کتاب اینجوری شروع می شه : "تقدیم به بد نوشتن"

یه به تخ/مم عجیبی توی این جمله است، یه ف/اک ساین مثلن. یه جمله برای شروع یه کتاب. حتی یادم نیست چندمین باره که این صفحه رو باز کردم، خوندمش، خندیدم و همراه با خنده گریه هم کردم. تقدیم به بد نوشتن؟ کتابت رو اینجوری شروع کنی؟ شبیه زندگی من لعنتی می مونه، با همه ی کله خری هام و سر به هوایی هام، همه ی بد بختی ها و لجباری هام و کوتاه نیومدن هاو شکست خوردن ها و باختن و بردن هام. مثل این می مونه من یه کتاب باشم که شما یه روزی بازم کرده باشین و صفحه ی اول من نوشته باشه "تقدیم به بد زندگی کردن".ولی انگار به تخمم هم نباشه این زندگی که بد بوده تا به حال. بعنی من زورم رو می زنم خوب زندگی کنم، اما تقدیم می کنم به بد زندگی کردن، برای اینکه این منم. چون من فرق دارم بابقیه. مهم اینه که من داستانم رو نوشتم. مهم اینه که من موندم. مهم اینه که من هنوز هستم. آره تقدیم به تو و کو/ن لقت زندگی. زنده باد چارلز بوکفسکی 

به حق چیزهای ندیده و نشنیده

زنگ زدم به پسری که سیب می خورد ازش پرسیدم کجایی می گه اومدم فروشگاه سیب بخرم

باد گرم سشوار رو که انداختم لای موهام تازه فهمیدم داره بلند می شه خلاصه این مو. چند هفته پیش وسوسه دویاره کوتاه کردنش مثل خوره افتاده بود به جونم. منتها اینجا دیگه چهار تا کوچه اونطرف تر آتی جون آرایشگاه نداره که عنر عنر راه بیفتم برم کله ام رو ناقص کنم برگردم. احساس می کردم این مو به این تن اضافیه. یاد چند سال پیش افتادم که بعد از سال های سال رفتم و موهام رو حسابی کوتاه کردم. و همین چند ماه پیش که عیران بودم و رفتم پیش همین خانوم آتی و خودش سر خود موهام رو نصف کرد به این بهانه که داغون بود. داغون نبود. چند وقتیه عادت کردم موهام رو بی اینکه صاف کنم باز می گذارم. همیشه خیال می کردم خیلی مسخره است اگه اون همه موی فر رو بین إسمون و زمین ول کنم. اولین نفری که استقبال کرد پسری که سیب می خورد بود. دیدم اون دوستم داره اینجوری، خودمم با خودم آشتی کنم و  بزرگترین حقیقت دنیا، و نه لزومن قشنگ ترین و باب طبع ترینش، این بود که با موهای باز و فر و پریشون، بیشتر از همه ی خودم و بیشتر از همیشه خودم بودم. امشب که موهام رو خشک می کردم دلم خواست، یا شاید آرزو کردم، که موهام بلند و بلند تر شه، اندازه ی بچه گی هام، که خودم زورم بهشون نمی رسید و مادرم می اومد موهام  رو می شست. همونقدر که موهای صاف مرتب تا بالای شونه وسوسه ام می کنه، همونقدر بی موهای فر بلند و آشفته خودم نیستم. انگار همیشه بین چیزی که هستم با چیزی که دوست دارم باشم یه دیوار بلند هست. خودم، هویت خودم، معنای خودم. دیر وقته. همه خوابن و این موقع ها بی اغراق مبارک ترین اوقات زندگی من هست. وقتی توی جهان صدایی نیست من خوشبختم. وقتی همه خوابن من خوشبختم. از دوری آدم ها خرسندم. نمی بینمشون راضی ام. استادم خوابه، هم خونه ای هام خوابن، حتی پسری که سیب می خورد هم خوابه. با این سکوت زندگی می کنم. با این سکوت قدرت می خرم. انقدر راضی ام که می خوام همه ی دنیا رو بغل کنم. صبح که می شه اما، مثل  تنها باقی مونده ی یه لشکر شکست خورده می مونم. با موهای فرفری نامرتب، زشت، پیش به سوی یه خروار کار ناتمام. پس تا صبح..