در جستجوی مقصر یا مقصر ِ از غیب رسیده / قسمت اول

به گمونم از صفر تا پنج سالگیم بهترین سال های زندگیم بودن که دیگه تکرار نشدن. به چندین و چند دلیل. اول اینکه خاطرات ِ اون زمان رو خوب به یاد ندارم. دوم اینکه پدر و مادرم توی اون سالها هنوز خیلی به خون هم تشنه نبودن و سوم اینکه خاطراتی که از اون دوران به یاد میارم خاطرات خوبی هستند. یادم می آد دیروقت و برخلاف میل مادرم، با پدرم راه می افتادیم توی خیابون و می رفتیم از سوپر مارکت سر کوچه یه بستنی برای من و یه سیگار برای پدرم می خریدیم و قدم می زدیم. من همیشه عاشق شب بودم. عاشق شب توی خیابون قدم زدن، عاشق اینکه شب ها نخوابم. این رو کسایی که به من نزدیکن خوب می دونن. یه کفش سفید داشتم که روش گل های بنفش گلدوزی شده بود و باهاش پیاده روی می کردم. پدرم می گفت دختر سوپر مارکتی سر کوچه وقتی هم سن و سال ِ اون زمان من بوده مرده. بدون اینکه بتونم لحظه ای پدرم رو بی من، بی دخترش تصور کنم برای مرد دلم می سوخت. به ذهن بچه گی من نمی رسید که شاید اوضاع دخترِ مرده ی اون مرد روزی از اوضاع زنده ی من ِ پدر ترک کرده بهتر باشه و اوضاع مرد ِ دختر مرده از اوضاع پدر ِ دختر دار و ندار ِ من هم. سکوت اون خیابون ها، اون پیاده رو ها و بستنی های پاک رو یادم می یاد و این ها تمام خاطرات من توی اون سال هان. توی نه سالگی؛ هنوز چسبیده به پدر، باهاش رفتم تهران مراسم ختم. قدری بزرگ بودم که خیلی چیزها رو بفهمم. بعد از مراسم ، پدرم رو دیدم در حال ِ تسلیت گویی به زن ِ صاحب عزاِی در سوگ ِ پدر نشسته. پدرم رو ندیده بوم به زنی اونقدر با توجه نگاه کنه. اونقدر ادای انسان های متاثر رو در بیاره، اونقدر در حال ِ ابراز وجود باشه. اون آدم خدای بی محلی بود و موقع اخبار نمی شد باهاش حرف زد و کم کم صدای داد و بیدادش، صدای بی محبتیش و بی رحمیش داشت گوش مارو کر می کرد. حالا فصیح و شمرده حرف می زد و خودش رو در غم ِ زن ذوب شده می دید. زن خوش صحبت بود. ساده و بی آرایش البته شاید به علت اتفاق ِ پیش اومده، اما یه نوع عشوه ی خاص داشت. یه نوع لوندی شاید. در همن حال ِ ماتم مانندش به پدرم احساس نزدیکی می کرد و اجازه می داد تلاش های احمقانه ی پدرم برای جلب توجه و اینکه منم خیلی ناراحتم بی ثمر باقی نمونه. در حالیکه با شناختی که از پدرم داشتم می دونستم ذره ای براش اهمیت نداره که طرف مرده. پدرم رو به اسم صدا می کرد و گاهی هم به من لبخند می زد. هر آن منتظر بودم پدرم منو ول کنه و با زن بره. با خودم فکر کردم اگه بره ناراحت نمی شم. اصلن کاش بره. زن که خوب عشوه میاد برات خوب برو دیگه، چرا نرفتی؟ چرا ول نکردی همون موقع بری و دیگه هیچ وقت برنگردی

بعد ها فهمیدم اون زن ، عشق شکست خورده ی پدرم بود و بعد از تولدم حتی سعی کرده بود که اسم اون رو روی من بگذاره. زن هرچقدر هم جذاب، ازش خوشم نمی اومد. نه چون پدرم ازش خوشش می اومد، چون بهش جواب رد داده بود. چرا زنش نشدی؟ حالا دخترای تو به جای من دنیا اومده بودن و با توجه به داشتن ژن مادری با ادا و اصول و عشوه های تو ، لابد وضعشون از حالای من خیلی بهتر بود.