وقتی توی دلت داری طرفداری کسی رو می کنی که یه عده باهاش بدن. وقتی داری طرفداری دختری رو می کنی که بقیه دائم دارن قضاوتش می کنن. خودش رو، کاراش رو و خونواده اش رو. کسی که پشت سرش داستان های زیادی می گن... حالا با پسری دوست شده که همیشه خوشش می اومد و همه دارن می گن آخه چرا . وقتی دوست نزدیک تر خودت به همون پسر کراش داشته ولی تو اهمیتی نمی دی چون به نظرت دختر بد داستان بیشتر لایق بوده. وقتی یه بار چیزی شر کرد در مورد رنج و نوشت تو از رنجی که من بردم چیزی نمی دونی. وقتی ته دلت براش خوشحالی. وقتی آرزو می کنی بیشتر آسیب نبینه. وقتی ناخودآگاه ازش با صدای بلند دفاع کردی و گفتی براش خوشحالی. وقتی امشب که با پسره دیدیش و احساس کردی که خوشحاله. احساس کردی که راضیه. احساس کردی داره چیزایی که فک می کنه حقش هست رو خرد خرد جمع می کنه. وقتی اون آرامش رو توی چشاش دیدی. اون وقت مطمئن می شی با همه فرق می کنی. اون وقت مطمئن می شی که قصه ی تو، حتمن باید جور دیگه ای تموم شه. یه جور فرق دار با بقیه.