نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی، تا در میکده شادان و غزل خوان بروم*

دیروز به پسری که سیب می خورد گفتم می خوام ازت یه چیزی توی وبلاگم بنویسم ولی نمی دونم چی. گفت بنویس داریم می ریم بستنی بخوریم. بهش گفتم آخه من روزمره نویسی نمی کنم، بیشتر چیزای غمگین می نویسم. گفت خب بنویس داریم می ریم تو قبریستون بستنی بخوریم، غمگین می شه. 

حکایت زندگی منم همینه. خو کردم به غم و دردم همینه. بعد از اون همه اتفاق بد توی زندگیم چند وقتی هست که انگار از طوفان رد شدم، اما به قول معروف طوفان از من رد نشده. توی وجودمه، یادم نرفته، نمی ره انگار. هیچوقت حتی برای چند لحظه ی کوتاه نشد که شاد مطلق باشم. همیشه یه باری روی شونه هام دارم که نمی دونم چیه. می دونم شاید. یه ترس. ترس از دوباره بد شدن اوضاع و ترس از شکستن خودم  که حالا احساس می کنم مثل قدیم ترها محکم نیستم. هفته ی پیش خیلی توی خودم بودم. هر روز با یه حال بدی بیدار می شدم . درد عجیبی داشتم توی اعضای نامرئی بدنم. درد درونی. ساعت ها نشستم فکر کردم که چمه، جوابی جز اون ترس توی خودم پیدا نکردم. هیچیم نبود. فقط می ترسیدم. می ترسم. از گذشته ای که گذشته حتی. از اون چیزایی که پشت سر گذاشتم و به علاوه، دلم تنگه. دلم برای پسرا و خاله ام توی عیران تنگه. آرزویی ندارم جز اینکه به روزی بتونم اینجا باهاشون زندگی کنم. کاش شدنی بود، کاش می شد بیان. با خودم فکر می کنم دلیل زنده موندن من پسرا بودن. بودنشون کافی بود تا نمیرم. کاش زندگی این فرصت رو بده بهمون تا دوباره تو جای بهتری باهم زندگی کنیم. اگه هم این دوری خودخواسته ی من سرنوشتم باشه،آرزو دارم که اون ها توی آرامش زندگی کنن، که امیدوارم توی قلب اون ها خبری از این ترس و آشوب نباشه.

*حافظ

امروز خیلی اتفاقی برخوردم به صفحه اف/بی دوصت پصر اولم. موقعی که دانشجوی لیسانس بودم با هم دوست شدیم. خیلی ازش خوشم می اومد. از اینا بود که چند تا لباس رو رو هم می پوشید و خیلی استایل عجیب و غریب و مخصوص به خودش رو داشت. بچه معروف بود به خاطر همین رفتارهاش و اینکه خیلی به مرام داشتن شهرت داشت. به قول اینها روش کراش داشتم خلاصه اینقدر بهش نخ و کاموا و طناب دادم تا اومد بهم پیشنهاد دوستی داد. بیست سالم بود اون موقع. یک سال و نیم دوست بودیم باهم. به ندرت بیرون می رفتیم، تو دانشگاه به خواست من با هم دیده نمی شدیم و کلن رابطه محدود بود به تلفن و تکست و چت. بعد از یه مدتی به نظرم رسید دوست ندارم این شکل و شمایل متفاوتش رو، احساس می کردم خجالت می کشم بگم با این دوستم. یه رابطه ی مخفی و بی سر و سامونی داشتیم باهم. تا اینکه یه روز که با هم بیرون بودیم، بعد از اینکه از هم جدا شدیم ، بهم تکست داد و باهام بهم زد. درست یادم نیست چی نوشت، اما واضح خواسته بود که جدا شیم. یخ زدم. خشکم زد. اومدم تایپ کنم، هیچی به ذهنم نرسید. صدها و صدها برابر امروز مغرور بودم و بی تجربه. تازه دو ماه بود از مریضی مادرم با خبر شده بودیم و احساس می کردم چیزی برای از دست دادن ندارم، نتیجه این شد که اون تکست بهم زدنش با من، تا همیشه بی جواب موند. وارد جزییات قضیه نمی شم، می خواستم بگم که همین ماجرا، همین بهم زدن بی مقدمه اش با من اونم از طریق تکست، کل شخصیت من رو عوض کردو آثارش هنوز که هنوزه توی من هست. تا مدت ها احساس نا امنی می کردم توی هر رابطه ای. هزاران بار رابطه هام رو بهم زدم تنها به خاطر اینکه توی ماخود آگاهم نبخشیده بودمش، سه سال بعد از اون ماجرا بهم زنگ زد برای کاری و چند دقیقه هم رو دیدیم، بعدش خواست دوباره باهم باشیم و گفت که تغییر کرده و فکر می کنه می تونیم اینبار بهتر شروع کنیم. گفتم نه. شنیدن اینکه سه سال با کسی نبوده و زمین زدن حرفش حتی، باعث نشد ببخشمش. امروز همه ی اینا برام زنده شد، صفحه اش رو زیرو رو کردم، فکر کنم دنبال نشونه ای از دختر می گشتم. چند تا تصویر طراحی هاش بود، چند تا پست رندوم از بامزه بازی بچه های کوچیک، عکس سگش، چند تا استتوس بی ربط، صیاصی تاریخی ورزشی، با خودم فک کردم چقد نمی شناسمش، چقد همه چیز زود گذشت، ده سال لعنتی؟ ، چقد کینه ی من بهش هنوز از بین نرفته، چقدر آدما می تونن زندگی هم رو تغییر بدن، همینطور که من مال اون رو و اون مال من رو. با خودم می گم کاش بلد بودیم هر کسی رو راه ندیم به زندگیمون تا از آسیب هاشون در امان باشیم، اما می بینم زندگی همینه، همین آدما، همین رابطه ها و همین عشقا، همینا که ماها رو عوض می کنه و ازمون یکی دیگه می سازه. زندگی همینجوری هاس. 

