تا یادم نرفته است بنویسم / حوالیِ خواب های ما سالِ پربارانی بود

نمی دونم اینکه فرو کردم تو مساله ازدواج و حواشیش از کجا می آد. اما به گمونم علتش این باشه که هیچوقت اینقدر نزدیک نبودم به این قضیه و تصمیم گرفتن در موردش. شاید وقتی سال‌ها با کسی دوستی می کنی و بعد تصمیم به ازدواج می گیری اوضاع خیلی فرق کنه با وقتی که کسی پا پیش می گذاره و تو مجبوری قبل از اینکه اون رو یه دوست ببینی یه همسر ببینی.  من به نسبت خودم -و نه در مقایسه با کسی- با آدمای تقریبن زیادی آشنا شدم. با بعضی ها یه مدت خیلی کوتاه و با بعضی ها  کمی بلند تر. اون سال هایی که تهران زندگی کردم _انگار دارم حرف 100 سال پیش رو می زنم ! _ بهم کمک کرد که علایق مختلفم رو امتحان کنم. آدمای کچل و مودار ، با سیبیل، بی سیبیل، قد بلند و قد کوتاه، پولدار، بی پول، خوش اخلاق، بد اخلاق و سگ اخلاق، یه دروغگویی که نامزد داشت ولی خیلی خوشتیپ بود، یه راستگویی که داشت ورشکست می شد و یا یکی که گرایش /جنصیش یه کم فرق داشت. هر کدوم دنیای خودشون رو داشتن. دنیایی که در نهایت من علاقه ای نداشتم بهش وارد شم و اون رابطه تموم می شد. من دختر ِ قیافه ی خوب داری بودم که گاهی ازش برای آشنایی با آدمایی که برام جالب بودن استفاده می کردم ولی هیچکدوم اونی نبودن که به نظر می رسیدند و تلاشهای من به عن تبدیل می شد. مثل اون خوشتیپ دروغگو که به نظر نمی رسید نامزد داره و یا اون پسر قد بلند و هیکلی که نمی شد حدسی در مورد گرایشاتش زد و یا حتی خود من که به نظر نمی رسید آدم کولی نباشم. رابطه ها بی هیچ سر و تهی تموم می شدن و حتی نمی شد توشون شکست عشقی خورد و من هیچ وقت سر در نیاوردم مشکل از کجاست . که چرا من سراغ آدمای اشتباه می رم و هر چی هم آدم بی ربط هست می یاد گیر می ده به ما. قبل ترها فکر می کردم من عاشق می‌شم و ازدواج می کنم، یه عشق سوزان و قلب تپنده ی من برای مردی با شونه های بزرگ ، صی/نه های پهن و موهای جو گندمی. من فقط روی شونه های اون اشک می ریختم و اون همین که دستش رو توی موهای طلایی رنگ شده ی من می کرد، من آروم می شدم. درد و درمانم این مرد می شد. یه زندگی توام با عشق و دردهای ناشی از اون و منی که رام شده بودم در نهایت.

بعد تر ها اما فهمیدم که دوست ندارم روی شونه های کسی اشک بریزم. (وا یعنی چه عاااخه ؟) این تصویر در و پیت و رو حوضی از کجا توی رویاهای من راه پیدا کرده بود؟ من بغض می کنم و می پرم توی اتاق و در رو می بندم .خودم هم پشت در می مونم که کسی تو نیاد و من رو نبینه. وقتی بر می گردم بیرون داداشم که معمولن کنترل به دست روی کاناپه نشسته در حالیکه یه چشمش به من و یه چشمش به تلویزیون هست می پرسه چیه باز گریه کردی؟ و قبل از اینکه من جوابی بدم به ادامه ی برنامه ش توجه می کنه. من اینجوری گریه می کنم، مدل من همینه و قرارم نیست عوض شه.

به علاوه من عاشق نمی شم.انگار از من گذشته باشه.  اگر هم عاشق بشم باهاش ازدواج نخواهم کرد. زندگی کردن با کسی که عاشقشی به نظر سخت می یاد و تحمل بار یه عشق برای شونه های باربرده ی من زیادی سخته. مگر اینکه روزی روزگاری دوباره به هفده سالگیم برگردم و لپ هام از دیدن ریش پر پشتش توی عکس گل بندازه.