convince me or leave me

برای ذهن ِ فانتزی خواه ِ من اون زیادی معمولی بود. همیشه فکر کردم در موردش شاخص ِ برجسته ای وجود نداره که بخوام بسطش بدم. همه چیز در حد و اندازه های معمول که خیال کنی گفتن نداره. ویژگی و یا اخلاقی که بیشتر و بزرگتر از حد معمول باشه و یا نقص و ایرادی که خلا ایجاد کنه تا بخوای بهش اشاره کنی نداره. وجودش مثل یه لباس تو اندازه و سایز خودشه. مثل من از صبح که از خواب بیدار می شه پنجاه بار ماهیت عوض نمی کنه. پوست نمی ندازه، تغییر نمی کنه و جا عوض نمی کنه. خودشه و این بارزترین ویژگیش هست. اگه امروز خودشه فردا هم خودشه. پسر ِ همسایه نیست. اخلاق ِ باباش نیست. مرد ِ ضد قهرمان تو سریال هایی که می بینه نیست. خودشه. اگه امروز گوشی رو بر داره بهت بگه جان عزیزم فردا هم گوشی رو بر می داره می‌گه جان عزیزم ده سال دیگه هم می گه جان عزیزم. آروم وارد زندگی من شد. بی اینکه با معیارهام همخوانی داشته باشه. از معیارهام که حرف می زنم از چه حرف می زنم؟ از یه مفهوم انتزاعی. از چیزی که می‌گی اما وجود نداره. فقط می گی چون خیال می کنی هست. مثل فحش ِ پدر سگ که  کسی پدرش سگ نیست و همه آدمن. معیارهای منم همونقدر وجود ندارن. روی مرز زمین و آسمان در نوسانن.

توی محیط کار کسی به یکی از همکارهای خانوم اونجا فحاشی کرد. اینم بلند شد و رفت زد تو گوش ِ یارو. دعواشون شد و بقیه مجبور شدن جداشون کنن. همکار خانوم می گه هر کسی جای این بود بلند نمی شد بیاد اینجوری از من دفاع کنه. رو به همه ی مردها ی اونجا گفت اگه شما بودید این کارو نمی کردید. بارها تشکر کرد و معذرت خواست.

با خودم فکر کردم توی دوره و زمونه ی بزدل ها زندگی می کنیم و این قابل ِ انکار نیست. توی دوران شعار و حرف های مفت. توی روزهای مصالحه و  عقیده ی هر کسی محترمه. توی دوره ای که همه می خوان خوب به نظر برسن. زندگی همه رنگی، لباس های همه قشنگ، دوست پسرهای همه جنتلمن بابا ننه ی همه خوب . توی دوارن ِ فانتزی و الکی و عکس های تخمی از زندگی های گهمون. ما مردهای ترسو و زن های بدجنس. من هرگز کسی رو نداشتم ازم دفاع کنه برای همین عادت ندارم پشت مردی پناه بگیرم. فقدانش رو توی زندگیم حس کردم اما باهاش کنار اومدم. از تنهایی نمی ترسم. از اینکه کسی بهم فحش بده و من از پسش بر نیام نمی ترسم. از هجوم احساس های بد نمی ترسم. از بد بختی و شکست نمی‌ترسم. اما اگر حق انتخابی بود ترجیح می دادم اینطور نبود. دلم می خواد کنار همه ی آدمای دنیا کسی باشه که به وقت نیاز از جاش بلند شه و استخوان های طرف مقابل ِ هتاک رو توی صورتش خورد کنه.

مثل آدم مبهوت خوشحالی بودم که سر بلنده. که کسی از جاش بلند شده و از زن ِ شوهر دار و بچه داری دفاع کرده. وقتی ازش پرسیدم چرا اینکارو کردی گفت مرتیکه داشت بهش فحش می داد منم اعصابم بهم ریخت دست خودم نبود دیگه فکر نکردم دارم چی کار می کنم. بی ادا و ادعا. بی اینکه بهش بگم ازش راضی ام توی دلم فکر کردم لباس های آدم باید اندازه ی تنش باشه. هر کس باید بفهمه که کی هست و اینجوری خطر مواجهه ی همه با ادمای فیک ِ مصنوعی کمتر می شه. با ادمای سازشکار با آدمایی که نمی تونن از حق خودشون دفاع کنن. نفر ِ اول این مجموعه هم خود ِ منم. هر چقدر اون خودشه من خودم نیستم. هر چقدر اون کاری رو که به نظرش درسته انجام می ده من نمی تونم. هر چقدر اون مصمم ِ من متزلزلم. و حالا دیگه  فکر می کنم همین خودش بودن به اندازه ی کافی ویژگی برجسته ای باشه. لابد.

نظرات 2 + ارسال نظر
سرهنگ سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 16:47 http://agent-cell.blogsky.com

خیلی وقت بود از وبلاگی این طور خوشم نیومده بود .

:)

میرا سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 19:47 http://Hista7.blogsky.com

بقول پرفسور سمیعی ساده بودن خاص بودنه..یعنی حالا دقیق جملش یادم نیست ولی تو همین مایع ها بود که تو این زمونه که همه پیچیده شدن اگه کسی ساده بمونه هنرکرده و شاخصه حتا

اوهوممم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.