ممکنه برای شما هم پیش بیاد

یه مشکلی داشتم که باید ویزیت می شدم. رفتم دکتر منتظر شدم تا صدام کنن. پرستارا دونه دونه می اومدن مریضای دکتری که براشون کار می کردن رو صدا می کردن و می بردنشون توی اتاقی برای قد و وزن و از این کارا. همه جوون و تر و تازه. پرستاری که اومد دنبال من سن و سال داشت و موهای جو گندمیش کوتاه بود و فر و توی هوا معلق. ازم یه سری سوال کرد و پرونده ام رو نگاه کرد از توی لپتاپ. همین جور که داشت تایپ می کردبا یه لبخند خیلی ملیح و یه آرامش خیلی خاص گفت آره، پیش می یاد.. شبیه تو زیاد می آن اینجا. دنباله ی همین ویزیت، حدود سه بار دیگه رفتم همون دکتر. همون پرستار اومد دنبالم، همون سوالا و هر بار پرونده ام رو نگاه می کرد می گفت آره، مثل تو زیاد اومدن اینجا. این دفعه توی همون سوالای جنرال که اول می پرسید گفت دردی چیزی نداری؟ گفتم نه فقط پ،ر/ید شدم امروز. همیجور که داشت تایپ می کرد، با همون لبخند ملیح یه نگاهی بهم کرد گفت آره، پیش می یاد. مثل تو زیاد اومدن اینجا. 

مادرم سال های آخری که  سر کار می رفت با خانومی که تازه به اونجا منتقل شده بود و ده سالی ازش کوچکتر بود صمیمی شد. زن بسیار خوبی بود، هست هنوزم. زندگی کاری مامانم عوض شده بود، صبح ها خوشحال بود که می رفت سر کار. همش باهم می رفتن خرید، کافی شاپ. آخرین دوستی بود که مامانم باهاش دوستی کرد خلاصه. چقدر این زن جایگاه خاصی داره توی قلب من. می دونم مامانم دوستش داشت و باهاش خوش می گذروند. اینکه مامان پنجاه ساله ی من با اون مقنعه رو کله ی کوچیکش و رژ لب صورتی از سر کار می رفت یه بستنی می خورد و وقتی می اومد خونه خوشحال بود، من خودم رو مدیون این خانوم می دونم. شوهرش فوت کرد و باید تسلیت می گفتم. شاید هم بهانه بود و دوست داشتم سراغش رو بگیرم. براش پیام محبت آمیز از ته قلبی نوشتم و خودم رو دختر مادرم معرفی کردم. جواب داد که روح مادر بزرگوارت همیشه توی قلب من زنده ست. قربونت برم مامان که اندازه ی  پیمایش دو قاره  زمان برد تا بفهمم غمی که با مردنت توی دلم گذاشتی نه با زمان و نه با مکان، بی رنگ و حتی کم رنگ نمی شه که نمی شه. 

خاله ام از عیران یه کتاب آشپزی فرستاد برام به همراه کلی خوراکی های نایاب . جعبه رو نیمه باز ول کردم توی کمد و هر از گاهی می رم چیزایی که می خوام رو از توش بر می دارم. زعفران، شوید، لواشک.. کتاب اما دست نخورده مدت ها توی اون جعبه بود. پسری که سیب می خورد امروز عروسی دعوت بود و بنابراین من تنها بودم. اولش رفتم خرید و بعدم توی راه برگشت برای خودم یه بستنی خریدم. آخرش که رسیدم خونه اون تنهایی چسبید بیخ گلوم و دردهای هزار ساله یادم افتاد.گوله گوله اشک می ریختم و آب دماغ بالا می دادم. وسط گریه کردنم زنگ زد و توی اون مصتی اساسی سعی داشت فارسی حرف بزنه و مدام تکرار می کرد "کجا بووووودی؟" خنده ام گرفت از لهجه و طرز حرف زدنش . قطع که کردم دیگه دلم نخواست گریه کنم. غمگین بودم و هستم اما رفتم سراغ اون جعبه و کتاب آشپزی رو بیرون آوردم. کلمه ها رو می خونم و میفهمم بی اینکه مجبور باشم بهشون فکر کنم.روان، راحت، از جنس پوست و گوشت.  سرخ شدن پیاز و گوشت با رب و زردچوبه. اگه خاطرات بدم پاک می شد، بخش بزرگی از دنیام با بوی گوشت و سبزی های سرخ کرده ی مادرم پر می شد. صفحه ی بعد، طرز تهیه فسنجان. دور هم نشستن ما سه تا بچه ، بدون نق و نوق روی میز وسط آشپزخونه. چراکه هر سه عاشق بی چون و چرای این غذا بودیم و این عشق ارثی بود از مادرم. صفحه های آخر، طرز تهیه ی ترشی. غرق می شم توی دنیای سبز سبزی هاش. گشنیز و جعفری و شوید و اون نور طلایی خورشید که افتاده بود روی سفره ی آشپزخونه مون. برای شماها یی که مثل من از دردهای روحی لا علاج رنج می برید، کتاب مهربان آشپزی رو توصیه می کنم. لم بدید روی مبل یا تخت و ورق به ورقش رو بخونید. در اتاق رو ببندید و آدم ها رو راه ندید. اون وقت می شه برای چند ساعت از شر هرچیز مزخرف خلاص شد و پناه برد به این کتاب بی چالش و بی جنگ. دستورها ساده و آسون. نتیجه پرت شدن تو بهترین بخش های زندگی. مرسی ازت خاله