dreams

به یه فایلی برخوردم توی یو/تیوب در مورد به حقیقت پیوستن رویاها. صدای زنی به زبان انگلیسی آروم آروم داشت می گفت که تصور کن و تصور کن. جاهایی رو که می گفت دوست داشتم. چشمام رو بستم و خودم رو اون تو تصور کردم. توی اون جنگل که کنار رود خونه ی آبی رنگ بود راه می رفتم و آب های توش داشتن با نسیم خنکی که می وزید تکون می خوردن. یهو مامانم اومد. با همون کت و دامن بنفش با مدل یقه ای که از یقه ی فرشته مهربون توی شرک الگو برداری کرده بود. بعدش سگم اومد. مامانم با سگم دنبالم راه افتاده بودن. مامانم بهترینم بود توی آدمیزاد ها و سگم بهترینم بود توی حیوونا. چه آرزویی دارم ؟ صدای زن بود که می پرسید . آرزوهای من از دست رفته بودن ولی پشتم در حرکت بودن. مامانم که مرده بود و سگم رو خودم ول کرده بودم تا بیام دنبال یه زندگی بهتر. مادرم داشت لبخند می زد. سگ سفید فسقلیم هم داشت نگام می کرد. همه منتظر بودن تا من آرزوم رو بگم. تا ببینم در لحظه چی می خوام. به فرداهای دور و دراز فکر کردم. شغلم رابطه هام خانواده ام. چی می خواستم من؟ توی لحظه ؟ یاد میزی افتادم که اون گوشه توی آقیسم هست. دلم خواست بر عکس ازش آویزون شم. اونجوری که جغد ها از درخت ها آویزون می شن. پاهام قلاب شده باشه به میز و خودم و سرم رو به پایین آویزون باشیم. دیدم دوست دارم بر عکس از یه جایی آویززون شم و سوت بزنم. دوست دارم دیگه اهمیتی ندم. به هیچ جنبنده ای. دوست دارم بری/نم توی امیدها و آرزوها و برنامه ریزی های فردای بهتر. دوست دارم آزاد و آزاد زندگی کنم. خیلی آزاد تر. خیلی بی قید تر. هاها..هیچیمم مثل آدمیزاد نیست. نه زندگی م و نه رویاهام.