مادرم سال های آخری که  سر کار می رفت با خانومی که تازه به اونجا منتقل شده بود و ده سالی ازش کوچکتر بود صمیمی شد. زن بسیار خوبی بود، هست هنوزم. زندگی کاری مامانم عوض شده بود، صبح ها خوشحال بود که می رفت سر کار. همش باهم می رفتن خرید، کافی شاپ. آخرین دوستی بود که مامانم باهاش دوستی کرد خلاصه. چقدر این زن جایگاه خاصی داره توی قلب من. می دونم مامانم دوستش داشت و باهاش خوش می گذروند. اینکه مامان پنجاه ساله ی من با اون مقنعه رو کله ی کوچیکش و رژ لب صورتی از سر کار می رفت یه بستنی می خورد و وقتی می اومد خونه خوشحال بود، من خودم رو مدیون این خانوم می دونم. شوهرش فوت کرد و باید تسلیت می گفتم. شاید هم بهانه بود و دوست داشتم سراغش رو بگیرم. براش پیام محبت آمیز از ته قلبی نوشتم و خودم رو دختر مادرم معرفی کردم. جواب داد که روح مادر بزرگوارت همیشه توی قلب من زنده ست. قربونت برم مامان که اندازه ی  پیمایش دو قاره  زمان برد تا بفهمم غمی که با مردنت توی دلم گذاشتی نه با زمان و نه با مکان، بی رنگ و حتی کم رنگ نمی شه که نمی شه.