i wish i was an icecream

دلم بستنی می خواست. طعم سردِ کره و شکلات. دلم نمی خواست برم کافی شاپ و قاطی دود ِ سیگار مردم  بشینم و یه بستنی شلوغ پلوغ بیخود با یه عالم ژله بخورم. دلم بستنی می خواست تو جایی که یه عالم آدم با هر تیپ و شکل و قیافه ای اون لحظه فقط به انتخاب طعم یستنی فکر می کنن.

روبه روی چندیدن و چند مدل بستنی  و بستنی فروشی کاسه به دست ایستاده بودم که مستاصل از گرما و شلوغی منتظر بود تا من انتخاب کنم. با اطمینان خاطر گفتم کره ای و بعد توی سیل ِبی انتها و متنوعی از شکلاتی هاش گم شدم.برادرم داشت از پشت تلفن برای صاحب کارش توضیح می داد که چرا نتونسته ماشین های حمل آب رو ببره کارگاه.و همزمان به من که جلوی شیشه های بستنی دار ایستاده بودم تنه ی آرومی زد که یعنی زود باشم. بجنبم. جنبیدم و دو نوع دیگه بستنی شکلاتی انتخاب کردم و با خامه تحویل گرفتم. نشستم روی کاشی های بلند فلاور باکس ِ روبه روی بستنی فروشی. کنارم دو تا بچه ، یه پسر و یه دختر ، با پدرشون بستنی می خوردن..  پسر بچه با ظرف بستنی اش جلوی ما رژه می رفت و بلند بلند حرف می زد و سوال می پرسید. از پدرش پرسید بابا این چیه؟ پدرش گفت بستنی ِ دیگه ! من و برادرم خندیدیم. به بلاهت پدر شاید. بچه پرسید نه این چیه؟ پدرش گفت آهان اون طالبی ِ . اون زرد ِ هم موزیه. مادرشون از توی ماشین رو به دخترش گفت آترین نریزی رو پیرهنت. آترین رو نگاه کردم. ساکت سرش توی ظرف خودش بود. کمی بعد یه پسر نوجوون اومد کنارم نشست. نباید ، اما نگاهش کردم. رفته بودم بستنی بخورم و مردم رو ببینم و به نظرم اون سوژه ی خوبی برای دیدن بود. تنها بود. دماغش باد کرده بود و موهاش فرای درشت بود. صورتش جوش داشت.انگار تمایلی هم به خوردن بستنی اش نداشت. یه کم با گوشیش ور رفت و بعد یه قاشق خورد. سرش پایین بود و به اطراف نگاه نمی کرد. دوست داشتم بتونم به هیبت پیرزنی دوست داشتنی و معاشرتی در بیام و بهش بگم "چی شده مادر؟ چرا نمی خوری بستنیت رو؟ که اووووه تو هنوز خیلی جوونی. یه روزی می یاد که جوش هات می ره. دماغتم اینقدر گنده نیست دیگه. یه روزی می یاد که بزرگ می شی. اینقدر بزرگ که دیگه نمی تونی تنها بشینی بین مردم و بستنی بخوری. پس قدر بدون حالت رو. به چی فکر می کنی تو ؟ "نمی شد. هنوز برای باز کردن ِ سر صحبت با پسرهای تین ایجر زیادی جوونم. همونقدر که از دخترهای نوجوون دورم به پسرها نزدیکم. با داشتن دو برادر به رفتارهای پسرانه خو کردم. نوجوونی وخل و چلی شون رو دیدم. نمی ترسم از پسرهای این سن و سالی. این ترم و ترم پیش یه پسر جوون توی کلاسم بود. موقعی که درس می دادم جزوه نمی نوشت. دائم داشت به من نگاه می کرد. امتحان ترم رو در حد صفر نوشت. بهش دادم ده. این ترم هم باهام زبان تخصصی برداشت. یه بار سر کلاس بهش گفتم از رو این جمله بخون .با بی خیالی محض و یه پوزخند مختصر جواب داد که نمی تونیم استاد. لم داده بود روی تک صندلیش و پا رو پا انداخته بود. بدون اصرار نفر بعد رو صدا کردم. توی دلم گفتم این ترم من می دونم با تو. موقع تصحیح برگه اش دیدم هیچی ننوشته. بازم بهش ده دادم. چرا؟ چون شبیه به برادر کوچیکترم هست. یه تخسی و مظلومیت باهم تو قیافه هاشون. یه نمی دونم دارم با زندگیم چیکار می کنم و حوصله اش رو ندارم باهم توی رفتار ِ بی قیدشون. پاشدم ظرف بستنی رو انداختم توی سطل ِ زباله و زدم به شونه داداشم که داشت به دو تا بچه نگاه می کرد که بریم. رفتیم.