال های آخری که سر کار می رفت با خانومی که تازه به اونجا منتقل شده بود و ده سالی ازش کوچکتر بود صمیمی شد. زن بسیار خوبی بود، هست هنوزم. زندگی کاری مامانم عوض شده بود، صبح ها خوشحال بود که می رفت سر کار. همش باهم می رفتن خرید، کافی شاپ. آخرین دوستی بود که مامانم باهاش دوستی کرد خلاصه. چقدر این زن جایگاه خاصی داره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 تیر 1396 04:59
خاله ام از عیران یه کتاب آشپزی فرستاد برام به همراه کلی خوراکی های نایاب . جعبه رو نیمه باز ول کردم توی کمد و هر از گاهی می رم چیزایی که می خوام رو از توش بر می دارم. زعفران، شوید، لواشک.. کتاب اما دست نخورده مدت ها توی اون جعبه بود. پسری که سیب می خورد امروز عروسی دعوت بود و بنابراین من تنها بودم. اولش رفتم خرید و...
-
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی، تا در میکده شادان و غزل خوان بروم*
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:53
دیروز به پسری که سیب می خورد گفتم می خوام ازت یه چیزی توی وبلاگم بنویسم ولی نمی دونم چی. گفت بنویس داریم می ریم بستنی بخوریم. بهش گفتم آخه من روزمره نویسی نمی کنم، بیشتر چیزای غمگین می نویسم. گفت خب بنویس داریم می ریم تو قبریستون بستنی بخوریم، غمگین می شه. حکایت زندگی منم همینه. خو کردم به غم و دردم همینه. بعد از اون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 خرداد 1396 05:32
امروز خیلی اتفاقی برخوردم به صفحه اف/بی دوصت پصر اولم. موقعی که دانشجوی لیسانس بودم با هم دوست شدیم. خیلی ازش خوشم می اومد. از اینا بود که چند تا لباس رو رو هم می پوشید و خیلی استایل عجیب و غریب و مخصوص به خودش رو داشت. بچه معروف بود به خاطر همین رفتارهاش و اینکه خیلی به مرام داشتن شهرت داشت. به قول اینها روش کراش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 خرداد 1396 12:24
توی روزهای منتهی به سی سالگی به یه سفر زمینی چند روزه رفتم. بارها بین راه ایستادیم برای غذا خوردن و یا بازدید از شهر های کوچیک بین راهی که اگه با هواپیما سفر کنی هیچوقت شانس اینو پیدا نمی کنی که ببینیشون. جاده ٦٦ یکی از قدیمی ترین و تاریخی ترین بزرگراه های این کشور هست که حدود هزار سال پیش ساخته شده و کالیفرنیا رو به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1396 14:44
دیگه به نظرم سی سالگی سنی هست که آدم می دونه چی می خواد و چی نه. همیشه تکلیفم با بچه دار شدن معلوم بود. نه حاملگی رو دوست دارم نه زاییدن رو. خودم رو مناسب برای قبول مسئولیت نمی دونم. واقعن برای مادری کردن خسته ام. از اون گذشته، نه پولی دارم نه کاری و نه معلومه که می خوام کجا بمونم و چی کار کنم. ولی همیشه دلم یه پسر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 اردیبهشت 1396 00:16
چند وقت پیشا فهمیدم مشاوره ی دانشگاه مفته گفتم پاشم برم یکی از امراض روحیم رو عنوان کنم. طرف یه پسره جوون گ//ی طوره از خودم کوچیکتر بود. یعنی چطور می شه آخه با کسی که دانشجوی مستر روانشناسی و تهش بیست و پنج سالش هست درد و دل کرد؟ البته طرف کارش خوب بود که وقتی از در اتاقش اومدم بیرون احساس می کردم یکی داشت به مخزن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 01:24
یادم می یاد از همون بچگی توی سرم سودای خوشبختی داشتم. هر چی زندگیم سخت و سخت تر می شد، منم پابه پاش می اومدم و بیشتر لج می کردم.حالا اما توی یه جمله، از خودم راضی ام. از هرچیزی که برام باقی مونده بود استفاده کردم. از وقتی که داشتم، پولی که برام مونده بود، از توانی که باقی مونده بود. همه ی عمرم دویدم و یک ماه دیگه سی...
-
بعد از مهاجرت ٢
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1396 03:44
البته قبل از اینکه تصمیم بگیرم ورزش کنم، یه دریاچه ای نزدیک به دانشگاه پیدا کرده بودم که ساعت ها می رفتم اونجا می نشستم و گریه می کردم. شاید نزدیک به دو ماه طول کشید تا تونستم خودم رو جمع کنم. هر چقدر از خودم سوال می کردم که چرا برای چیزی به این بی ارزشی اینقدر خودم رو اذیت می کنم جوابی نداشتم. اینجا تنهایی یه جور...
-
بعد از مهاجرت ١
سهشنبه 5 اردیبهشت 1396 15:21
تصمیم گرفتم در مورد زندگیم اینجا و شرایطم و اینکه چی کار می کنم بیشتر بنویسم تا هم به خودم کمک کنه که بهتر فکر کنم و هم اینکه شاید به درد بعضی ها بخوره و به سوال هاشون جواب داده بشه. این پست می خوام در مورد تنهایی بنویسم. اگه تنها مهاجرت کنید و کسی رو اینجا نشناسید اولین چیزی که بعد از پیاده شدن از هواپیما به صورتتون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 فروردین 1396 04:52
امروز مامانش بهم پیغام داد که "پسری که سیب می خورد معتقده که تو خیلی خاصی، باید بگم که منم باهاش موافقم". واقعی ترین روزای زندگیم رو باهاش می گذرونم . واقعی، ملموس، مثل بخشایی از زندگی که کم کم توی رگ و خون آدمیزاد می رن و بخشی از وجودتبدیل می شن. خوبم باهاش، واقعی، درست مثل اون غم و اندوه های موندگار که إدم...