ive survived worse

"نیت "، پسر سوییسی هی می رفت دستشویی. یعنی می گفت می رم دستشویی ولی نمی دونم کجا می رفت. هر بار با یه دختر جدید بر می گشت. آخری توی دماغش گوشواره یا دماغ واره  داشت و تمام تنش پر بود از تتو. پسره معرفیش کرد گفت این نقاش هست.دختره اسمم رو پرسید. چندین و چند بار تکرار کرد و هی می گفت کمکم کن بهترش کنم . بهش گفتم به اندازه ی کافی خوب می گی و لازم نیست بهترش کنی. من و اون دختر دو تا چیز مشترک داشتیم. هر دو غمگین بودیم و هر دو لاک مشکی زده بودیم.یه جور عجیبی باهام مهربون بود و دائم به موهام دست می زد. ولی از کارش احساس بدی نداشتم چون غم به اندازه ی کافی ما رو به هم نزدیک کرده بود. دختره گفت من هنوز می یام اینجا تا بفهمم از زندگی چی می خوام. ولی قبل از اینکه بتونم بیشتر باهاش آشنا بشم یه پسری اومد از پشت بغلش کرد و باهام رفتن. دوستم  زنگ زده بود و بهم گفته بود که بریم بیرون. منم قبول کردم و رفتم. ولی ازم خواست دهنم رو بسته نگه دارم و در مورد دختر چینی جلوی این دختر جدید چیزی بهش نگم. دختر جدید از پرتور/یکه ! بود. معاشرتی، خوشگل و جذاب بود و به دختر چینی شباهتی نداشت. ترکیب چشای سبز و موهای مشکی همیشه چیز خوبی از آب در می یاد . دختر کوچولوی چینی بیچاره. به دوستم کلی بد و بیراه گفتم. اما بهم گفت ناراحت اون نباش. اون هنوز خیلی جوونه. من دوستش ندارم اما بعدها هزاران نفر پیدا می شن که دوستش داشته باشن. نمی دونم. دهنم رو بستم. نیت بهم گفت غمگینی. گفتم نیستم. وقتی می گم نیستم، یعنی بیشتر از همیشه نیستم. اما اصرار داشت هستی. گفت میک آپ هم کردی ولی بلزم معلومه ناراحتی. اینقدر گفت تا واقعن احساس کردم ناراحتم. احساس کردم به اون محیط تعلق ندارم و این بیشتر ناامیدم کرد.به قول اون دختر نقاش، پس باید با زندگیم چی کار کنم ؟ نمی تونم یه جا بشینم و کاری نکنم جایی ندارم. هیچوقت نفهمیدم جای درست برای من کجاست. هیچوقت اون آدم درست رو ملاقات نکردم. به جاش می رم همه ی جاهایی که جای من نیست. مهم نیست چقدر به اونجا تعلق نداشته باشم یا چقدر فرق داشته باشم باهمه . دوست دارم همه ی چیزای دنیا که با من تناسبی ندارن رو ببینم. با همه ی آدمای دنیا که برای من وصله ی ناجورن دیدار کنم. هر کسی باید به جایی تعلق داشته باشه، هر کسی باید برای خودش یکی رو داشته باشه. هر کسی باید یه نفر رو بخواد. یه جایی داشته باشه که با رفتنش خوشحال بشه. همه باید بتونن برای خودشون آینده ای رو ببینن. من نمی تونم. . حتی نمی دونم دوست دارم کجا باشم. یه لیست بلند بالا دارم، از همه ی جاهایی که باید برم و از همه ی کارایی که باید بکنم  که پر هست از جاهایی که می دونم دوست ندارم باشم که پر از مردمی هست که می دونم باهاشون کاری ندارم. می خوام قبل از مرگم همه جاهایی که نباید باشم رو باشم. می خوام همه ی آدم های بی ربط دنیا رو ببینم. نمی تونم بشینم و کاری نکنم. این کاری نکردن سخت ترین کار دنیاس لامصب.