من بی تو اندوه آزادی هزار پرنده ی بیراه را گریسته بودم و تو نمی دانستی...

دید من شاسکولم ، امروز برام نوشت که می دونم که تا حالا اونجور که باید بهت نگفتم اما ive fallen for you without a doubt و اینکه هیچ وقت به دختر دیگه ای اینجور اهمیت ندادم و هیچ وقت نخواستم که با کسی زندگی کنم. براش نوشتم منم دوستت دارم . و تا اینجا همه چیز اینقدر دور از واقعیت نبود. تا اینکه گفت می خوام برای بچه های ایژنی asian ای که به فرزندی قبول می کنیم اینا رو تعریف کنم. این ایده ی من بود  که بچه ها چینی و کره ای بگیریم که اینقدر خوشگلن. چند بار پرسیده بود واقعن تو نمی خوای بچه بیاری؟ گفتم نه. گفت چرا ؟ گفتم من ژن بدی دارم. واقعن نمی خوام به کسی منتقل کنمش. بی چونه ی اضافی قبول کرده. اینجا دیگه همه چیز الکی شده بود. شبیه به قصه ها. همه چیز ایده آل. نشستم به گریه. خوشحالم گریه می کنم. ناراحتم گریه می کنم. توی خوشحالی هام یه اندوهی هست . این واقعیت که منم فرصت دارم تا روزی مثل باقی آدم های دنیا زندگی نرمال داشته باشم، یه غمی توش هست . یه اندوهی . همون اندوه لعنتی" آزادی هزار پرنده ی بیراه". من همون اندوه آزادی هزار پرنده ی بیراهم. من  همون اندوهم.اما این رویا رو نگهش می دارم.

پ.ن. دختری که برام پیغام خصوصی گذاشتی، برام بازم بنویس از خودت.

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب/ در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

امتحان دارم. دو روزه مثل یه مگس توی اتاقم نشستم و روی تختم می خورم و می خوابم ودرس می خونم و فقط نمی /رینم. غذاهام رو اینترنتی سفارش می دم و کردیت کاردم سوراخ شده. می رم جلو در غذا رو می گیرم می یارم توی اتاقم زیر پتو می خورم. تنم می خاره.حموم لازم دارم .. امروز می خواست بیاد دیدنم. گفتم عزیزم توصیه ام اینه که نیای و منو نبینی . هه هه. داشتم فکر می کردم چرا بهم نمی گه i love you پس کی می خواد بگه خلاصه.. امروز وسط حرف هامون و خنده هامون و اینکه من داشتم ادای لهجه ی !!اون رو در می آوردم !!! یهو بهم گفت i love u baby !! بعد می دونین من چی بهش گفتم ؟ مثل یه گاو خودم رو زدم به نشنیدن و اون هم بلافاصله یه چیز دیگه گفت یعنی اونقدری که فک کنم حواسش نبوده چی گفته. من برم زیر پتو . معاشرت برای امروز کافیه. حتی از پشت همین کلمه ها.

