اولین باری که دیدمش توی کمپینگ بودیم کنار یه دریاچه. حوصله ام سر رفته بود از حرف های مسخره ی بقیه و مشاعره و این چرت و پرت ها. اون خیلی مست بود ولی اصلن حرف نمی زد. نیومد توی جمع. تمام مدت یه کیسه ی آشغال دستش بود داشت آشغال های اون دور و بر رو جمع می کرد. دیشب توی مهمونی هم خیلی مست بود. وقتی همه جمع کرده بودیم که بریم، دیدم داره همه ی ظرف ها و آشغال ها رو جمع می کنه. وقتی باهاش می رم بیرون غذا می خوریم هم همین کار رو می کنه. زودتر همه ی طرف ها رو جمع می کنه. هر جا می ریم آشغال ها رو جمع می کنه. از کارش خنده ام می گیره. ازش چند بار پرسیدم که چرا این کار رو می کنه؟ خودش هم نمی دونه.
صبح باهاش خوبم شب بد. شب بدیم صبح خوب. یه مدل آرامش عجیبی داره. یه بی خیالی که مختص خودش هست. که شاید دلیل اصلی خیلی از مشکلات من باهاش هم همینه. و دلیل آرامشم باهاش هم. دیشب یکی داشت ازش تعریف می کرد. گفت این خیلی آدم نایسی هست. کاری به کار کسی نداره. گفت من باهاش فوتبال بازی می کنم و فوتبال مثل زندگیه. اگه عصبی باشی داد می زنی . اگه آروم باشی هم آرومی. گفت توی فوتبال هم همین جوریه. کاری به کار کسی نداره. کسی رو نمی زنه اگه هم بزننش راهش رو می کشه میره. گاهی اینقدر می بوسمش که لب و دهنم از اون ته ریشش درب و داغون می شه. یه لحظه هایی هم احساس می کنم که دیگه هر چی بوده بینمون تموم شده. دوست بهم گفت تو دیوانه ای. بهش گفتم می دونم. و آی اینجوی ایت.
برای اینکه از شر ناگت مرغ و خیارشور خلاص شم چاره ای ندارم جز اینکه از زیر پتو بیرون بیام و چراغ رو روشن کنم و برم توی آشپزخونه. اما الان، جز همین زیر پتو و این تاریکی چیز دیگه ای نمی خوام و چنان راضی ام به این توی تخت موندن انگار تمام حساب هام رو با دنیا تصفیه کردم و کار دیگه ای نداریم با هم.ساعت شش غروبه و من از ساعت دو بعد از ظهر اینجا دراز کشیدم. احساس می کنم دارم درمان روحی می شم این زیر. فقط دلم یه رمان فازسی نوشته شده هم می خواست که برم زیر پتو و بخونمش که میسر نیست. صبح یه پیراهن قرمز خریدم با یه گوشواره قرمز. اما از وقتی اومدم خونه نگاهشون نکردم. توی این مال که امروز قدم می زدم یکی از این مخ زن هایی که به زور می خوان جنسشون رو به آدم بفروشن خفتم کرد. یه چیزی گرفت سمتم خب اگه ایران بود یا روم رو می کردم یه طرف دیگه و رد می شدم یا اینکه ازش می گرفتم و سریع رد می شدم اما چون نمی دونستم اینجا هم مخ زن داره خیال کردم اگه بگیرم ازش و رد شم ممکنه با پلیس بیفته دنبالم. برای همین مجبور شدم ازش بپرسم واتز دیس و این شد که در گفتمان باز شد. یه لهجه ی اسپانیایی داشت و ازم پرسید اسمم چیه و از کجام و روزا به صورتم چیا می مالم؟ گفتم خیلی چیزا می مالم. اسمم رو با یه آوای نزدیک به واقعیت صدا کرد و پرسید آر یو این های اسکول؟ خنده ام گرفت. می خواستم بگم این پوست بیچاره برای های اسکول بودن زیادی پیره. گفت چند سالته؟ گفتم بیست و هشت. وقتی خیالش راحت شد که به سن قانونی رسیدم گفت بیا بریم توی مغازه یه گیفتی برات دارم. نمی دونم چی می خواست بهم بندازه. شکر خدا موبایلم زنگ خورد و گفتم باید برم. گفت باشه بمونه برای بعد. هفته ی دیگه می رم خونه ی خاله ام. بعد از حدود ده سال می بینمش. خوشحالم. هر هفته زنگ می زنه می گه باورم نمی شه داری می آی. خودمم باورم نمی شه. باید باور کرد. همه چیز رو. همه چی ممکنه. همه چی ممکنه حتی زیر همین پتو و توی همین تاریکی. چقدر تاریکی خوبه گاهی وقتا. آدم توش احساس امنیت می کنه. یه جای خیلی خیلی دورم. از همه دور و با همه غریبه ام. همین رو می خواستم. چند ساعت آرامش و دوری. رسیدم بهش.
*edgar allan poe