دیگه به نظرم سی سالگی سنی هست که آدم می دونه چی می خواد و چی نه. همیشه تکلیفم با بچه دار شدن معلوم بود. نه حاملگی رو دوست دارم نه زاییدن رو. خودم رو مناسب برای قبول مسئولیت نمی دونم. واقعن برای مادری کردن خسته ام. از اون گذشته، نه پولی دارم نه کاری و نه معلومه که می خوام کجا بمونم و چی کار کنم. ولی همیشه دلم یه پسر بچه می خواست. دوست داشتم مادر یه پسر کوچولوی بامزه باشم، از دختر بچه ها خوشم نمی یاد. حالا اینارو گفتم که بنویسم چندشب پیش  خواب دیدم یه دختر دارم، یه دختر بلوند شبیه دختر بچه های اینجا. خیلی کوچیک بود و یه کوله ی صورتی داشت و داشتیم باهم قدم می زدیم. حواسم بهش بود این ور اون ور نره ، داشت جلوتر از من راه می رفت برای همین صورتش رو ندیدم. ولی خیلی خوشحال بودم. خیلی خوشبخت بودم. الانم توی هواپیما نشستم و منتظرم پرواز کنه و دارم سعی می کنم اشکام نریزه. چه بدبختی ما آدما داریم؟ چیه این نیاز به تکثیر خودمون؟ خوشحال بودم شاید چون بچه شبیه به من نبود. شاید بچه من نبود. شاید با پسری که سیب می خورد یه دختر بیاریم بزرگ کنیم چون مطمئنم هر چقدر هم این خواب ها قشنگ باشن رو من اثر ندارن. من زاییدن هامو کردم یکیش هم همین دکتراعه که توش گیر کردم. 

چند وقت پیشا فهمیدم مشاوره ی دانشگاه مفته گفتم پاشم برم یکی از امراض روحیم رو عنوان کنم. طرف یه پسره جوون گ//ی طوره از خودم کوچیکتر بود. یعنی چطور می شه آخه با کسی که دانشجوی مستر روانشناسی و تهش بیست و پنج سالش هست درد و دل کرد؟ البته طرف کارش خوب بود که وقتی از در اتاقش اومدم بیرون احساس می کردم یکی داشت به مخزن اسرارم نفوذ می کرد. بعد ازم پرسید چی تو رو امروز به اینجا آورده؟ گفتم  همه چیز و همه کس رو روانمه آقای دکتر، مثلن همکارم بدبخت آدم خوب، داره کارش رو می کنه ها، همین تایپ کردنش روی مخمه. هم خونه ایم می ره آب بخوره من توی اتاقم خودخوری می منم. روز به روز دایره روابطم رو دارم کوچیکتر می کنم. خودمم و پسری که سیب می خورد و همین. قربون اون سیب خوردنش برم آخه اینقدر اطلاعات دارویی و خواص درمانی همه ی مواد غذایی رو بلده دانشمند شدم باهاش. معتقده یه لیوان ش/راب توی شب برای بدن مفیده ولی باید صبحش حتمن سیبت رو خورده باشی. تولدشه چند روز دیگه. می خوام عکس هامون رو پرینت بگیرم و یه دونه از این کتاب خاطرات درست کنم که اسمشون رو هم یادم نمی یاد الان. می خوام به ترتیب خاطره ها و تکست ها و همه چیز رو بذارم اون تو تا با خودش ببره. چند ماه دیگه می ره یه شهر تو فاصله ی ١٠ ساعتیه اینجا. نمی دونم چی بشه. به قول خودش ما نمی دونیم چی میشه چون تو کریزی هستی. فک کنم به زودی دایره ارتباطاتم برسه به منو آقای دکترم.

یادم می یاد از همون بچگی توی سرم سودای خوشبختی داشتم. هر چی زندگیم سخت و سخت تر می شد، منم پابه پاش می اومدم و بیشتر لج می کردم.حالا اما توی یه جمله، از خودم راضی ام. از هرچیزی که برام باقی مونده بود استفاده کردم. از وقتی که داشتم، پولی که برام مونده بود، از توانی که باقی مونده بود. همه ی عمرم دویدم و یک ماه دیگه سی ساله می شم. از صبح گریه ام بند نمی آد. من اصلن نفهمیدم کی اینقدر عمر کردم و چه زندگی گهی هم داشتم. واقعن کلمه ی دیگه ای به ذهنم نمی رسه اما گه با لطف ترین صفتی هست که می شه به گذشته تخ/می من نسبت داد. از صبح دارم از خودم می پرسم آیا لازم بود اون همه اتفاق بد؟ لازم بود هجده سال اول زندگیم که همه هویت آدم رو شکل می ده با پدر به اون بدی سر بشه؟ می دونین، من و پدرم دیگه قهر نیستیم، بهم هر هفته زنگ می زنه و به دخترش افتخار می کنه. اما برعکس اون همیشه باعث خجالت بوده، هیچوقت پدر خوبی نبود و جالبه که هرگز بابت اشتباهاتش نه پشیمون شد و نه معذرت خواست. حالا چرا دارم گریه می کنم؟ چون یه راز بزرگی هست که کسی نمی دونه. کسی نمی دونه من چقدر آسیب پذیرم. که چقدر دیگه به زندگی عادی برنگشتم/ نمی گردم. یه استاد ریاضی دارم یه زنی هست حدودن سن و سال مادرم. هر بار مییاد سر کلاس قلبم آب می شه، دوست دارم بغلش کنم و توی بغلش زار بزنم. هیچی بدتر از این نیست که آدم اینجوری سی ساله بشه.  اینجوری که محتاج آغوش زنی به سن مادرش باشه. من حرفی ندارم، درد و دلی ندارم، مشکلی ندارم، حتی از تنهایی هم نیست دردم. از یه زخمه، از یه اندوه خیلی عمیقه، از یه دردی که کاریش نمی شه کرد. درد اینکه خیال می کنی زنده موندی و نجات پیدا کردی، ولی نکردی. 