توی روزهای منتهی به سی سالگی به یه سفر زمینی چند روزه رفتم. بارها بین راه ایستادیم برای غذا خوردن و یا بازدید از شهر های کوچیک بین راهی که اگه با هواپیما سفر کنی هیچوقت شانس اینو پیدا نمی کنی که ببینیشون. جاده ٦٦ یکی از قدیمی ترین و تاریخی ترین بزرگراه های این کشور هست که  حدود هزار سال پیش ساخته شده و کالیفرنیا رو به شیکاگو وصل می کرد. برای شام رفتیم به یه رستورانی توی همیم جاده. متفاوت بود با هر جای دیگه ای که تا به حال غذا خورده بودم توش. یه جور بار تاریخی عجیبی داشت با اون همه عکس از سرخپوست های بینوا روی در و دیوارش. خیال می کردم سال ها به عقب برگشتم و از این توهم راضی بودم. دور و برمون بیشتر از هر جای دیگه پر از سرخپوست ها بود که خیلی هاشون هنوز همون مدل مو و سیبیل توی عکس های هزار سال پیش رو داشتن. سرزمین هاشون، انگار هنوز بکر و دست نخورده مونده و این غمگینه که دیگه خودشون اونجا زندگی نمی کنن.غم این سرزمین های پهناور، منو بی اینکه چیز زیادی از تاریخ بدونم، طرفدارشون کرد و دلم می خواست نا هنوز اونجا بودن و برای من یه اسم سرخپوستی انتخاب می کردن. من توی قبایلشون جا می شدم و دیگه هیچوقت پام رو بیرون نمی گذاشتم.

جایی خوندم که برای فراموش کردن خاطرات بد گذشته، چاره ای نیست جز خلق خاطرات جدید، اونطوری که می خوایم. باید هزاران هزار جاده ی قدیمی دیگه رو زیر و رو کنم و پا به سرزمین آبا و اجدادی هزار قبیله ی دیگه بگذارم تا خاطرات بد گذشته فراموشم بشه. هزار تا داستان دیگه، صد ها آدم دیگه لازم دارم تا بگذارمشون توی طبقه های ذهنم. این سفر حالم رو خوب کرد، سی سالگی رو کمتر عجیب کرد که اصلن شاید این سفر تو اون جاده ی اسرار آمیز جز تو سی سالگی ممکن نبود. زن غمگین شال گردن باف روزهای برفی وجودم، که اسم سر خپوستیً منی، که قسم می خورم امروز که از خواب بیدار شدی، از چادرت بیرون رفتی و موهای سیاه بلندت رو توی بادهای سرزمینت ول دادی و همین حالا داری به شکل های ابرهای آسمون بالای سرت نگاه می کنی وبه زندگیت فکر می کنی، تولد سی سالگیت مبارک.