bit///ch///y///ness

دوستم طبقه ی بالای من زندگی می کرد. رفته بودم خرت و پرت هام رو بگذارم خونه اش که با ماشینش برام بیاره. بار آخری که از خونه اش اومدم بیرون بهش گفتم در رو باز بگذار تا هر بار در نزنم. نیم ساعت بعدش دوباره رفتم بالا یه ضربه ی آروم به در زدم و بازش کردم که دیدم دوس/ت دخترش اونجاست و خب این اولین مواجهه ی دختر بیچاره با من بود ! یکی که در خونه ی دوس/ت پسرش رو باز کرده و پریده تو. با یه لبخند گل و گشاد بهش گفتم: هی ، ها آر یو ؟ بی لبخند عین حرفم رو تکرار کرد و به کارش که جمع و جور کردن وسیله ها بود ادامه داد. یه دختر چینی بیست و دو سه ساله. قیافه ی خیلی معمولی و هم قد و قواره ی خودم. تا آخر مکالمه ی من و دوستم به من نگاه نمی کرد و داشت کار خودش رو می کرد. طبق معمول اولش خواستم اهمیت ندم. من با اینکه از درون آدم بی اعتماد به نفس و لت و پاری ام اما ظاهرم و بی تفاوتی توش برای خیلی از دخترها تو مایه های یه کابوس هست اونم وقتی من با دوس/ت پسرشون دوستم. احساس کردم درست دارم به همه ی چیزهایی تبدیل می شم که ازشون متنفر بودم یه زمانی. از این دختر ها که با بی اف های همه ی مردم دوستن! شِت ! ولی این آدم دوست چندین و چند ساله ی من هست و من هیچ هیستوری و سابقه ای باهاش ندارم. به هر حال ترجیح دادم مثل آدم رفتار کنم و شک رو از دل دختر بیچاره ببرم و خودم هم ;کمتر شبیه بیچ ها به نظر بیام ! تا آخر اون روز سعی کردم سر صحبت رو هر نحوی باهاش باز کنم و صد هزار مرتبه به درگاه خداوند باری تعالی شکر که بنده ی خدا چینی بود و ایرانی و بدقلق  نبود. اولن که مثل ربات کار می کرد. چن باری به دوستم گفتم مرتیکه اینقدر از این کار نکش. اونم می گفت بابا بهش می گم کار نکن ولی چینی هست دیگه گوش نمی ده که.انواع و اقسام راه های دوست یابی رو امتحان کردم و در حدی که بهش گفتم باید بیای برات غذای ایرانی درست کنم و یه بار من بیام تو غذای چینی بپز و از این حرف ها!!اینقدر خودم رو به موش مردگی زدم تا  خلاصه دختره شروع کرد به حرف زدن و ارتباط برقرار کردن. توی حرف هاش چند باری خیلی صمیمانه و بی هیچ طعنه و کنایه ای از رابطه ی ما پرسید و منم بهش گفتم که همکلاسی بودیم. می گفت پدرش بسیار نگران هست که دخترش داره کسی رو از میدل ایست می بینه. به جای اینکه بهش بگم بابای بدبختت حق داره آخه مگه آدمیزاد قحط اومده که تو داری این رو دیت می کنی گفتم نگران نباش این پسر خوبی هست. بعدش هم بهم گفت بیا باهم بریم ناهار بخوریم و من رو برد یه رستوران تایلندی که تو یه کاسه بزرگ نودل  و مرغ و سبزی و از این چیزها خوردیم و بعدش هم من رو رسوند خونه. خوشحال بودم که مایه ی دردسر برای دوستم نشدم. که می تونم تا حدی امیدوار باشم که دختره نگران وجود من نیست. در واقع من وجودی ندارم اصلن که بخواد نگرانش باشه. من زندگی خودم رو می کنم و توی هزار تا بدبختی هم باشم این دوستم به تخ/م چپش هم نیست که من چمه. فقط هست و دوست ندارم توی این تنهایی از دستش بدم. همین که می دونم وقت گرفتاری غرورم نمی شکنه اگه بهش زنگ بزنم برام کافیه. دوس/ ت دخترش هم روی سر من جا داره اصلن. حالا دختر چینی که اینجا نیست، در واقع باید بگم دوس/ت دخترهااااااش روی سر من جا دارن !!

نظرات 3 + ارسال نظر
لِیدی :) چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 21:06

ولی تو استعداد نویسندگی داری
وقتی روزانه هاتو اینطوری مینویسی برای تخلیه خودت فقط، پس اگه بخوای در سطح بالاتر بنویسی چه شود
من عاشق پیرزن رکابزنتم

وای من خودمم عاشق اوووونم :)

nazi سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 13:34

سلام مدتهاست خواننده خاموش وبلاکت هستم دوستت دارم فقط خواستم یاداوری کنم در صورت دوری منزل از یونی باید دوجرخه بخری فاصله یک ساعت تقریبا نصف میشه برای اندامت هم خوبه موفق باشی

به فکرش افتادم ولی اینجا خیلی تپه ای هست لامصب همش سربالایی داره آدم جونش در می آد !

roxana دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 18:15

تازه با وبلاگت آشنا شدم
عاشق رک بودنت شدم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.