بعد از مهاجرت ٢

البته قبل از اینکه تصمیم بگیرم ورزش کنم، یه دریاچه ای نزدیک به دانشگاه پیدا کرده بودم که ساعت ها می رفتم اونجا می نشستم و گریه می کردم. شاید نزدیک به دو ماه طول کشید تا تونستم خودم رو جمع کنم. هر چقدر از خودم سوال می کردم که چرا برای چیزی به این بی ارزشی اینقدر خودم رو اذیت می کنم جوابی نداشتم. اینجا تنهایی یه جور عجیبیه. واقعن یه مدل دیگست. هیچ دوستی نداشتم، با عیرانی ها معاشرت نمی کردم و صبح تا شب با خودم تنها بودم. برای همین تصمیم گرفتم ورزش کنم. ساعت ها می رفتم باشگاه و حتی وزنه هم می زدم. گاهی به کون هم خونه هایی هام می چسبیدم که یه دختر سیاپوست عامریکایی و یه دختر اسپانیایی  حدود بیست ساله بودن و گاهی با اونا می رفتم باشگاه اما این اختلاف سنی زیاد دل و دماغ دوستی برای دو طرف نمی گذاشت. دوست پیدا کردن اینجا خیلی پیچیدست. خلاصه اینکه کم کم حالم بهتر شد. روحیه ام اومد سر جاش و اون عوضی رو به تخ/مم سپردم. تابستون پارسال من بودم و گرما و روزهای طولانی و اتوبوسی که تنها منو می برد و می آورد. فقط آخر هفته ها گاهی با یه دوستی می رفتم بیرون. همین و بس. تا اینکه یه روز وقتی توی راه رو دانشگاه منتظر آسانسور بودم که برم آفیسم، پسری که سیب می خورد رو برای اولین بار دیدم که بهم گفت: هی، اکی، فک می کنم که من همش دارم می بینمت، رشتت چیه؟" یادم می یاد همینطور که داشتم فک می کردم که من اولین باره اینو می بینم !و جوابش رو می دادم، آسانسور اومد بالا و درش باز شد ولی من نمی خواستم که حرفم رو قطع کنم بعد از هزار سال آزگار داشتم با کسی حرف می زدم اما اون زود دستش رو برد سمت در که بسته نشه و من بتونم سوار شم. توی اون لحظه می خواستم خودم رو پرتاب کنم توی چاه آسانسور. خیال می کردم دیگه نمی بینمش. و همه چی تموم شده. خب الان تابلوعه که نشده بود. پس دخترا، یک اینکه به پسرهای هموطن اعتماد نکنید، نکنید خانوما، نکن دخترم. نکن. دو اینکه، ورزش کن، به خصوص توی بهار که می شه رفت توی خیابون دوید بدون اینکه تبخیر شد. توی پست بعدی می خوام از خارجی های اینجا بنویسم، مثل چینی و ژاپنی ها و هیسپانیکا. اینکه چه مدلی ان و اخلاقاشون چه جوریه و اینکه چرا من یه دونه دوست ندارم؟؟!!

بعد از مهاجرت ١

تصمیم گرفتم در مورد زندگیم اینجا و شرایطم و اینکه چی کار می کنم بیشتر بنویسم تا هم به خودم کمک کنه که بهتر فکر کنم و هم اینکه شاید به درد بعضی ها بخوره و به سوال هاشون جواب داده بشه. این پست می خوام در مورد تنهایی بنویسم. اگه تنها مهاجرت کنید و کسی رو اینجا نشناسید اولین چیزی که بعد از پیاده شدن از هواپیما به صورتتون می خوره تنهایی نیست. یه کشور بزرگ و آزاد با کلی امکانات هست که برا همه چیش و همه جاش می شه کم کم برنامه های خوب خوب ریخت. تنهایی اما بعد از یه مدت مییاد می چسبه به پاچه ی شلوارت. من آدم معاشرتی و دوست پیدا کنی نیستم، با هر کسی آبم توی یه جو نمی ره و معمولن توی گروه های دوستی وارد نمی شم. به عنوان یه عیرانی، اولین قشری که باهاش برخىرد می کنین همین عیرانی های دانشجو هستن. نود درصد مواقع از توشون دوست بیرون نمی یاد اما خب بعضی ها به دلایلی بهتون کمک می کنن، کمک ها رو قبول کنید اما گول نخورید. من وارد یه رابطه ی اشتباه شدم که خیلی هاتون حتمن در موردش خوندین. همین قضیه باعث شد من ارتباطم رو با اون گروه تقریبن قطع کنم. بابتش پشیمون نیستم اما این چیزی نیست که شما اینجا واقعن دنبالش باشین. پس اولین توصیه ام اینه که رابطه تون رو با پسرهای عیرانی حتی در قالب یه دوست معمولی با درجه اعتماد صفر شروع کنید. البته من خودم این اشتباه رو کردم، شماها هم کردین و خواهید کردید. خب حالا که این غلط رو مرتکب شدیم چه کنیم؟ من از جمع عیرانی ها اومدم بیرون چون حالم بهم می خورد وقتی می دیدم این جماعت چطور به خاطر یه ساعت خوشی چشمشون رو به روی گه کاری های همدیگه می بندن. بعدش من توی باتلاق تنهایی گیر افتادم. تنهایی مطلق بود. من با ورزش شروع کردم. بقیه اش رو هم توی پست بعد می نویسم.