در کوچه باد می آید و این ابتدای ویرانیست

با پیلاتس شروع کردم و رسیدم به یوگا و مدیتیشن. چند تا دختر یوگی رو فالو کردم که واقعن دیدم رو به یوگا عوض کردن. عیران که بودم چند باری با خاله م رفته بودم کلاس های یوگایی که می رفت ولی خوشم نیومده بود. اما کارایی که این دخترا با بدناشون می کنن، اون قدرت و انعطاف واقعن به وجدم می یاره. انگار انرژی بدنشون رو می بینی از بیرون . بعد از این چند ماه تمرین بدنم خیلی نرم تر از قبل شده چون قبلن با یه تکه چوب فرقی نداشتم واقعن. خشک و غیر قابل انعطاف. مدیتیشنم هم در این حد هست که یه شمع روشن می کنم و به نورش خیره می شم. می تونم مدت ها این کار رو بکنم و به نظرم اون نور، اون نقطه ی نورانی نمی گزاره تمرکزم رو از دست بدم. 

روی مبل سبزی که خودش بهم داده نشسته بودیم و فیلم می دیدم و شمع روی میزم روشن بود. یه مگس که از صبح اومده بود توی خونه داشت دور شمع می چرخید و وز می کرد. چند دقیقه ی بعد، چسبید به شعله اش و سوخت و افتاد توی آب شده های شمع. پسری که سیب می خورد یه نگاهی اون تو انداخت . گفتم همش دنبال نور بود. گفت هه، حالا دیگه همیشه دارتش. مگس موند اون تو. روزی یک بار، لااقل یک ربع، جسد سیاه و جمع شده اش توی ظرف صورتی شمع جلوی چشممه. روحش لابد به نداهای درونی من گوش می ده، وقتایی که دارم تلاش می کنم و به مغزم فشار می یارم تا بفهمم از زندگی چی می خوام. لابد روح بی بال و پرش وسط امواج خارج شده از مغز من ، داره بال و پر می زنه. هر بار نگاش می کنم، یاد وز وز هاش می افتم بالای سرمون. به اینکه وقتی مگس باشی به نور هم نمی تونی اعتماد کنی، که مردنت هم بی وقت و یه جایی وسط دست و پای بقیه است. به این فکر می کنم که یه عمره دارم وز وز می کنم. که روزی توی دنیای موازی، روح بی بال و پرم زیر همون تیکه نوری که یه عمر دنبالش دویدم مچاله می شه. 

There is something about being home with you

دیروز برای دقایقی احساس خوشبختی کردم. وقتی رگه های آفتاب از روی تراس وارد خونم شد و افتاد روی موکت. در رو باز کردم و رو به آفتاب و زیر نورش نشستم. هوا سرد بود اما من زیر نور بودم، بی شباهت به باقی زندگیم که همیشه توی سرما دنبال رگه ای از نور گشتم. سی سالگی حس عجیبی داره. می تونم تصور کنم آدم هایی رو که از چهل سالگی حرف می زنن و اون حس" دیگه اهمیت ندادن". توی سی سالگی اما هنوز اهمیت می دی و زیر اولین رگه ای از نور که گیرت بیاد می شینی و،آروم می گیری و گرم میشی. با پسرها حرف زده بودم و حالشون خوب بود. یکی شون می گفت که می خواد توی زمین چند هزار متری خانوادگی ، درخت صنوبر بکاره. گفت با دایی ها حرف زده و اونا موافقت کردن. فکر نهصد تا درخت صنوبر حالم رو خوب کرد. دلم خواست برادرم صاحب هزاران نهال صنوبر باشه. که توی آفتاب قشنگ اسفند مشغول زیر و رو کردن خاک برای کاشتن  نهال درختی باشه که قراره یه روزی بزرگ شه. تصورش کردم با اون سیبیلاش داره به نهال هاش سرکشی می کنه. که خوشحاله. که حالش خوبه و منتظره تا درختا بزرگ شن. بعد یهو توی دماغم بوی کتاب فروشیً های خیابون انقلاب پیچید، دست زدم به ورقه هاشون. چند نفر توی کتاب فروشی بهم لبخند زدم و من کتاب باقی مانده ی روز رو با ترجمه ی فارسی خریدم تا خودم رو از شر انگلیسیش و فهمیدنش راحت کنم. درست بعدش بود که خوشبخت شدم. برای چند لحظه انگار. عمیق بود و حسش رفت زیر پوستم و سر از قلبم دراورد. و اینجوری شد که زندگی دوباره به پاچه ی من چسبید و ازش راه فراری نبود.

پاییز

نتونستم طاقت بیارم. زنگ زدم بهش گفتم دارم برات یه شال گردن می بافم. واسه روزای سردت. صد تا ویدیو نگاه کردم تا بافتن رو یاد گرفتم. گوله ی کاموا  حالا شبیه به شال گردن شده. دو هفته دیگه که برگرده بهش می دم. بهش گفتم هر وقت پوشیدیش  یاد من بیفت، حتی اگه نباشم. حتی یاد من نیفت. به این فکر کن که به چی فکر می کردم تمام مدت وقتی هی می بافتم و می بافتم. به تمام زندگیم. به تمام رازهایی که تو نمی دونی و نخواهی دونست. هیچ وقت خونه ای که توش بزرگ شدم رو نمی بینی، شهرم ، کشورم. کس و کارم.  از وجود اینجا باخبری ولی حتی نمی تونی بخونی چی می نویسم. چه تازه دنیا اومدم با تو. مثل یه برگم توی بادهای سرسخت این کشور. زرد و نارنجی، رو به کنده شدن. هوا سرد شده. یادت نره خودت رو خوب بپوشونی.