فحش !

می دونم دوصت/دخترش اومده عامریکا. این رو قبل از اینکه دیروز یکی از بچه ها بهم بگه، خودم فهمیده بود. چه جوری؟ با حس ششم لابد ! همش نشستم دارم به رابطه شون فکر می کنم. به اینکه الان لابد جفتشون چه خوشحالن. لابد همش منتظره آخر هفته بشه بره دیدنش. اون رابطه ای که خیلی وقت بود منتظرش بودن رو با هم شروع کردن.شادن حتمن. هیجان زده. پر از لذت. پر از فکر و شور وشوق برای آینده. توی رابطه اش با من همیشه نصفه بود. هیچوقت نفهمیدم کلن آدم نصفه ای هست یا وقتی با من بود نمی تونست یا نمی خواست که از همه ی وجودش مایه بگذاره. امروز جلوی آسانسور منتظر بودم که در حال شعر خوندن زیر لب از در آفیسش اومد بیرون. پنج دقیقه بعد از توی پنجره ی آفیسم دیدمش که داشت می رفت خونه. موبایلش رو از جیبش در آورد و به یکی تلفن کرد. لابد به دختره. حتمن به دختره. نمی دونم چرا وارد این رابطه ی عجیب شدم. نمی دونم چرا باید در گیر این قضیه می شدم. گاهی فکر می کنم کارما. بعدش یادم می یاد زندگی من خودش کارما بوده از همون اول. درس عبرتم برای بقیه بعد از همه ی اتفاق هایی که برام افتاد. چه کاری بود که حالا حتمن کار اشتباهی که کردم اینجوری و با وجود این آدم تلافی بشه. باید اهمیت ندم ولی یه حسادت زیر پوستی نمی گذاره که بی خیال شم. گاهی به سرم می زنه تمام مسج هاش و حرف هاش رو نشون دختره بدم و تلاشم رو برای به هم ریختن اون دوستی بکنم. اما همه ی اینها فقط یه فکر لحظه ای هست. علاوه بر اینکه من نمی خوام و نمی تونم این آدم باشم، تمایلی هم به رابطه ی دوباره با این پسر ندارم. یعنی حسادت زنانه ای ندارم به قضیه که بگم ای خدا الان دارن به همدیگه دست می زنن. بیشتر حسادت کلی دارم به حال خوبی که می تونن داشته باشن با هم. حالا چون اینجا هم کسی نمی خواد به من مدال بانوی درستکار و نمونه رو بده، باید اعتراف کنم که ته دلم امیدوارم حال خوبشون همیشگی نباشه. که این لعنتی در حال آواز خوندن از آفیسش نیاد بیرون. که روزی صد بار نتونن با هم حرف بزنن. من چرا نمی تونم حال تو رو بگیرم؟ اصلن چرا تو به هر چی خواستی رسیدی ؟ چرا من لوزرم اینجا ؟ تو روحتون اصلن.