من وقتی بی مزه بودم

دیروز داشتم می خوندم در مورد فروغ یه سری تحقیقات کرده بودن وگفته بودن که دو قطبی هست. هزاران هزار آدم دیگه هم همین بیماری و بدترش رو دارند ولی چه زمانی که زنده ان و چه مرده کسی تحقیقی نمی کنه در موردشون. چون ماها اهمیتی نداریم. این رو نگفتم که خودم و هزار آدم دیگه رو با فروغ مقایسه کنم. صرفن خواستم بگم مشکلات روحی و روانی بیخ گوش همه چسبیده. یکی ش خود من . من نمی خوام پسری که سیب خورد رو ول کنم. چون دوستش دارم. .ولی گاهی سر چیزهای کوچیک چنان قاطی می کنم که می خوام همه چیز رو از بین ببرم. یعنی توی اون لحظات که متاسفانه کوتاه هم نیستن برام هیچ چیز و هیچ کس اهمیت نداره. فعلن که با هم خوبیم و اون هم قصد ول کردن من رو نداره. یک مساله ی دیگه که بابتش خوشحالم اینه که دوربین خریدم. سال ها بود که دلم می خواست بخرم. می دونم عن دوربین در اومده و همه الان عکاس هستن اما من دوربین خریدم تا عکس های متفاوت بگیرم. دوست دارم توی مسابقه ها شرکت کنم و اول شم. دوست دارم خیلی توش خوب باشم. دوست دارم ایده داشته باشم و گذشته از همه ی اینها دوست دارم که از دوست /پ/سر خوشگلم عکس بندازم. خداییش من هیچ وقت کسی رو اینقدر دوست داشتم که بخوام ازش عکس بندازم ؟ نه . دوست دارم بشه مدل برای همه ی عکس هام. دوست دارم هزار تا عکس از اون چشای لعنتی آبیش بندازم. بعدش برم یه جاهایی توی دنیا که کسی تا حالا نرفته . دوست دارم هزار تا زن پیدا کنم که شبیه به مادرم باشن و از همه شون عکس بندازم و آخرش بگم که هیچ کس شبیه هیچ کس نیست. هیچ کس جای کس دیگه ای رو نمی گیره. اینو همه ی عالم می دونن. اما من دوست دارم ازش عکس بندازم. دوست دارم از چیزایی که مردم می دونن عکس بندازم. شماها هم بیاید عکس های من رو لایک کنید. درسته که من موضوعات همه پسند ندارم. درسته که من از مراسم عروسی و عقد و جهزیه ام نمی نویسم. درسته که خیلی بی مزه و گوشتم تلخم و دنبال دوست و رفیق و به به و چه چه نیستم. درسته که حوصله ی هیچ کس رو ندارم.  اما همه ی اینا معنیش این نیست که اگه یه روزی عکاس شدم شما نباید بیاید و برای عکس ها من سوت و هورا بکشید. من اگه عکاس شدم شما بیاید عکس هام رو نگاه کنید ؟ باشه ؟ باشه. دیگه بی مزه بازی بسه. برم به دوست/پ/سر خوشگلم زنگ بزنم. آخه ما هم دیگه رو خیلی دوست داریم. هاهاها.

ای فاتح بی لشکر من خانه ات آباد

یه بخش بزرگی از ترس از دست دادن آدم ها بر می گرده به تنهایی. منم از این ترس می ترسیدم. بازم می ترسم اما نه  اندازه ی اون اول ها. هیچ وقت این ترس وادارم نکرد توی رابطه ی اشتباه بمونم و بیخود ادامه بدم. اما ترس، ترس خلاصه. زندگی آدم رو درب و داغون می کنه حتی وقتی جلوش واستی. شاید این برای اولین بار توی زندگیم اتفاق افتاده باشه که ترس از دست دادن رابطه ای برای تنهایی بعدش نیست. دیشب که خواب بود داشتم نگاهش می کردم. هم برای دوست داشتنش دلیل دارم و هم نه. ازش پرسیدم اگه یه وقت برگردم عیران و نشه دوباره بیام چی ؟ گفت نرو. چرا باید بری ؟ فکر دوباره ندیدنش یا نبودنش، صربان قلبم رو نمی بره بالا، عصبیم نمی کنه  و به گریه نمی اندازتم..ساکتم می کنه و ناکار. بیچاره. یه چیزی توی مایه های وقتی می دونستم مامانم داره می میره. طبق قوانین علمی دنیا، هیچ چیزی توی دنیا از بین نمی ره. هیچ جایی هرگز خالی نمی مونه. وقتی دوست ها و آدم هامون رو از دست می دیم، معمولن جاشون رو آدم های دیگه می گیرن، یه شغل یا یه حرفه و یا یه تفریح می گیره. اما جای بعضی ها رو یه غم گنده می گیره. اول ها که باهاش دوست شدم برای خودم یه آینده ی فیک درست می کردم. درست مثل همون آینده ای که با دوست/پصر قبلیم توی عیران می خواستم درست کنم. دوست داشتن الکی ، رابطه ی الکی ، فقط برای اینکه منم یه چیزی داشته باشم. اما تو واقعیتی که فقط خودم ازش خبر داشتم، نه دوستش داشتم، و نه هیچ رویایی برای زندگی باهاش. اول ها به اینم به  چشم یه گ/ر/ین کارد متحرک نگاه می کردم. الان اما به این فکر می کنم چه دلم براش تنگ می شه اگه نبینمش. که چه غم گنده ای بیاد بشینه توی قلبم. و چه هیچوقت دیگه با اون آدم بعدی سر و سامون نمی گیرم.