see you soon

اگه همه چیز جهان بد باشه، من دوستای خوبی داشتم و دارم. صمیمی ترینم داره ازدواج می کنه. یه حالی ام. براش خوشحالم و برای کار روزگار غمگین. برای توپی که چرخید و چرخید و چرخید اما به زمین نرسید. برای این هندونه ی سر بسته ی زندگی خودم. برای شتری که دم در خونه مون خوابید و بیدار نشد. برای کار این جهان، برای سرگردونی خودم، برای این داستان بی سر و ته غمگینم. غمگینم اما معلوم نیست از چی.. از اینکه خیال می کنم دوستم هنوز ابروهای پرپشت زمان دبیرستان رو داره و می تونیم ردیف آخر با هم بشینیم و بخندیم و از کلاس به جرم حرافی بیرونمون کنن. اما سر دوستم تاج سفید گذاشتن و من نمی دونم واقعن خوشحال هست یا نه ؟ برای این غمگینم، چون سوال من ، خود من ، دوستی من، وجود من قاره ها دورتر از جایی که آدم های زندگیم هستن گم و گور شده و کاری از دست من بر نمی یاد. وسط اون همه دوست های رنگی و پنگی دیگه اش، که همه خوشبخت و خوشحال و راضی و هیجان زده ان، من گریه امونم رو بریده و صدام به هیچ جا نمی رسه، سوالم جوابی نداره. نمی دونم چه ربطی به ازدواج کردن اون داره، اما دلم می خواد برم ازش بپرسم تا مطمئن شم توی این سال های دوستی ، تمام بلاهایی که سر من و زندگی من اومده واقعیت بوده ؟ اون بود و از نزدیک کنارم بود پس لابد جوابی داره. عینک بد بینی به وجودم بسته شده و دارم حاشیه ها رو دنبال می کنم. اما همه ی اینها برام پوچ و بی معناست. فقط دوستم رو می بینم که زیبا شده. هزار تا گل روی سرش کاشتن. زیبا شده و من هنوز تنها دوستشم. و توی دنیایی که من می سازم، چی از این مهمتر که دوستت زیبا باشه ؟ چی از این مهم تر که من زیبا باشم ؟ که شاد باشم ؟ که دنیا ایستاده باشه و یا به کام من بگرده.ما زیباییم. دوستیم. تو تاج گل روی سرت هست. هزار بار گفتی به دوستی با من افتخار می کنی. هزار بار گفتم دوستی رو از تو یاد گرفتم. تو زیباترینی و اینجا رو نمی خونی. اینجا رو نمی خونی چون همه اش رو می دونی . می بینمت دوستم.