nighty night

زود اومدم خونه. درد زیاد در قسمت زیر شکم. دراز کشیدم و سریال دیدم. رفتم یه همبرگر گذاشتم توی مایکروویو خوردمش. بعدم بستنی. دارم به تابستون و استخر سر باز خونه ی جدیدم فکر می کنم. با این شکم آیا ؟ شبیه به مردهای بقال سرکوچه شکم دراوردم. پنجاه کیلو و این همه شکم ؟ضایعست. واقعن می شه با این وضع آفتاب گرفت؟ بازم گشنم بود. گشنه ی عصبی دیگه. می دونین که؟ به خودم رحم کردم. رفتم یه لیوان وا/ین سر کشیدم. بعد اثر که کرد گریه م گرفت. نمی دونستم هم برای چی دارم گریه می کنم.. بعضی کارها رو باید تا تنهایی انجام بدی. اما گریه ام گرفت شاید چون دوست نداشتم الان تنها باشم. دلم بغل می خواست. یه بغل امن و گرم. با یه عالم ته ریش. که بدونه  دوس دارم چه جوری بغلم کنه. هی سرم رو برگردونم عقب ,  صورتم  رو, بچسبونم به ته ریش های زبرش و دردم بیاد.هعی.  فعلن که ندارمش پس به همین طعم خاص فندق راضی ام. دارم فندق می خورم.  بعله.